⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
95 ستاره سهیل
مینو دوباره جدی ادامه داد:
-ببین! تو آدم تو خونه نشستن... و گوشهگیری... نیستی، هستی؟
ستاره با سر، رد کرد.
-خب! پس حالا که میخوای آزاد باشی... با چاخان و این حرفا، دل این عفریتهای رو که میگی، یهکم شاد کن... بعد اون میشه طرف تو... حتی میتونه پیش عمو ازت تعریف کنه... و اجازه کارای بیشتری... بهت بده. میفهمی چی میگم؟
ستاره به عنوان تایید، با چهرهای افسوسمندانه، سر تکان داد.
-خب، دیگه! دیدی غصه نداره. چندبار دیگههم بهت گفتم. احترامشونو با چندتا چندتا دروغ مصلحتی حفظ میکنی... این همه اختلاس تو کشور میشه، با دوتا دروغ منو تو، تازه اونم برای اینکه به هدف مقدسی مثل آزادی برسی، چه اشکالی داره؟
شالش را کمی مرتب کرد و ژست سخنرانی گرفت.
-به قول استاد، همه ما مثل اسرایی هستیم که اختیارو ازمون گرفتن، برای به دست آوردن آزادی، باید هزینه کرد. حتی ممکنه...
کمی حرفش را در دهانش مزمزه کرد، اما وقتی با چهره وحشتزده و منتظر ستاره روبهرو شد، کمی من من کرد و بعد انگار که نظرش عوض شده باشد، ادامه داد.
-حتی ممکنه، دروغم بگیم.
ستاره نفس راحتی کشید، چرا که انتظار حرف بدتری را داشت.
-میدونم مینو، ولی آدم وقتی مغزش کار نکنه دیگه اینارو یادش میره. اتفاقا دیروز رفتم گردنبندو پس بدم...
مینو با تندی وسط حرفش پرید.
-پس دادی؟
-نه بابا! صبر کن حرفم تموم بشه.. بعد عصبانی شو!... خواستم پسش بدم، ولی همین حرفایی که تو الان زدی، فروشندهه بهم گفت... گفتش که تو نشونشون نده، چه کاریه... ولی هروقت بهش فکر...
مینو آب دهانش را قورت داد و باز هم وسط حرف ستاره پرید:
-حامد خودش گفت؟
ستاره چند لحظهای خیره به صورت مینو ماند و منتظر واکنش بعدیاش بود، اما بالاخره جواب داد:
-نه عزیزمن، یکی دیگه بود. با یه خانمه، بنظرم زن و شوهر بودن.
مینو نفس عمیقی کشید و لبی به فنجان زد.
-خب، راست گفتن دیگه. پس رفتی خونه، برو از دلش در بیار. یادت باشه این هزینه آزادیته، اینجوری حرصتم نمیگیره.
مینو ناخن اشارهاش را حین نوشیدن قهوه به طرف ستاره گرفت، انگار که مسئله مهمی را به یاد آورده باشد.
-اوم، راستی... راستی.. بابت عکسایی که فرستادی خیلی ویژه، ممنون. یه سورپرایز دیگه طلبت.
ستاره تک خندهای کرد.
-ای بابا! تو که کشتی مارو بااین سورپرایزات...
-مخلصیم، مینو برای همه..
ستاره با خنده اضافه کرد.
-و البته... همه برای مینو.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
96 ستاره سهیل
ستاره آن روز به حرفای مینو فکر کرد و سعی کرد، حرفهایش را مو به مو انجام دهد.
وقتی عمو و زنش وارد خانه شدند، ستاره که به خودش حسابی رسیده بود، با لبهایی خندان به استقبالشان رفت.
عمو و عفت، نگاهی حاکی از تعجب تحویلش دادند.
ستاره خودش را در بغل عفت انداخت.
-ببخشید عفتجون. حق با شما بود. گردنبندو پس دادم.
بعد خودش را کمی عقب کشید و ادامه داد.
-میدونم چقدر دایی علی رو دوست داشتی و هنوز عزادارشی... منم تند رفتم.
چشمان عفت برق کمرنگی زد.
-این چه حرفیه، ستاره. تو مثل دختر خودمی...منم داغ بودم، نفهمیدم چی میگم... من خستهام... برم یکم استراحت کنم.
نگاه ستاره به رفتن عفت بود، که متوجه شد عمو از پشت، سرش را بوسید. دست عمو را روی شانهاش احساس کرد.
-ازت راضیام عمو، خدا ازت راضی باشه.
لبخند شیرینی از اعماق وجودش، روی لبهایش نشست.
-عمو من چایی دم کردم، پیتزا هم سفارش دادم، الانه که برسه، زودتر بیاین.
ستاره آن شب، از شنیدن رضایت عمو سرخوشانه میخندید و خاطره میگفت و گهگاهی میدید که لبخند کمرنگی روی لبان عفت هم ظاهر میشود.
چند روزی بود که روابطش با عفت به حالت قبل برگشته بود، سعی میکرد کمی در کارهای خانه کمک کند تا دوباره رضایت عموی را هم به دست آورد.
با شروع شدن امتحانهای میانترمش، رفت و آمدش به کتابخانه کمی بیشتر شده بود.
همانطور که روی یکی از قالیهای نشسته بود و مدادش را به دهان گرفته بود، صدای آهسته آشنایی را شنید.
-نخور ضرر داره، بهجاش پچپچ بخور ثواب داره.
سرش را با خنده از روی کتاب بلند کرد.
- هیس!
-پاشو بیا اتاق من کتلت درست کردم، بخوریم.
وقتی بلند شد با نگاههای چپچپ بقیه مواجه شد.
-فرشته خانم مثلا داریم درس میخونیما!
فرشته جلو راه افتاد و دستش را به نشانه عذرخواهی روی قلبش گذاشت.
-مسئول کتابخونه، نظمو بهم بریزه، وای به حال بقیه.
صدایی از پشتسر به شوخی بلند شد و خنده همه را به همراه داشت.
بدون اینکه برگردند و پشتسرشان را نگاه کنند، خندهکنان به داخل اتاق فرشته فرار کردند.
فرشته خودش را روی تخت چوبی انداخت.
- نزدیک بود که کلمو بکنن.
-به! چه بوی خوبی! خودت درست کردی یا مامانت؟
فرشته اخم نمایشی کرد.
-غذای مامانمم من درست میکنم، کجای کاری ستاره خانم؟
سفره کوچکی پهن کردند و کتلت و سبزی را وسط سفره گذاشتند. صدای قلقل کتری از اتاقک پشتی بلند شده بود.
فرشته با دهان پر، روی دستش زد و بلند شد.
-ایندفعه چی دم کردی، کدبانو؟
لقمهاش را که جوید صدایش را کمی بالاتر آورد.
-بابونه دم دادم،بیشتر دم دادم که برای بچهها هم ببرم.
-منم کمکت میدم، ولی بعد از خوردن کتلتای خوشمزهات.
سینی کوچک بابونه را جلوی ستاره گذاشت.
-بابونه بخور، غذا خوردی سنگین میشی.
-چشم مامانبزرگ.
-دستت دردنکنه عزیزم... ولی راست میگیا، اخلاقم شده عین عزیزجون. از بس دوروبرش گشتم.
ستاره با تردید پرسید:
-یعنی همیشه باید اونجا زندگی کنی؟
فرشته ریحانی را در دستش گرفت و بین دو انگشتش چرخاند.
-همیشه که نه، امشب میرم خونه.
ستاره دوست داشت از او بپرسد نامزد دارد یانه، به ذهنش آمد دختری به کدبانویی او حتما باید خواستگارهای زیادی داشته باشد، اما با ساکت شدن فرشته، او هم ترجیح داد سکوت کند.
صدای رعد و برق هردوی آنها را از افکارشان بیرون کشید.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part02_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
14.61M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 2⃣
"تبارنامه و خلقت فاطمه سلام الله عليها"
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃میگم رفقا تا حالا به این فکر کردین ..🌱'
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾هوای این خونه😔
🌾مثل زمستون😔
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
97ستاره سهیل
فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را باز کرد، موجی از هوای خنک که انگار پشت در گیر کرده بود، به سرعت وارد اتاق شد.
-پنجره رو باز کردی هوا اومد تو! هوای اتاق خیلی گرفته شده.
فرشته همچنان به نقطه نامعلومی در بیرون از پنجره خیره شده بود.
ستاره از روی تخت بلند شد و کنار دوستش ایستاد. دستش را روی شانهاش فشرد.
-کجایی خانم؟ نکنه عاشق شدی ما خبر نداریم؟
فرشته رو به ستاره برگشت و لبخند کوتاهی زد. نگاهش به بابونهها افتاد.
-ای وای! قول دادم به بچهها بابونه بدم، امشب... میای کمک که!
ستاره خندید.
-الحق که تو پیچوندن استادیا!
فرشته خودش را مشغول کرد.
-الان میرن این همه بابونه میمونه رو دستمون باید تا صبح بخوریم و بریم دستشوئی.
ستاره غرغرکنان کمکش رفت.
یکساعت بعد که همه استکانها را شستند و خشک کردند، خسته لبه تخت نشست و شماره عمو را گرفت.
زیرلب غرغری کرد.
-چرا جواب نمیدی عمو... حتما بازم جلسه است.
پیام داد.
-عمو میتونین بیاین دنبالم؟
پنج دقیقه طول کشید، تا جواب آمد.
-عزیز عمو، تو جلسهام، نمیتونم جواب بدم. آژانس بگیر... از یه جای مطمئن... هوا خرابه، با شخصی نری.
نگران، انگشتش را به دهان گرفت.
مردد فرشته را صدا کرد.
داشت با خودش انگار حرف میزد.
- این روسری با من لج کرده، درست نمیشه... جانم عزیزم؟
-میگم یه آژانس مطمئن سراغ داری بیاد دنبالم؟ عموم جلسه داره، گفت نمیرسه بیاد.
فرشته نگاهش را از آینه برداشت و به ستاره داد. لبه روسری سبزش، روی پیشانیاش شل شده بود.
-آژانس!... ستاره بنظرت شبیه چی شدم؟
ستاره خندید.
- شبیه یه فرشته دوستداشتنی!
-نه شبیه یه دلقک... چرا این هی شل میشه، خدا... لج کرده شبی.
ستاره میخندید و فرشته با روسریاش ور میرفت، بعد از چند دقیقه فرشته با حالت پیروزمندانهای گفت:
بالاخره زورم بهش رسید، میبینی! مثل بچه خوب، نشسته روی سرم.
ستاره با حسرت نگاهی به وقار فرشته انداخت.
-فرشته... تو، خیلی خانمی!
فرشته دستانش را محکم گرفت وفشرد.
-پس چی؟ خیال کردی یه پارچه آقام؟
... بپوش که دارن میان دنبالم، تو راه میرسونیمت... آژانس کجا بوده تو این هوا؟
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
98ستاره سهیل
معذب به فرشته نگاه انداخت، نمیدانست با دیدن دختری مثل او، خانوادهاش چه برخوردی خواهند کرد. مردد گفت:
-عزیزم لطف داری... ولی... نمیخوام اذیت بشی...اگه میشه یه آژانس بگیر.
-این چه حرفیه؟... ولی اگر خودت راحتتری، دیگه من اصرار نمیکنم.
نفس عمیقی کشید.
-من اینطوری راحتترم.
نگاهش از روی کتابهای نشسته در قفسه رد شد و به فرشته که قدم میزد و شماره میگرفت افتاد.
-ستاره جواب نمیدن. البته آژانسهایی که میشناختم.
-اسنپ داری رو گوشیت؟
گوشه چادرش را گرفت و به طرف ستاره آمد.
-آره، دارم... مطمئنترم هست... یه لحظه!
ربع ساعتی گذشت یک ماشین را رزرو کرد، اما راننده لغوش کرد. آن موقع شب انگار سیل باران، تمام ماشینها را برده بود.
-گیر نمیاد! یکی پیدا شد، لغوش کرد. بیا میرسونیمت. دیدی که قسمت نبود.
گوشی فرشته که زنگ خورد، ستاره حرفش را نیمه تمام گذاشت.
چهره فرشته موقع حرفزدن بازتر شد.
-سلام عزیزدلم، پایینی؟... چشم، الان میاییم.
فرشته با چشم و ابرویی دستور داد که سریع آماده شود.
-عزیز، دوستمم باهامه، چند لحظه صبر کنی اومدیم.
مکثی کرد و بعد لحنش را بچهگانه کرد.
-قلبونت، خدافیظ.
باران به شدت خودش را روی زمین میکوبید. پیچکهای روی نرده، با ضربه شلاقی باران شُل و وا رفته شده بودند.
قطرههای درشت باران تقتق روی سر و صورتش فرود میآمد و از گوشه لبش وارد دهانش میشد.
موهای جلوی سرش، مانند ساقهای روی صورتش کش آمده و روی پوستش چسبیده بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️کشته شدن دختر ۲۶ ساله در کافه بار* در شهر "والاسی" انگلیس
🎄چند ساعت قبل از کریسمس دختر ۲۶ ساله به نام "اله ادوارد" در کافه بار از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار می گیره و کشته میشه
⚠️جو سنگین و متشنجی بعد از این حادثه ایجاد شده و پلیس یک زن و مرد را در رابطه با این حادثه دستگیر کرده
📌انگلیسی که خودش رو برای دختران ایرانی دایه دلسوزتر از مادر نشون میده، روز به روز برای زنان و دختران کشور خودش نا امن تر میشه
*محل سرو مشروبات الکلی
🌐منبع:https://www.mirror.co.uk/news/uk-news/atmosphere-changed-pub-gang-members-28830378
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
May 11
هدایت شده از 🇵🇸دختران انقلاب 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محجبه شدن خانم بی حجاب توسط دختر چادری اش در موکب #دختران_انقلاب💔
😭دلنوشته پس از محجبه شدن: یازهرا با این روسری متبرک شاید خودم رو پیدا کنم
#موکب_حجاب
#زن_زندگی_شهادت
🏴صدای دختران انقلاب را از اینجا بشنوید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
May 11
به عکس بالا خوب دقت کنید
➖ از انقلابیهای انقلابندیده؛
➖ از طرفداران جوگیرنشدهی انقلاب اسلامی؛
➖ از همه کسانی که گاهی با معلم و ناظم و همکلاسیها درگیر میشوند، فقط برای ایستادن پای آرمانهای انقلاب بزرگ اسلام،
دوست داشتم میتوانستم فیلم بسازم...
#نه_دی
#نه_دی_مبارک
#انقلاب_زنده_است
🌹 @hejabuni 🌹
4_6015073355558813890.mp3
3.39M
#شکر_در_سختی_ها
🔻اگه می بینی؛
با داشتن خیلی از نعمتها، هنوزاهلِ نق زدنی!
🔻اگه می بینی؛
از هر راهی میری، باز هم به آرامش نمیرسی؛
یه کم فکـ🤔ـر کن؛
شاید داری راهو اشتباه میری
🎵استاد شجاعی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ⚡️بانوی موفق آمریکایی: با حجاب احساس کردم می توانم دنیا را تغییر بدهم⚡️
🧕تجارب فوق العاده و سخنان بسیار جالب بانوی موفق آمریکایی خانم «ملیکا مک دونالد» (فعال اجتماعی، مدیر، سخنران و هنرمند) که موفقیت خود را مدیون اسلام آوردن و حجابش می داند:
💥حجاب برای من این معنی را داشت که برای حضور مؤثر اجتماعی و نشان دادن خودت باید مغزت را به کار بیندازی و نه این که از جذابیتهای ظاهریت استفاده کنی.
💥پیش از اسلام بود که به من ظلم شد.
💥اسلام کرامتم را به من برگرداند.
💥بانویی که برای خودش احترام قائل است نباید در موقعیتی قرار گیرد که من پیش از اسلام داشتم.
#حجاب
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
41.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
4⃣2⃣
باعرض پوزش؛ظاهرا فیلم دوم آموزش پیراهن پاییزه دخترانه آسترکشی شده، که ارسال شده بود صدا نداشت
فیلم رو بصورت کامل خدمتتون ارسال میکنم❤️
💸این اموزش برای درامدزایی هم عالیه👌
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ #آموزش_خیاطی رو دنبال کنید☺️🌼
#آموزش_خیاطی | #خیاطی | #پیراهن_دخترانه | #پیراهن |
#آموزش_پیراهن_دخترانه | #دخترانه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓