eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حجاب ایده
● روایت داریم امروز روزیه که اگه یه دعا برای دیگران بکنی، برابرش برای خودت مستجاب میشه 💯🤩 پس 🤲🏻😭 وقتی داری ، از ته دل برای بدحجابا و بی‌حجابا طلب و کن 🌹 که میکنی با تمام وجود دعا کن مورد توجه خاص (س) قرار بگیرن 💐 که جاری شد از خدا بخواه شهدا رو واسطه کنه برای شدنشون و شدنشون🌷 به خدا کن که اونقدر دلشونو تو خودش غرق کنه که دیگه به سمت شیطان برندارن 🕋 • تردید نکن. مگه همینا رو برای خودت نمیخوای⁉️ پس برای دور و بریات و بخصوص بی‌حجابا و بدحجابای جامعه بخواه تا صدهزار برابرش برای خودت اجابت بشه 🌸🌸 فکرشو بکن... برابرررر 🤯 ارزششو داره که حتی تا غروب هم یه دونه دعا برای خودت نکنی❌ چون مستجاب میشه یا نه؛ اما استجابت دعا برای دیگران شده است.. ✅ 🌹 @Hejabidea 🌹
دانشگاه حجاب 🇮🇷
☘زنان و ظهور 4⃣ وظیفة بانوان در مقابل تهاجم فرهنگی: 🔹فعالیت های گسترده دشمن برای ایجاد فساد در
☘زنان و ظهور 5⃣ نقش زنان در سیاست 🔹اسلام، زنانی در دامن خود پرورش داده که نه تنها صحنه سیاسی رو ترک نکردن، بلکه همیشه به حمایت از اسلام بلند شدن و در مقابل دستگاه ستمگر ایستادگی کردن. 🔹حضور زنان در صحنه سیاسی با پرهیزکاری، زمینه ساز حکومت جهانی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف هست. از جمله حضور آنان در صحنه های اسلامی که خود، زمینه ساز حکومت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده و مکمل قیام امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف می باشد. 🔹 حضور زنان در صحنه های مختلف، هم چون: تظاهرات علیه استکبار، حضور در انتخابات، تأیید رهبری و مسئولین، و نهی از منکر، آمادگی های دفاعی و ... از مصادیق حضور آنها در صحنه سیاست به شمار می رود. 🔹حضور ، در میان یاوران بیان گر توان فکری، سیاسی، علمی و عملی ایشان می باشد. 🔹با بررسی دقیق تر تاریخ به نقش آفرینی زنان در سیاست پی می‌بریم. از جمله می‌توان به حضور به موقع و با رعایت س، س و... در عرصه های سیاسی اشاره کرد. مهدویت🍀 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نب
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، ق
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💌 بخشی از وصیت‌نامه شهید حججی 💕 "" از همه‌ی خواهران عزیزم و از همه‌ی زنان امت رسول‌الله ﷺ می‌خواهم روز به روز خود را تقویت کنید! مبادا از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید؛ همیشه الگوی خود را و زنان_اهل‌بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز... "" 💕 🎓 دانشگاه حجاب 🏴 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخی به شبهه 📌 یک سلبریتی در مورد ازدواج سلام الله علیها در ۹ سالگی 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴🏴تار و پودِ چادرِ تو تار و پودِ زندگیمه.. شب و روزش خاطراتِ بچگیمه.. سلام‌الله‌علیها ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
📣📢📣 سلام دوستان خدا قوت این گروه برنامه ی رزم حضور در اجتماع( مترو ...پاساژ ...پارک و...) داره؟؟ این کار الان خیلیییییی مهمه خواهشمندم امور دیگر را در حاشیه و حضور در اجتماع را حتی روزی یک ساعت یا هفته ای دو ساعت یا هر وقت و هر طور که در توان تون هست بگیرید . الان نیروی انتظامی امنیت اخلاقی یگ تنه با کشف حجاب در اوفتاده باید شون کنیم . باید کف جامعه باشیم...خیلی مهمه 🗣چند روز قبل ایستگاه مترو شهید بهشتی یه دختر مکشفه اومد از گیت رد بشه ۴ تا مرد نیروی انتظامی اونجا بودن یکی شون گفت خانم شال بپوش اهمیت نداد نذاشتن رد بشه رفت از اون طرف خروج وارد بشه کیفش رو گرفتن نذاشتن شروع کرد داد و بیداد و فحش به اسلام و اصلا شما چرا به ما نگاه کردید و... رنگ و روی این بنده خدا ها ار ناراحتی پریده بود ما رفتیم گفتیم خانم قانون رو رعایت کن چرا بحث میکنی دید فایده نداره و ما هم داریم تذکر میدهیم شال رو پوشید و رفت .... بعدش ما از نیروی انتظامی تشکر کردیم چقدر بنده های خدا شاد شدند و روحیه گرفتند . ببینید حضور دو تا خانم محجبه و یه تشکر خشک و خالی چقددددر تاثیر داشت ...با همه ی وجودم تاثیرش رو لمس کردم . 📣ان شالله این آخرین خاکریز باشه و بعدش ظهور 😢شهدا رفتند در سرمای کوههای کردستان یخ زدند در گرمای جنوب زبان روزه له له زدند و جان دادند... شرم بر ما اگر فقط وقت نگذاریم و پرچم چادر را در خیابان‌های پایتخت جمهوری اسلامی به اهتزاز در نیاوریم . لطفا باشیم ...جبهه ی امروز را بشناسیم ...و وظیفه ی خود را مشخص کنیم . سرباز خط مقدم هستیم پشتیبان پشت جبهه حمایت حمایت ❗️کسی بیکار نباشه .✅ 🧕اگر خانم هستی : 👣صبحها زودتر پاشو امور منزل و شام و نهار رو ردیف کن و با هماهنگی سایر دوستان و همسایه ها حتی یکنفر بزن بیرون ، هر جا حتی تا سر کوچه ...ایستگاههای مترو ...خود حجابت درسه ...تشکر از نیروی انتظامی ... اشاره به بی حجابها که سر کنند ..یا نچ نچ کردن وقتی از کنارشون رد میشوی ...یا اشاره کردن و.. ✅اگر خودت به هر دلیل نمیتونی بیرون بروی به دوستان و همسایه ها بگو شما بروید رزم حضور با من برگشتید یه آش ...یه آبدوغ خیار با هم بخوریم ... ✅به دوستان یا همسایه ی بچه دارت بگو من نمیتونم برم رزم بچه ی شما از مدرسه آمد بیاد منزل ما تا شما برگردی...خیالت راحت باشه ‌.. 👨اگر آقا هستید : غیر از اینکه خودتون هم فعالتر شوید از نیروی انتظامی هم تشکر کنید ...نسبت به دهن کجی به احکام خدا بی تفاوت نباشید . 👈همسر و خواهر و مادر محجبه تون رو تشویق کنید بیشتر در اجتماع حاضر شوند . ما در جنگ تحمیلی پیروز شدیم چون مادران و همسران شهدا و ایثارگران عزیزان شان را تشویق به جهاد می‌کردند و آنها را در راه خدا خرج می‌کردند. امام علی در نهج البلاغه فرموده : امر به معروف و نهی از منکر اجل را نزدیک نمی‌کند و روزی را کم نمی‌کند. پس در این جهاد شجاعانه پشتیبان و همراه بانوان باشید .💪 قطعا جان و آبرو و آرامش بانوان ما ارزشمندتر از جان و حریم حضرت زهرا دختر رسول الله نیست ...که ایشان با وجود فرزندان صغیر ...بارداری ...مصیبت پدر و تنهایی 😭...حضور فعال در صحنه ی اجتماع داشتند و پشتیبان ولی خود بودند .👌 👏پس پشتیبان و مشوق بانوان باشید . 👈واقعا در مقابل سلام الله علیها چه پاسخی خواهیم داشت اگر کوتاهی کنیم ؟؟🤔 خلاصه : ⚔فکر کن ببین کجای جبهه ای ؟ 👈یه کاری بکن ...که آقا ظهور کردن بتونی بگی آقا اسم ما رو هم بین سربازانت ثبت کن ...تلاش‌هایی کردیم و بی تفاوت نبودیم .😢🤲 این رو بدون ما در جنگ نابرابری پیروز شدیم به برکت سربازان خالص وطن و سرداران بزرگ و نخبه های جنگ و که از دامن پاک زنان با بصیرت به معراج رفتند.😭 یا علی ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔💔منم مثل بچه سیدا اسـم تو رو میزنم صـدا... ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
حاج محمود کریمینماهنگ جل الخالق.mp3
زمان: حجم: 1.21M
🎙🎼🎧 ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ سلام الله ‎‌✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni