eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
✍ #بهترین_شیوه_تبلیغ_حجاب 🌺👇🌸👇🌸👇🌺
😯 🔴 ما همش میایم از مزایای حجاب میگیم یا درمورد حد و حدودش حرف میزنیم! ✅ ولی بیاین اینبار متفاوت عمل کنیم! 🔺این بار اسلام رو به شیوه‌ی دیگه کنیم 😊 ✅ خانومهای با حجاب! شما نماینده‌ی حجاب زهرایی و اسلام هستین!😊 🔺بیاین از این به بعد جوری با بدحجاب ها کنین، که مجذوب شما بشن!😍 ❌ (نه اینکه قربون صدقشون بریدا!!!😉)❌نـــــه ✅ ولی جوری باشین که به حس و حال شما بخورن و آرزو کنن مثل شما باشن! 😇 به نظرتون الان چندتاشون آرزو میکنن مثل شما باشن⁉️ 😔 ❌چون ما قبل و بعد مسلمونیمون خوبتر نشدیم که هیچ؛ گاهی بدتر شدیم!!😞 👤به قول استاد پناهیان : ، ! 🔴 گاهی بداخلاقی ما باحجابها ، و قضاوت کردنای عجولانه‌ی ما؛ ⚖ باعث میشه همه از دین زده بشن ! 😨 و پیش خودشون بگن : این بود اسلامی که میگفتن؟!😕😒 ✅ بیاین درست بشیم ! طوری باشیم، طوری برخورد کنیم، که ببیننمون! 😇 ✅ اون موقعست که تازه داریم تبلیغ حجاب میکنیم !😊 ✅فقط باید صبور باشیم و توکل کنیم بر خدا و ازش بخوایم تو راه هدایت کردن دیگران، خودمون از راه مستقیم منحرف نشیم... ✅🔔 ! ❌ لازم نیست حتما مستقیم تبلیغ کنیم! ❌ این روش معمولا بازخورد نداره . . . ❌کسی که نگاهش به حجاب منفیه گاهی با تبلیغ مستقیم زده‌تر میشه!☹️ ❌ (این راه واسه اینا جواب نمیده) ✅ ولی اینقدر خوب کنین و و باشید که ذهنیت خوب در مورد به وجود بیاد!😃 ✅ طوری که هر وقت اسم محجبه میاد،😊 یه حس خوب بهشون دست بده!😍 ✅حس کنن که دارن به یکی از مقربان درگاه خدا فکر میکنن !😇 🌸 دانشگاه حجاب 🌸 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺 🌸 Sapp.ir/hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
✍ #بهترین_شیوه_تبلیغ_حجاب 🌺👇🌸👇🌸👇🌺
😯 🔴 ما همش میایم از مزایای حجاب میگیم یا درمورد حد و حدودش حرف میزنیم! ✅ ولی بیاین اینبار متفاوت عمل کنیم! 🔺این بار اسلام رو به شیوه‌ی دیگه کنیم 😊 ✅ خانومهای با حجاب! شما نماینده‌ی حجاب زهرایی و اسلام هستین!😊 🔺بیاین از این به بعد جوری با بدحجاب ها کنین، که مجذوب شما بشن!😍 ❌ (نه اینکه قربون صدقشون بریدا!!!😉)❌نـــــه ✅ ولی جوری باشین که به حس و حال شما بخورن و آرزو کنن مثل شما باشن! 😇 به نظرتون الان چندتاشون آرزو میکنن مثل شما باشن⁉️ 😔 ❌چون ما قبل و بعد مسلمونیمون خوبتر نشدیم که هیچ؛ گاهی بدتر شدیم!!😞 👤به قول استاد پناهیان : ، ! 🔴 گاهی بداخلاقی ما باحجابها ، و قضاوت کردنای عجولانه‌ی ما؛ ⚖ باعث میشه همه از دین زده بشن ! 😨 و پیش خودشون بگن : این بود اسلامی که میگفتن؟!😕😒 ✅ بیاین درست بشیم ! طوری باشیم، طوری برخورد کنیم، که ببیننمون! 😇 ✅ اون موقعست که تازه داریم تبلیغ حجاب میکنیم !😊 ✅فقط باید صبور باشیم و توکل کنیم بر خدا و ازش بخوایم تو راه هدایت کردن دیگران، خودمون از راه مستقیم منحرف نشیم... ✅🔔 ! ❌ لازم نیست حتما مستقیم تبلیغ کنیم! ❌ این روش معمولا بازخورد نداره . . . ❌کسی که نگاهش به حجاب منفیه گاهی با تبلیغ مستقیم زده‌تر میشه!☹️ ❌ (این راه واسه اینا جواب نمیده) ✅ ولی اینقدر خوب کنین و و باشید که ذهنیت خوب در مورد به وجود بیاد!😃 ✅ طوری که هر وقت اسم محجبه میاد،😊 یه حس خوب بهشون دست بده!😍 ✅حس کنن که دارن به یکی از مقربان درگاه خدا فکر میکنن !😇 🌸 دانشگاه حجاب 🌸 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺 🌸 Sapp.ir/hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، ق
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓