فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️اختـلاس بدتــره یا بدحجـابی⁉️
#حجاب
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
هدایت شده از 🇵🇸دختران انقلاب 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محجبه شدن خانم بی حجاب توسط دختر چادری اش در موکب #دختران_انقلاب💔
😭دلنوشته پس از محجبه شدن: یازهرا با این روسری متبرک شاید خودم رو پیدا کنم
#موکب_حجاب
#زن_زندگی_شهادت
🏴صدای دختران انقلاب را از اینجا بشنوید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
May 11
هدایت شده از صندوقِ حجاب یار🌻
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
🌼 طــرح حجــاب از ڪودڪے 🌼
❤️ حجاب را از کودکی باید آموخت
💚 اهدای ۵۰۰۰ کتاب (دخترها گل هستند) به دختران ۵ تا ۱۰ ساله ایران عزیزمون با کمک خیرین با تخفیف ۸۰ درصد به نیت حضرت زهرا (سلام الله علیها)
💳 هزینه مورد نیاز برای اجرای این طرح و تامین ۸۰ درصد تخفیف مبلغ ۶۰ میلیون تومان میباشد
❇️ بزرگوارانی که قصد دارن به عنوان خَیِّر در این طرح زیبا مشارکت داشته باشند به نیت ترویج حجاب فاطمی یک یا علی بگن
😊شرکت در این طرح با هر توان مالی ممکن هست
شماره کارت جهت شرکت در طرح👇
6037997750001183🌱 به نام گروه تبلیغی ترنم حیات 🌱 (روی شماره کارت کلیک کنید کپے میشود)👆 لطفا رسید واریزتون رو به این آیدی بفرستید⬇️ 🆔 @Entezarbahar 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ بازنشر به مناسبت ۹دی
📹 نماهنگ | أین عمار...
🔻 رهبر انقلاب: من در سال ۸۸، مسئلهى بصیرت را مطرح کردم؛ عدّهاى این را مسخره کردند، «بصیرت» را مسخره کردند؛ مسخره نداشت، واقعیّت بود؛ الان هم واقعیّت است.
📥 سایر کیفیتها👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=50918
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 100ستاره سهیل سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری میبارید و خبر از رگبار چند دق
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
101ستاره سهیل
کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت.
-چقدر حرص میخوری دختر، چند دقیقه صبر میکنیم.
صابر سرش را از گوشه سمت راست، کمی کج کرد.
-فرشته! بریم یه چایی چیزی بخوریم؟
ستاره نگران به فرشته نگاه کرد.
-نه، باور کنین الان میان.
فرشته کمی خودش را جلو کشید، دستی به بازوی صابر کشید.
-خدا خیرت بده صابرجان، آره... استخونامون درد گرفته زیر این بارون.
در جواب نگاه خیره ستاره گفت: «میریم برمیگردیم زود»
صابر با یک سینی چای، در ماشین را باز کرد و نشست؛ سرمایی که وارد ماشین شد، همراه با عطر خوش بهارنارنج بود.
لیوان کاغذی داغ را میان دستانش گرفت. با گرمترشدن دستانش، مغزش هم بهتر کار کرد.
-گرم شدی ستاره؟
سری به معنای تایید تکان داد. به پشتی صندلی تکیه داد و باقی مانده چایش را نوشید.
-ممنون، خیلی خوشطعم بود.
آن ستارهی حرفبزن و پرشور همیشگی در جمع دوستان، تبدیل به ستاره خجلی شده بود که حتی تشکر کردن هم برایش سخت بود.
با صدای خشدار صابر به خودش آمد؛
-امروز عزیز حسابی بهتونتو میگرفت. میگفت، هرچی امروز نبودی، فردا باید جبران کنی.
نیمه لبخند روی لبش، رو به فرشته بود که از آینه او را خطاب قرار میداد. ولی لبخندش انگار به ستاره هم سرایت کرد، طوری که فراموش کرد جنس صابر با پسرانی که با آنها میگشت، متفاوت بود.
وقتی به خودش آمد دید که دارد به تصویر صابر در آینه لبخند میزند. خنده روی لبش ماسید. کمی خودش را جمع کرد و در دل به خودش بد و بیراه گفت.
"خاک تو سرت ستاره، این با کیان و آرش و گیلاد فرق داره، چرا اینطوری زل زدی به نامزدش..."
برخلاف چند دقیقه پیش که میلرزید، تمام بدنش گر گرفته بود. داشت حالش از خودش بهم میخورد. فرشته انگار جواب صابر را داده بود که هردو داشتند میخندیدند. فضای ماشین به طرز عجیبی خفه بنظر میرسید. باید دنبال بهانهای برای بیرون رفتن میگشت.
سینی چای را برداشت و در را باز کرد.
-ستاره، کجا میری؟
-میرم سینی رو پس بدم.
قبل از آنکه مجبور شود بیشتر توضیح دهد، سریع از ماشین پیاده شد.
-خانم... صبر کنین!
صابر تمام قد روبهرویش ایستاده بود؛ با گرمکن مشکی کلاهداری، قدش از او بلندتر بود. موهای زیبای مشکی و مجعدی داشت که انگار باد هم نمیتوانست چیزی از اقتدار و استحکامش، چیزی کم کند. چشمان سیاهش از پشت فرم مشکی عینک، به سینی در دست ستاره دوخته شده بود، جایی نامعلوم، روی طرح گلِ لیوان کاغذی.
به خودش آمد.
" خاک تو سرت، زل زدی به پسر مردم. خدایا من چم شده!"
-خانم شما بفرمایین!
-نه.. نه.. شما ببرین... من...میخواستم... یه... آب معدنی هم بگیرم.
یادش آمد کیفش در ماشین است.
با همان نگاه سر به زیر و اخمش، ستاره را مورد خطاب قرار داد:
-بفرمایین لطفا تو ماشین، خواهرم! اصلا خوب نیست این موقع شما برین داخل مغازه.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 101ستاره سهیل کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت. -چقدر حرص میخوری دختر، چند دقی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
102 ستاره سهیل
در دلش پوزخندی زد.
"من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با همجنس خودت، فکر کرده میترسم"
برخلاف حرفهای آشفته ذهنیاش، مطیعانه اطاعت کرد و سینی را به دستان ضمخت صابر داد و با سری که بالا گرفته بود، به ماشین برگشت.
-ستاره چرا این قدر معذبی دختر... صابر میبرد سینی رو. ببین اگه تو هم همراهمون نبودی، بازم با صابر میومدیم بیرون یه چیزی میخوردیم، شایدم قدم میزدیم تو بارون.
چیزی در دلش فرو ریخت. احساساتی که هیچ تعریفی برایشان نداشت، لحظه به لحظه به جانش میافتاد.
-ممنون.
لحنش چنان سرد و طلبکارانه بود که خودش خجالت کشید. اصلا نمیدانست جای گفتن کلمه ممنون اینجا بود یانه. تسلطی روی کلماتی که بر زبانش جاری میشد، نداشت. ترجیح داد حزف نزند.
صابر با شیشه آب معدنی برگشت.
-بفرمایید. ببخشید کوچک نداشت، مجبور شدم بزرگ بگیرم.
-ای وای... ببخشید.
یادش رفته بود بهانه بیرون رفتنش آب معدنی بود.
- قابلی نداره... اینم لیوان، گفتم شاید فرشته هم هوس آب کنه.
-قربون دستت،من تشنه نیستم عزیزم.
نمیدانست چرا از قربان صدقه رفتنهای این دونفر حالش بهم میخورد. "نمیتونستن این اداهاشونو برا خلوتشون بذارن؟ حتما تازه عقد کردن!"
ستاره رو به صابر گفت:
-خودتون نمیخورین.
بازهم خجالت کشید. چقدر سخت بود که باید مراعات حرف زدنش را هم میکرد. شاید از نظر فرشته کار زشتی کرده بود.
صابر به علامت نه، دستش را بالا گرفت و انگار همزمان تشکر هم کرده بود.
گوشیاش که زنگ خورد، رشته افکارش پاره شد. با دیدن اسم عمو، نفس راحتی کشید.
-سلام عموجون!... من با فرشته دوستمم، عفت خونه نبود... داریم میایم الان... چشم... فقط در رو باز بذارین من کلید نداشتم، پشت در موندم.
با تماس عمو، کمی قوت قلب گرفت. ضربان قلبش متعادلتر شد.
-میخواین آب باشه برا خودتون؟ من دیگه الان میرسم.
فرشته خندید.
-نه عزیزم بخور. بده عمو و زن عمو هم بخورن، آب نطلبیده مراده.
خنده کوتاهی کرد و زیپ پشتی کیفیش را باز کرد تا لیوانها را جا دهد. از چیزی که دید شوکه شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part03_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
18.71M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 3⃣
" گزارشی از ولادت فاطمه سلام الله عليها"
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 🌼 طــرح حجــاب از ڪودڪے 🌼 ❤️ حجاب را از کودکی باید آموخت 💚 اهدای ۵۰۰۰ کتاب
تا الان ۷۰۰ جور شده. از ثواب جا نمونید
هر چه قدر که میتونید با هر توان مالی ولو کم.
این کمک مایه برکت مال و زندگی شماست
جزئیات کار رو اینجا میتونی ببینی👇
🌸 eitaa.com/joinchat/2890006788C9b8fc7d56b
❤️ صندوق احسان حجاب
📸 ممنوعیتهای عجیب زنان
در نقاط مختلف آمریکا و اروپا
#اینفوگرافی
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 🇵🇸دختران انقلاب 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 سورپرایز روز تولد خانم کم حجاب در میدان هفت تیر در روز گذشته
💔دل نوشته پس از حجاب کامل: در روز تولدم در موکب حضرت زهرا متحول شدم
#حجاب_وعفاف_زهرایی
#زن_عفت_افتخار
#دختران_انقلاب
🗣فیلم های امر به معروف دختران انقلاب را در کانال زیر دنبال کنید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
🔺اینم تبلیغ خارجیا برای #فرزند_آوری
▪️خودشون برای جوانی جمعیت و ترغیب به فرزند اوری از هر فرصتی استفاده میکنن، اونوقت ایرانیا رو میخوان سرگرم پت بازی و سگ و گربه گردونی کنن
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 102 ستاره سهیل در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با همجنس خودت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
103 ستاره سهیل
کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل کیف، برایش زبان درازی میکرد.
"این اینجا چکار میکنه خدایا... فرشته ببینه دربارهام چی فکر میکنه! !"
زیپ کیفش را بست و تا خانه دست به سینه نشست، حس مجرمی را داشت که شیئ ممنوعهای را با خود حمل میکرد.
چنان آرام کیفش را جا به جا میکرد که صدای جرینگ جرینگ کلید بلند نشود، داشت با خودش فکر میکرد نکند فرشته صدای کلید را شنیده و به روی خودش نیاورده! چرا خودش نفهمیده بود!
-ممنون، من همینجا پیاده میشم داخل کوچه نیاین، سختتونه.
-خب بذار...
-نه عزیزم خیلی لطف کردین. سلام به عزیزجون هم برسونین. آقا... ممنونم، خدانگهدار.
فرشته دستی به بازویش کشید.
- زود برو خودتو گرم کن، حسابی خیس شدی... خدا به همرات!
با لبخندي قدرشناسانه از ماشین پیاده شد. صابر هم به رسم احترام پیاده شد. ستاره دلش میخواست پشت سرش هم چشم داشت! طوری آهسته قدم برمیداشت که انگار در حال پیادهروی در کنار ساحل دریاست.
زنگ خانه را زد. صدای عمو را که شنید، دلش آرام گرفت.
-منم عموجون.
رویش را برگرداند. صابر در حال سوار شدن به ماشین بود. نگاه آخرش مثل تیری زهرآلود قلب ستاره را هدف گرفت؛ نگاهی از روی جدیت با چاشنی اخم، که مخاطبش چشمان قهوهای ستاره بود. نمیدانست چه کار بدی انجام داده که مستحق چنین اخمی است، نکند متوجه کلیدها شده و... چیزی در دلش فرو ریخت.
بالأخره صابر سوار ماشین شد. نگاه مهربان فرشته و تکان کوتاه سرش، کمی رنجش را تسلی داد.
در خانه را که بست، نفس راحتی کشید. داخل کیفش را نگاهی انداخت تا مطمئن شود، توهم نبوده.
-ستاره، عمو بیا تو! نگاه کن...نگاه کن... سرما میخوری دختر!
نگاهی به خودش انداخت، انگار بدنش بیحس شده بود و خیسی باران را حس نمیکرد .
حرف فرشته و عمو درست از آب درآمد و ستاره روز بعد با بدن درد و کمی تب از خواب بیدار شد. امتحانات اولیاش را با حالت سرماخوردگی پشت سر گذاشت و این برایش بسیار اذیت کننده بود. اما آخرین امتحانش را با خوشحالی و موفقیت پشت سر گذاشت.
مینو بیرون سالن منتظرش ایستاده بود. به شوخی خودکار را به سرش زد.
-چی مینویسی هی تند تند، اینشتین کلاس؟
کف دستش را به سرش کشید، جایی که مینو ضربه زده بود.
-آخ... یواشتر. چرت و پرت مينويسم نمره بگیرم.
مینو خودکارش را در هوا طوری چرخاند که ستاره متوجه شد، دارد ادای او را هنگام امتحان دادن درمیآورد.
-آره جون خودت! از قيافهات معلومه.
به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردند.
-حالا کی گفته من اینشتینم؟ خرخون کلاس اون دختر کک مکیه هست که ردیف اول میشینه. فامیلش یادم نیست. یهبار کنارش نشستم ولی خداییش خوب درس فهمیدم.
مینو نیشخندی زد.
-سلطانی رو میگی؟ آره خبراش دستمه. خاک بر سر، تور پهن کرده، چه توری! میدونستی مهرداد رفته خواستگاریش؟
ستاره چنان از حرف مینو جاخورد که وسط راه متوقف شد و نزدیک بود چند نفر به هم برخورد کنند. مینو دستش را گرفت و کنار کشید.
-ای بابا، چرا سکته زدی دختر؟
-باورم نمیشه... بیچاره دلسا... کلی با مهرداد پز میداد... فکر میکرد میاد خواستگاریش حتما... بگو چرا زد آینمو شکست، عغده کرده بود.
-بیشعوره دیگه! عشق و حالشو با دلسا و اون ترم اولی کرد، آخر سرهم خرخون کلاس... که کلهاش همه تو کتاب و درسه انتخاب کرد.
ستاره خودش را جای دلسا گذاشت، اگر کیان دختر دیگری را حتی برای دوستی به او ترجیح میداد، چه حالی میشد؟ چه برسد به ازدواج؟ چه تضمینی وجود داشت که کیان تا آخر با او دوست بماند؟ ولی از خودش مطمئن بود، با اینکه بخاطر رفتارهای زننده کیان نسبت به او کاملا سرد شده بود، اما از خودش مطمئن بود. در مرامش چنین کاری بیانصافی بود. اصلا آخرش تا کجا بود! این افکار مثل موریانهای آرام آرام داشت به مغزش رسوخ میکرد، که صدایی از پشتسرش او را ترساند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 103 ستاره سهیل کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
104 ستاره سهیل
-آقا سلام...
صدای شاد و شنگول کیان را از پشت سرش شنید. ورقه سوال هنوز به دستش بود.
-کجا؟ امتحان میدین، در میرین؟ ستاره خانم چطورن؟
-ممنون خوبم! امتحانت خوب بود؟
مینو برگه امتحان را از دست کیان قاپید.
-ببینم برگهرو.. آسون بود؟
کیان سرش را به دو طرف چرخاند.
-ای! پنجاه پنجاه. من کلا باهوشم، یه دور بخونم 16 رو گرفتم.
ستاره سرش را از روی برگهای که دست مینو بود برگرداند.
-من که نمیفهمم چی نوشته، همش ریاضیه! واقعا باهوشی که میفهمی.
مینو برگه را میان چمنها رها کرد.
کیان خم شد و برگه را برداشت.
-چیه میزون نیستین دوتایی! طوری شده؟
مینو طبق عادت همیشگیاش در حال جویدن آدامس بود.
-قضیه یارو مهردادرو شنیدی؟
-مهرداد؟ چی شده حالا؟
مینو بیمقدمه، وسط چمنها نشست.
-رفته خواستگاری خرخون کلاس، سلطانی. مال اکیپ ما نیست؛ یعنی تو هیچ اکیپی نیست. ستاره شنید میخواست سکته بزنه.
کیان نگاهی به ستاره انداخت.
-چرا؟
دو نفری با چشمهایی وق زده زل زدند به کیان. همزمان پرسیدند:
-چرا؟؟
ستاره با لحن طلبکارانهای پرسید:
-یعنی از نظر تو کارش درست بوده؟
کیان با دست اشاره کرد که کنار مینو بنشینند تا در موردش حرف بزنند.
-ببینین، من نمیگم کارش درست بوده. ولی میگم این دوتا مقوله جداست، میفهمین چی میگم؟
مینو سکوت کرد و رویش را برگرداند. داشت تظاهر میکرد چیزی برایش مهم نیست. ستاره اما به علامت منفی سر تکان داد.
-خب، دلسا دوستش بوده! نبوده؟ دوست بودن با ازدواج کردن فرق داره دیگه! خیلی ساده است. چرا نمیگیرین؟
-یعنی چون بهم زدن با هم، سریع باید بره طرف یه دختر دیگه؟
-ببین وقتی رابطهشون تموم شده، دیگه حسی به هم ندارن، برا چی صبر کنن؟ اصلا مگه تو دوستی قانونی هم هست که دارین ازش دفاع میکنین؟
مینو جواب داد:
-خب شاید دلسا هنوز دوسش داشته باشه. اصلا شاید دلش میخواست خودش با مهرداد ازدواج کنه، هرچی باشه اون اولویت داشت.
کیان انگار کلافه شده بود.
- مینو تو دیگه چرا؟ دوستی اسمش روشه... هر لحظه ممکنه تموم شه... امروز با من دوستی، صبح ممکنه تموم بشه. قردادای امضا نکردیم که بگیم آقا ما تا روز قیامت با هم دوستیمون. تازه بگیم، حرف باد هواست. دیگه انگار این قانون نانوشته رو قبول کردیم، اومدیم وسط. تازه مینو خانم شما چرا لجت گرفته؟ شما که با همه هستی خودت؟
-من فرق دارم... اصلا. چی میگی تو؟ بعدم اون رفته دست گذاشته رو یکی که آفتاب مهتاب ندیدش مثلا! از این دارم حرص میخورم.
ستاره اما ذهنش مشغول شده بود، حرفهای کیان را نمیتوانست هضم کند. نمیدانست از حرفش ناراحت شود یا خوشحال! در حالیکه داشت منطقی حرف میزد.
-پس احساسات اون دختر بیچاره چی میشه که وقتی براش کادو میخریده کلی ذوق میکرده. وقتی بهش میگفته دوسش داره، قند تو دلش آب میشده. اگه دوسش داشت باید پای حرفش میموند.
کیان متوجه حرف ستاره شد.
- عزیزم! ما الان داریم کار مهرداد رو تحلیل میکنیم... نمیگیم خوبه یا بد. آدما با هم فرق دارن.
مینو انگار عصبی شده بود.
-پاشین بریم تو کافه گیلاد...تازه برگشته.
سه نفری به سمت ماشین مینو حرکت کردند. ستاره داشت به حرفهای کیان فکر میکرد. یعنی کی و کجا و سر چه مسئلهای قرار بود دوستیاش با کیان تمام شود. حس عروسک سیرکی را داشت که حق انتخابی ندارد.
وقتی یاد فرشته و صابر میافتاد، از خودش بدش میآمد. بخاطر نگاه جدی و عصبانی صابر دلش نمیخواست با فرشته رو به رو شود. در دلش به انتخاب فرشته حسادت کرد.
وقتی از دانشگاه خارج شدند، مینو و کیان سرشان در گوشیشان بود و از احساسات بهم ریخته او هیچ خبری نداشتند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🟥 در این جور موارد، مقام قضایی بجای مساعدت😏 میتونه حکمی بده که شخص هم آسیب نبینه (و نتونه مظلومنمایی کنه) هم تنبیه بشه.
♦️مثلاً حکم بده که شما 4 نفر تا آخر بارشهای زمستانی، مسئول رفع گرفتگی جوبها و راهآبهای دماوند هستید!
اینجوری آسیب که نمیبینن هیچ؛ برای یه بارم که شده یه خدمتی به جامعه میکنن... تازه براشون خاطره هم میشه😉
🖤 @hejabuni 🖤
هدایت شده از 🇵🇸دختران انقلاب 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢حرف های خانم کم حجاب در موکب فاطمیه دختران انقلاب
👌بعد از اغتشاشات ارادتم به محجبه ها بیشتر شد
#ایران_قوی
#زن_عفت_افتخار
#دختران_انقلاب
🇮🇷صدای دختران انقلاب را از اینجا بشنوید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc