🚨 دستگیری گستاخان به آمر به معروف در بوشهر
🔹سرهنگ صیادی فرمانده انتظامی بوشهر :
🔹در پی انتشار کلیپی از تعرض چند دختر بدحجاب با چاقو به یکی از بانوان آمر به معروف در خیابان ساحلی بوشهر ، پیگیری موضوع با هماهنگی قضایی در دستور کار پلیس قرار گرفت که پس از شناسایی، متهمان احضار و با تشکیل پرونده جهت سیر مراحل قانونی به مرجع ذیصلاح قضایی معرفی و خودروی آنان نیز توقیف و به پارکینگ هدایت گردید.
🌐 hamshahrionline.ir/x8ggr
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
{\__/} ( • - •) /つ❤️つ 🕯 به عشق شما لای در رو باز گذاشتیم... 🧤 هر کی توی این سرمای اقتصادی سردش
.
کمتر از 2⃣ ساعت تا تا شروع دوره مونده جا نمونید😊
http://eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a
این کانال به تقویت بنیه مالی خانواده کمک میکنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌چشمرنگیهای چشم و دل سیر!
احتمالا شما هم تاحالا این جمله رو شنیدین که اگر توی ایران هم مثل آمریکا و اروپا برای پوشش قید و بندی وجود نداشته باشه همه چشم و دل سیر میشن و دیگه هیچ مشکلی نیست؛
😔ولی آمارها در این باره چیز دیگهای میگن...
#غرب_در_واقعیت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #برش_دیدار | باید اقتضائات کار فرهنگی - تبلیغی رعایت شود
💠 بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از مسئولین سازمان تبلیغات اسلامی
🗓 ۱۴۰۱/۱۰/۲۸
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎉🎊
🔺ڪانال #روبیکا و صفحه #روبینو
🔴 دانشــــــــــگاه حــــــجــــــــاب
🔻افتتـــــــ🎀ـــــــــــاح شـــــد
🔰 https://rubika.ir/hejabuni
🔰 https://rubika.ir/hejabuni
🎉 با رونمایی از رمان جدیدمون 🎉
🔮دوربرگردان تجریش🔮
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان ستاره سهیل(نجات از دایره) 128 کمی دامن لباسش را جابهجا کرد تا حسابی نگینه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
ستاره سهیل (نجات از دایره)
قسمت 129
آرش دستش را در هوا تکانی داد و درحالیکه میرفت گفت: «تازهواردین دیگه، چه کار میشه کرد؟»
مینو خندهکنان خودش را به ستاره رساند. پایین لباس نقرهایاش را کمی صاف کرد و موهایش را از روی شانه، به پشت سرش هدایت کرد، انگار تنها کسی که مینو را ندیده بود، سعید بود.
-اِ. سعید! تو هم اومدی که! جمعمون جمعه، ایول! خب پس، بیاین معرفیتون کنم. امشب چه شبی بشه، ای جانم!
درحالیکه جلوجلو میرفت، سعید و ستاره را هم دعوت کرد که دنبالش بروند.
فضای سفید و خالی سالن، کمکم داشت پر میشد از جوانهایی که با هیجان به محیط اطرافشان نگاه میکردند.
مینو، سعید و ستاره را به چندنفری معرفی کرد و بعد اینطور ادامه داد.
-بچهها وقت کمه، تندتند معرفی کنم. این امیده... -آزاده جان از بچههای مجاهدینه... مینا و رضا از بچههای فعال گروهن... بازم بگم دوستان، ما امشب مهمون ویژه داریم و به قول گیلاد، خاصترینش، ستاره بانو!
تمام نگاهها به سمت ستاره برگشت،ولی او تنها سری تکان داد و ابراز خوشحالی کرد که در جمع آنها حضور دارد.
نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند و از مینو که در حال بررسی آرایشش بود، پرسید: «مینو! دلسا نیست؟ الان باید میومد حداقل یکم قر میداد.»
مینو به سرفه افتاد.
-آخ این گلوم... دوباره شروع کرد... نمیدونم، خیلی خوشم میاد ازش، خبرم داشته باشم؟ شاید یه مجلس خصوصیتر پیدا کرده با اون سام مو طلایی مسخرهاش...من برم یه لیوان آب بخورم.
نگاهی به پشت سرش انداخت، محراب روی مبل نشسته بود، با همان گردنبند زیبایش، که چشمان ستاره را حسابی گرفته بود.
خواست برود کنار محراب بنشیند که صدای گیلاد را شنید.
-ستاره، ستاره باتوام. مینو کنارته؟
ستاره کمی سرش را به دو طرفش گرداند، تا متوجه شد صدا از داخل حیاط میآید. پنجره کشویی را بیشتر باز کرد.
-بامنی؟
صورت کشیده گیلاد، را تا به حال چنین عصبانی ندیده بود.
-مینو... میگم کجاس؟ بگو بیاد، سریعتر.
وحشت، سادهترین توصیف برای صورت زیبا و معصوم ستاره در آن لحظه بود.
-با... با... باشه الان.
موضوع را با مینو در میان گذاشت و بعد خودش را دوباره کنار پنجره رساند.
محراب ایستاده و به جایی خیره شده بود.
-رفتن؟ کجا رفتن؟
محراب با سر اشاره کرد.
-اون طرفن.
ستاره رد نگاه محراب را دنبال کرد.
گیلاد چرا عصبانیه اینقدر، حتما اتفاقی افتاده.
محراب در آرامش کامل جواب داد.
-نمیدونم.
انگار در حال دیدن فیلم سینمایی رمانتیکی بود.
ستاره دوباره نگاهش را به بیرون پنجره داد.
-دلسا؟ اون اونجا چهکار میکنه؟ اصلا کی اومد.
محراب پنجره را آرام بست و در جواب ستاره یک شانهاش را بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت:
«فکر کنم به ما مربوط نمیشه، انگار وارد منطقه خطر شدیم؛ پس فرار بهترین گزینه است.»
ستاره از حرفهای محراب حسابی احساس خطر کرد و بیتفاوتی را به توصیه او، انتخاب کرد.
بابرگشتن مینو و حال خوشش انگار خیال ستاره هم آرامتر شد، چرا که در جستوجوی صورتش، ردی از نگرانی یا وجود اتفاق بد را پیدا نکرد.
روشنایی سالن درجه به درجه درحال کم شدن بود و ریتم آهنگ هم متناسب با کم شدن نور، بالا و پایین میرفت و هیجانی بین جوانها افتاد که زودتر خودشان را برای مراسم آماده کنند و بازهم، همان دَوَرانی که ستاره را دچار سرگیجه میکرد، نه تنها دور سر او بلکه دور سر تمام دوستانش میچرخید و قهقهه میزد.
رقص نور همراه با موسیقی تند، میچرخید و میچرخید و طعمههایش را روی صورت و اندام جوانها میانداخت و بدون آنکه آنها بدانند که شکار شدهاند، در منجلاب تورشان به شادی میپرداختند.
ستاره انگار قلبش و مغزش، لحظهای توسط بوسه شیطان هک شده بود، چیزی قلبش را چنگ میزد؛ " قرار است اتفاق بدی بیفتد".
اما مدام خودش را توجیه میکرد که فقط یک دلشوره کوچک، برای حضور در مهمانی بزرگ و پرشور است.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
این تصاویر را ببینید👆
میشود دو روایت برای آن تعریف کرد!
🎞روایت اول:
🔻ببینید بی شرمی تا کجا رسیده که از چفیه که نماد عشق و ایثار و جهاد است ؛ را در فست شوهای مرفهین بی درد که بویی از اسلام و انقلاب نبرده اند استفاده کردند!!!
چرا هیچ نظارتی بر این مسائل نیست؟
🎞روایت دوم:
🔺یک طراح لباس هلندی برای پاسداشت مقاومت ملت مظلوم فلسطین ؛ در طراحی های جدید خود از چفیه فلسطینی به عنوان نماد مقاومت استفاده کرد!
🚨اغلب موارد از همین شیطنت و بازی رسانه ای بدون تحقیق ضربه خوردیم.
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ پاسخی به شبهه
📌 یک سلبریتی در مورد ازدواج #حضرت_زهرا سلام الله علیها در
۹ سالگی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🎓🔹💄
آیندهاے را خواهیم ساخت
ڪہ زنان ؛ براے دیدهشدن
پولشان را صرف #دانش ڪنند
نه #لوازم_آرایش
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان ستاره سهیل (نجات از دایره) قسمت 129 آرش دستش را در هوا تکانی داد و درحالیک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
130ستاره سهیل(نجات از دایره)
صداهای مختلف، میان ترانه کوبنده درحال پخش، گم و گمتر میشد.
دختری را که مینو، پریسا معرفی کرد، در حال پذیرایی نوشیدنی بود.
نزدیکش که رسید، ستاره خودش را به سمت مخالف کشاند و مشغول مرتب کردن شالش شد. ضربان قلبش مانند گنجشکی وحشت زده، بالا رفته بود.
از دور نگاهش به محراب افتاد که لیوان نوشیدنی را برداشت. صورتش را برگرداند و خودش را مشغول صاف کردن بلندی لباسش کرد. بیشتر میخواست نظارهگر اوضاع باشد، تا شرکت کننده در مراسمی که از خط قرمزهایش ساعتها بود، گذر میکرد.
جوانها با حالی که دست خودشان نبود، در رفت و آمد بودند و ابراز خوشحالی میکردند، غافل از اینکه در آن هیاهو، بوسه شیطان بر پیشانیشان را حس نمیکردند.
ستاره انگار آن وسط، مانند ماهی که فریب طعمه قلاب را خورده باشد، گیر افتاده بود و داشت تقلا میکرد از میان جمعیت خودش را بیرون بکشد.
سرانجام موفق شد از میان دستان شیطان که به سویش دراز شده بود، سُر بخورد و خودش را به اتاقِ گوشه سالن برساند؛ ستاره متوجه نشد، دستان پاکی که قرآن را لمس کرده، او را از میان دریای طوفانی گناه بیرون کشید.
صدای ضربان قلبش گوشش را کر کرده بود. با پشت دست عرق روی پیشانیاش را گرفت. بهطرف پنجرهی اتاق رفت و آن را به سمت خودش کشید و باز کرد. صدای نفسهای تندش را بیشتر از ترانه بیرون اتاق دوستداشت.
نفسش که آرام گرفت، دستش را روی قلبش گذاشت. نگاهی به دستانش انداخت. احساس میکرد مرتکب گناه بزرگی شده باشد. دو قطره اشکی را که روی گونههایش بود به سرعت پاک کرد و تلاش میکرد خودش را آرام کند.
دوباره سرش را به بیرون پنجره هدایت کرد و چند نفس عمیق کشید. جریان نفس کشیدنش که طبیعی شد، انگار چشمانش هم به کار افتاده باشند؛ پنجره رو به پشت باغ باز میشد. فضای نسبتاً وسیعی، بدون هیچ درختی. انگار که هنوز آن قسمت نوسازی نشده و مصالح ساختمانی روی زمین ریخته بود.
صدای خشخشی دوباره ضربان قلبش را هوشیار کرد. خوب که دقت کرد چهار نفر را دید که در تاریکی بهآرامی راه میروند. ناخودآگاه دستش را روی قلبش گذاشت، تا مبادا کسی صدای تپشش را بشنود. رگی از پشت گردنش تیر کشید و عرق سردی که دوباره روی پیشانیاش نشست، بدنش را به لرزه انداخت.
چهار مرد با فاصله نسبتاً کمی از هم، در حال عبور کردن از پشت باغ بودند و چیزی شبیه به فرش لوله شده را بهآرامی حمل میکردند. زمانی که بهنزدیک پنجره رسیدند، ستاره خودش را کمی عقب کشید و آرام پنجره کشویی را کشید تا بسته شود.
طوری نفس میکشید که شانههایش هم تکان میخورد، قلبش داشت بر سینهاش میکوبید و احساس میکرد هرلحظه ممکنه است سکته کند.
وحشت تمام سلولهای وجودش را پر کرده بود که مینو وارد اتاق شد.
-خاک تو سرت! ستاره فرار کردی؟
جیغ کوتاهی از ترس کشید.
-وای... تویی...فرار نکردم...حالم بد شد.. نمیتونستم تو اون جمعیت نفس بکشم، داشتم خفه میشدم.
دلش میخواست به مینو ثابت کند که اُمل نیست، ولی حقیقت این بود که ستاره اُمل نبود، بلکه اصیل بود و اصالتش اجازه نمیداد که مانند بقیه، به رفتارهای خودش بیتفاوت باشد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓