دانشگاه حجاب
خانوما از فردا خیلی خانمتر باشین ☺️ هرچی آقاتون گفت میگین چشششم😌 هرچی خواست تند تند درست کنید🍽 صب
چشم اقایون روشن...
موکول به روز مرد! 🤨
اقایون گروه موافقید یه قیام داشته باشیم؟😎
.
.
.
.
خوبه حالا بشینید😅
دانشگاه حجاب
میگما پایه اید یه مناظره مجازی تشکیل بدیم؟ یه تمرین مناظره کنیم. رایگان. من میشم
.
پایه نیستید یا بین پیام ها بود ندیدید😊
.
دانشگاه حجاب
میگما پایه اید یه مناظره مجازی تشکیل بدیم؟ یه تمرین مناظره کنیم. رایگان. من میشم
به قدری سرم شلوغ هست
که دنبال بهونه باشم🙈
انرژی بیشتر میخوام.
هنوز کمه
اگر موافقی یه ☘ بفرست
اینجا 👈 @mokhtari355
اینجا 👈 @mokhtari355
اگر کم باشه انجام نمیدیما
گفته باشم 😊
💬 #نکته_ویرگول
ته اتوبوس🚎 نشسته بودم برای رفتن به یک سفر طولانی.
معمولا جاهای عمومی سر به زیر هستم🙇♂ و دور اطرافم رو خیلی نمیبینم.🤦♂
مسیر 🛣نسبتا طولانی رو باید طی میکردیم برای رسیدن به مقصد.
متوجه شدم خانمی💆♀ کشف حجاب کرده با خودم گفتم چه کنم؟🤔
به خودم گفتم؛ وقتی رسیدیم و داشتم پیاده میشدم یه کتابچه حجاب📖 که معمولا با خودم داشتم و سر وقتش به افراد میدادم؛ به ایشون هم بدم.😊
این کتابچه ظاهرش جذاب بود📙 برای همین بیشتر افراد قبول میکردند و ازم میگرفتند.
ولی همونطور که گفتم مسیر طولانی طولانی بود.شاید ۳ ساعت مونده بود به مقصد 😢
👳♂ با خودم گفتم تو این مدت نمیشه که وضعیت همینطوری باشه که؛ اینهمه زمان مونده!!!
👳♂به ذهنم رسید برم سر اتوبوس به مسئول اتوبوس یواشکی بگم: آقا ببخشید میشه ته اتوبوس بیاید؟
من برگشتم به ته اتوبوس و راننده هم همینطور.
👴 (بفرمایید):
👳♂گفتم: «لطفا به خانمی که کشف حجاب کرده از طرف خودتون تذکر بدید حجاب سر کنه.»
👴 گفت: (نمیتونم و نمیشه و اینا....)
👳♂ گفتم: (پلاک) ماشینتون رو مردم گزارش میدن ها....(منظورم برنامه ناظر بود)
بدون اینکه صحبت ادامه پیدا کنه رفت پیش دختر خانم.
👴 به خوبی تذکر داد: خانم روسری سر کنید.
👳♂منم زمان پیاده شدن به خوبی کتابچه رو هدیه دادم.
👌 مسأله اجرای قوانین توسط متولیان باید در بخش های مختلف کشور دنبال بشه که طرح جامع حجاب به دنبال این امر است.
📝 خلاصه طرح جامع حجاب
📔 خرید کتابچه حجاب "تقدیم با احترام"
✍ نوشته ای از یک طلبه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ متهم نکنید!
📌به عشق اون کم حجاب که خواهر منه
اونکه خستس اما باز دل نمیکَنه
به عشق انسان و فهم آزادی
#زن_زندگی_آگاهی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🎉بمناسبت ولادت حضرت زهرا س 🎊و روز مــــــــ❤️ــــــادر 🎉کلــے تخــفیف داریم 🔰 هدایای ویژه برای خ
سلاااااام دوستای عزیز❤️
♨️ جا نمونید
✅ تخفیف داریم برای هفته آینده
✅ از شنبه تا چهارشنبه
🌻🌿 @hejabuni_forooshgah
🌻🌿 @Ghadamali1400
#گزارش
#بینالملل
✈️رونمایی از یونیفرم متناسب با #حجاب زنان مسلمان
🛫خطوط هوایی بریتانیا از اولین یونیفرم پوشیده خود برای کارکنان هواپیمایی رونمایی کرد
✂️این مجموعه توسط خیاط و طراح مد "اوزالد بواتنگ" طراحی شده
📌حمایت از حجاب در غرب و تحریک مردم کشورهای اسلامی برای مقابله با آن
🌐منبع:https://www.arabnews.com/node/2229296/offbeat
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 120ستاره سهیل با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنیها!" ی مین
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
121ستاره سهیل
از دانشگاه خارج شدند، دلش میخواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس چیزی بخرد، اما سکوت مینو به قدری ترسناک بود که از فکر گفتنش هم، ترس به جانش افتاد.
اتوبوس به قدری پر بود که مجبور شدند بایستند و میلههای بالای سرشان را بگیرند.
-آقا برو دیگه! میخوای منفجر بشه این فرغونت؟ جا نیست دیگه.
ستاره از صدای بلند مینو، آن هم جلوی دانشجوها خجالت کشید. کمی فاصلهاش را با او بیشتر کرد و به پنجره چسبید. نگاهش به بیرون پنجره افتاد.
از چیزی که دید، دهانش از تعجب باز شد.
دلسا با چهرهای آشفته و مقنعهای که کج شده بود، داشت ستاره را نگاه میکرد. با نگاه مضطربش، دستی تکان داد و با انگشت اشارهاش به مینو اشاره کرد.
دستش را به شانه مینو زد.
-چی میگی؟ هان؟
-اون دلساست؟ نگاش کن... چرا این ریختیه؟
با شنیدن اسم دلسا چشمانش درشت شد، خودش را کنار شیشه رساند و نگاهی به بیرون انداخت. با چهرهای گرفته و برزخی، ستاره را کنار زد و از اتوبوس پایین آمد.
-واستا...!
اما مینو عصبانیتر از آن بود که بشنود.
از پنجره نگاهشان کرد؛ مینو، دلسا را کنار دکه برد، جایی که خلوتتر بود. از حرکاتش مشخص بود که از کاری که دلسا انجام داده و ستاره نمیدانست چیست، عصبانی بود.
چند نفری از دانشجوها برمیگشتند و نگاهشان میکردند. انگار بحثشان خیلی جدی بود. ستاره باورش نمیشد این همان دلسای پرافاده باشد. چیزی به گریه شدنش نمانده بود. زار و بیدفاع در برابر مینوی پر از خشم، لحظهای دلش به حالش سوخت.
موهای رنگ کردهاش، گوشه صورتش ولو شده بود. آرایشش روی صورتش ماسیده بود. وقتی که مینو خواست برگردد و نگاهی به او بیندازد، صورتش را برگرداند.
چه چیزی بین آن دو بود، که مینو را تا این حد عصبانی کرده بود؟
از گوشه چشم نگاهی به بیرون انداخت.
مینو کاغذی به دلسا داد و او هم خیلی سریع داخل کیفش گذاشت. اتوبوس روشن شد تا راه بیفتد. نگاهش را مدام بین راننده و مینو تقسيم میکرد، خواست مینو را صدا بزند که ناگهان دید دست مینو به هوا بلند شد و روی گونه چپ دلسا فرود آمد. انگار که خودش چَک خورده باشد، نفسش را در سینه حبس کرد.
مینو نفس زنان وارد اتوبوس شد.
ستاره بدون اینکه فکر کند، پرسید :
«چی شده؟ دلسا چرا این شکلی شده بود؟»
تنها صدای داد مینو که سرش آوار شد.
-سرت تو کار خودت باشه، فهمیدی؟
با دلخوری نگاهش را از مینو گرفت و به دلسای گریان کنار دکه داد. همزمان صدای مینو را که داشت با خودش هم حرف میزد، شنید: «احمق بیشعور... هر غلطی میخواد میکنه، گیلاد میکشتش»
به قدری از رفتار مینو ناراحت شد که بدون خداحافظی از اتوبوس پیاده شد، حتی تا دو روز بعد جواب پیامهایش را سرسنگین میداد.
-کلاس دف خوب پیش میره؟
جواب پیامش را دیرتر میداد تا حرصش را خالی کند.
-ممنون، آره!
در عوض رابطه جدیدی با سعید (محراب) پیدا کرده بود که دلش نمیخواست مینو زیاد متوجه این رابطه بشود.
جواب سعید را که داد، نگاهی به عکس پروفایلش انداخت.
پسری حدودا بیست و سه ساله با موهای مشکی بالا زده که لب دریا از خودش سلفی گرفته بود. عینک دودی روی چشمش و لبخند یک وریاش حسابی جذابش کرده بود.
در دلش عذاب وجدان داشت. یاد قضاوتهایش درباره مهران افتاد. همیشه دنبال بهانهای برای جدا شدن از کیان بود، اما از طعنههای دلسا وحشت داشت. حالا که دلسا تمام جذابیتش را برای او از دست داده بود، میتوانست راحتتر کیان را کنار بزند از طرفی از شخصیت سعید و ادبش خیلی خوشش آمده بود. اما خیلی زود خودش را توجیه میکرد که "هنوز حواسش به خط قرمزهایش هست و از خیلیها حواسش جمعتر است"
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part14_مسئله حجاب.mp3
6.95M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری 14
📌توصیه های اخلاقی
#مسئله_حجاب
#احکام_اسلام
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
💢 داستان لینا لونا، حکایت امروز جامعه ما
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🚨 این شما و این آزادی به سبک انگلیس!
📷 ابتذال جنون آمیز غربی😰
▪️پسر بچه انگلیسی خطاب به مارکوس رشفورد بازیکن منچستر یونایتد: رشفورد، میتونم مامانمو با لباست مبادله کنم؟
▪️معلومه در چنین جوامعی کاکولدیسم به امری عادی تبدیل میشه ...
✍ م.فرهنگی مسیحا
🔴 #حقیقت_غرب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
۹ ماهه 💯 درصد تضمینی عربی صحبت کن
از فرصتی که هست استفاده کن👇
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
✅ مورد تایید دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 121ستاره سهیل از دانشگاه خارج شدند، دلش میخواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
122ستاره سهیل
بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلوی دفتر مدیریت دید.
همان طور که میدوید سرجایش میخکوب شد. دوستانش یکی یکی با طعنه زدن به او از کنارش میگذشتند.
جلوی در دفتر مدیریت که رسید صدای خانم مدیر گوشش را پر کرد:
-حاج خانم مریض بودن، الحمدلله بهتر شدن، حاج آقا؟
-مریض بودن؟
-آره دیگه، بیچاره ستاره خیلی درگیر زنعموش شده، حالا ما یجوری غیبتهاشو مجاز کردیم که درسش لطمه نخوره.
رنگ از صورت ستاره پرید.
نیم رخ عمو را دید که دستی به ریش جوگندمیاش کشید و عینکش را کمی روی صورتش جا به جا کرد، بعد از کمی مکث گفت:
«ممنون! کلاسشون تموم شده دیگه؟»
-بله حاج آقا، الان تموم شد.
عمو نگاهی به سالن روبهرویش انداخت و ستاره را دید. نگاهش جدی و ناراحت بود. دستی تکان داد تا ستاره دنبالش برود. بدون هیچ حرفی و تنها با سلامی آهسته دنبال عمو، سوار ماشین شد.
در میان راه آنقدر سکوت بینشان، ظاهر بود که عفت با نگاههای چپ چپ مداومش، داشت از فضولی منفجر میشد.
جلو خانه مینو رسیدند، عفت چادر مشکیاش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. ستاره در ماشین را باز کرد که صدای عمو او را متوقف کرد.
-عمو، ستاره!
-با صدایی شرمگین جواب داد.
-بله!
-به موسسه گفتی عفت مریضه؟
-عمو... بخاطر... بخاطر فوت داییش بود...خب...ببخشید عمو!
عمو صدای بغض را در ببخشیدش که شنید، گفت:
«برو عمو، به سلامت! برای منم دعا کن.»
خجالت زده از ماشین پیاده شد و نفس راحتی کشید که بخیر گذشت. اما زیاد طولی نکشید که استرس مواجه شدن با مینو و خانواده ظاهریاش به جانش افتاد.
پشت سر عفت آرام حرکت کرد و از پلهها بالا رفت. وقتی در قهوهای آپارتمان باز شد و چهره خانم نسبتا مسنی را دید، حس کرد نفسش بند آمده است.
-سلام خوش خیلی خوش اومدین، بفرمایین داخل. خوبی عزیزم؟ باید از دوستای مینو باشین.
با به میان آمدن اسمش، خودش هم کنار در ظاهر شد.
-مامان، ستاره است! ایشون هم عفت خانم، زن عموی نازنینشون. بفرمایید تو.
بعد از یک احوالپرسی صمیمی، وارد خانه شدند و روی مبل چرم زرشکی نشستند. ستاره نگاهی به فضای خانه انداخت، پردههای زرشکی زیبایی با رنگ مبلها ست شده بود. یک آکواریوم ماهی مستطیل شکلی کنار پنجره قرار داشت که توجه ستاره را جلب کرد.
مراسم کاملا زنانه بود و خانمها و دخترهای مجلس به راحتی رفت و آمد میکردند. عفت هم چادرش را درآورد و تا زد و داخل کیفش گذاشت. روسری ساتن سبز-طلاییاش را طوری مرتب کرد که به همه اعلام کند، از زیبایی، چیزی از بقیه کم ندارد.
ستاره در طول مراسم سرش را در گوشیاش فرو برده بود و با مینو پیامک بازی میکرد.
-ستاره!
سرش را بالا گرفت.
-از وقتی اومدی یه ریز کلهات تو گوشیه، حداقل برو ببین دوستت کاری چیزی نداره؟
برای اولین بار از صمیم قلبش از دستوری که عفت داده بود، در دلش تشکر کرد.
-چشم عفت جون! الان میرم.
بلند شد و با چهرهای پیروزمندانه وارد آشپزخانه شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓