eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
📸"مهریه زوج پزشک در چهارمحال و بختیاری" 😍 🔷یک سکه تمام بهار آزادی 🔷دو روز در ماه ویزیت رایگان به افراد کم بضاعت 🔷کمک هزینه تحصیل ۲۰کودک بی سرپرست نیازمند 🔷آزادسازی ۲۰زندانی جرائم غیر عمد 💞 •┈➺✿➣ @hejabuni
hamsargozini_01.mp3
زمان: حجم: 44.4M
💠 همسرگزینی ۱ 🔸دکتر علی غلامی 🔹 دکتر علی غلامی ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
- ناشناس.mp3
زمان: حجم: 54.72M
💠 همسرگزینی ۲ 🔸دکتر علی غلامی 🔹 دکتر علی غلامی ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
hamsargozini_03.mp3
زمان: حجم: 51.55M
💠 همسرگزینی ۳ 🔸دکتر علی غلامی 🔹 دکتر علی غلامی ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
hamsargozini_04.mp3
زمان: حجم: 49.04M
💠 همسرگزینی ۴ 🔸دکتر علی غلامی 🔹 دکتر علی غلامی ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
مُحمّد را نکو همسر خدیجه عزیز قلب پیغمبر خدیجه‏ یقین باشد، پس از زهرا و زینب بود از هر زنی برتر، خدیجه‏ پناه امتی بود و نبی را به روز بی کسی، یاور، خدیجه‏ گهی غمخوار، او هنگام سختی صفا بخش دل شوهر، خدیجه‏ گهی با خنده‏ی نوش آفرینش سرور قلب آن سرور، خدیجه سالروز پیامبر اکرم(ص)و حضرت خدیجه (س) گرامی باد ❤️🩵❤️🩵❤️🩵❤️🩵❤️🩵
صدا ۰۲۳.m4a
زمان: حجم: 4.06M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧 🎧 صوت شماره ۱۸ 🌹مبانی عفاف در خانواده🌹 (آغاز حیا در زندگی از چه زمانی هست؟) ✅ تربیت از کِی آغاز می شود؟ ✅ شرایط گزینش و ازدواج... ✅ شرایط انعقاد نطفه... ✅ شرایط بارداری... ✅ شرایط تولد... ✅ شرایط انتخاب نام فرزند... ✅ برنامه های اوقات فراغت... ✅ دقت در دیدنی ها و شنیدنی ها... 💫 عفاف = غلبه عقلانیت بر شهوات خشت اول گر نهد معمار کج❌ تا ثریا می رود دیوار کج❌ 🕋 پس در قرار دادن خشت های تربیت صحیح دقت کنیم. دریافت صوتهای دوره عفاف 👇 https://eitaa.com/Shokufayi_FK/753 کانال شکوفایی (فاطمه کفاش حسینی) ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🍃 بهشت کجاست⁉️ 💠 بہشت خونہ ایہ کہ وقتے صداے توش بلند میشہ خانوم خونہ و آقاے خونہ با هم به دعوت خدا لبیڪ بگن ... 💐 وقت نماز، خانم بہ آقاش اقتدا کنہ و بچه ها هم کنارشون بایستن... 🌷 خونہ اے کہ خانمش همیشہ لباساے قشنگ و مرتب بپوشہ و عطراے خوب خوب بزنہ و آقاے خونہ هم تعریف ڪردن یادش نرهツ 💕 بهشت خونہ ایہ کہ وقتے مهمون میاد، پذیرایے آقایون پاے آقاے خونہ یا پسر خونہ باشہ چون براے خان، پذیرایے کردن سختہ... 🌹خونہ ایہ کہ واسہ هر چیزے نظر همو بپرسن ... 💞 بهشت خونہ اے کہ دو نفر هم باشن و با هم عاشق خدا❗️ 💐مثل امیرالمؤمنین علے (ع) و حضرت زهرا (س) ... 🍀در پیوند قرار نیست دونفر فقط به هم برسند❗️ 🌸 قرار است با هم به برسند... به کمال برسن... با هم رشد کنن ❤️ همسر یعنے تا بہشت ... ✨ بهشت نصیبتان... 🎓 @Hejabuni
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود... مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت : _خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد... نگرانی😧 ک توی چشم های «شهیده و زهرا» می دیدم  دلشوره ام😥 را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم✨دعای کمیل ✨و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»... تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی... دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد، کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : _اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان 🏥مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.... که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امدها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند.... رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می‌امد و روبرویم مینشست،... 💎انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم💎 همیشه که می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... این مرد من نیست ایوب امد جلوی در و سلام کرد... صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد ✨دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را ✨ و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد؛ _خانم غیاثوند ، برای من خیلی سند است _من: برای من هم _اگر امام همین حالا بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم من_ اگر امام این را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام دارم _ شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز  رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در کنیم من_میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر می ایستم ک حتی بگیرند و کنند... ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌹
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از با میگفت ✨اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،✨ توی چشم هایم نگاه کرد وگفت: _بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: _👑شهلا👑 انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد😊 ایوب گفت: _من دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند میبندم... بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما بشوید.. چشم های میشوند چشم های ‌‌ کمی مکث کرد و ادامه داد: _ من را گرفته است گاهی عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید کنید تا ارام شوم من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم ✨اینها را میگفت ک بترساندم✨ حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دختر ها برای گرفتن ✈️ با میکنند... و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند . گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به من نگویید باید از شما باخبر میشدم که شدم. گفت: _خب حاج خانم نگفتید تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: _ سریع گفت:_مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود کرده است. گفتم: _ولی یک شرط و شروطی دارد!✋ ارام پرسید: _چه شرطی؟؟✌️ من_نمیگویم یک جلد !👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله میکنم.☝️اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش. گفتم:_انگار قبول نکردید. _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد... از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.. ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌹
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت کنار هم نشسته بودیم... ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد: _ "توی کتفم، نزدیک عصب یک است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی." به دستش نگاه می کردم گفت: _ "بدت نمی آید می بینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم: _ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.☺️ بلند خندید😁 دستش را گرفت جلویم: _ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش.😉😘 💞🌷💞🌷 . چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت .🛫🇬🇧 من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم . مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد. می خواندند که خوابم برد. 💤توی خواب را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری😭 با التماس گفتم: "آقا من برای کردم، برای رضای شما این را تحمل می کنم، الان هم شوهرم ، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"💤 بیدار شدم. کردم بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه😭 بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم .😢 ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌺
🔅 زن همانا گردنبندی است، 🔅 نیک بنگر که چه گردنبندی 🔅 را به گردنت آویزان میکنی ... 💍 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni