دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 154ستاره سهیل حسی که مینو با فرستادن لحظهای عکسها منتقل میکرد، نفرت و انتقام بود.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
155ستاره سهیل
ستاره با بغض گفت:
اگه تا دیروز... یه ذره شک داشتم... با دیدن صورت له شده...
حرفش را قطع کرد و سرش را بیرون پنجره داد و نفسی کشید.
- عموم... عموم... چطوری میتونه؟... چرا مجبورم کردی عضو بسیج بشم؟ حالم از خودم بهم میخوره...
به هقهق افتاد.
-عین اسپند رو آتیشم... مینو... مینو... گاز بده توروخدا... دلم میخواد داد بزنم.
دوباره سرش را تز شیشه ماشین بیرون کرد و با صدای بلند داد زد:
«دست از سر این مردم بیچاره بردارین لعنتیا...انتقام کیانو میگیریم...»
مینو با دستش را دراز کرد و بازوی ستاره را از روی مانتو کشید.
-داری چکار میکنی؟ اینجا منو تو تنهاییم شناسایی میشیم...
ستاره با چشمهای پر از اشکی که از سردی هوا در حال یخ زدن بودند و بینی و گونههای سرخ، به مینو خیره شد.
-نمی... تونم!
پوزخند ترسناکی گوشه لب مینو جا خوش کرده بود.
-این روحیت، عالیه! مطمئنم کرکره این این رژیمو به همین زودیا میاریم پایین.
دو ردیف ماشین، وسط خیابان به نشانه اعتراض به قیمت بنزین، راه را بند آورده بودند.
مینو دنده عقب گرفت و کنار خیابان پارک کرد.
از ماشین که پیاده شد، باد سردی به استقبالش آمد و چشمان سرخش را سوزاند. یقه کاپشنش را به خودش نزدیکتر کرد. شانه به شانه مینو راه افتاد.
مردم با پارک ماشینها وسط خیابان، درحال شعار دادن بودند.
از کنار ساختمانهای چند طبقه سمت راستشان، سرهایی برای تماشا و گاه فیلم گرفتن، بیرون آمده بود.
دست مینو را محکم فشرد.
-مینو... کجا میریم؟ مغازه...
مینو حرفش را قطع کرد.
-فقط دنبالم بیا.
پشت سر مینو، در شیشهای سنگین را فشار دادند و وارد بدلیجاتی شدند.
با مینو به فضای پشتی مغازه رفتند که سالن نسبتا بزرگی بود، حدود سی نفر دور هم حلقه زده بودند. از آن بین
گیلاد، آزاده و محراب را شناخت.
مینو جلو رفت و دست داد.
-بچهها چه خبر؟ دستور چیه؟
گیلاد خیلی جدی گفت
-فعلا باید منتظر... باشیم، مردم خودشون... باید اعتراضو شروع کنن... تا اینجا... خوبه...وقتش که شد... داغتر که شدن... از لای جمعیت میخزین... تو... مردم هم باید مسلح بشن... آزاده هواتو داره... حواستون به لیدرا باشه، راه ارتباطیتون قطع شد، لیدرا تلفن ماهوارهای دارن .. ما که شروع کنیم، سیاهی لشکرم میرسه، مینو هماهنگ کردی؟
مینو سر تکان داد.
-حله عزیزم.
چند دقیقهای را به مرور کارهایی که باید انجام دهند گذراندند. تا اینکه صدای اعتراض بیرون از مغازه به حدی بلند شد که گیلاد شروع عملیات را اعلام کرد.
قبل از بیرون رفتن، آزاده جیب ستاره و مینو و محراب را پر از سنگ کرد و اسپری فلفلی را را هم زیر کاپشنشان پنهان کردند و وارد جمعیت شدند.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 155ستاره سهیل ستاره با بغض گفت: اگه تا دیروز... یه ذره شک داشتم... با دیدن صورت له ش
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
156ستاره سهیل
بین جمعیت پراکنده شدند و با شعارهایی که لیدرها بلند بلند فریاد میزدند، همراه شدند.
-مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور... این ماه ماه آخره...
مردمی هم که تا چند دقیقه پیش کنار پیادهرو ایستاده بودند، براساس جو حاکم برخیابان خود را به جمعیت نزدیک و شعارها را تکرار کردند.
ستاره همانطور که فریاد میزد، نگاهی به اطرافش انداخت، مینو را گم کرده بود. ماموران انتظامی با لباسهای سبز وکلاههای سیاهی که به سر داشتند اطراف خیابان را پوشش دادند.
صدایی یکیشان را از بلند گو شنید که داشت مردم را آرام میکرد.
-مردم شریف ایران... خواهش میکنم... چند لحظه...
بدون توجه به حرفهای مامور دنبال مینو گشت، جمعیت معترض هم شعارهایشان را با ارتعاش بیشتری فریاد زدند تا صدای مأمور شنیده نشود.
تااینکه از میان جمعیت سنگی به وسط پیشانی مأمور زده شد. همین اقدام کافی بود تا ستاره و دیگر معترضین سنگهای مخفی در جیبشان را به طرف ماموران نیروی انتظامی با شجاعت بیشتری پرتاب کنند.
زمانی که متوجه شدند پلیس اقدام خشونتباری برای تلافی انجام نمیدهد، رفتارهایشان شدت گرفت.
خودش را به جمع سینفرهای که داشتند میلههای محافظ بانکی را که در میآوردند، رساند. چند سنگ بزرگ را به طرف شیشههای ورودی بانک، نشانه گرفت؛ چیزی شبیه آبشاری شیشهای با صدای مهیبی روی زمین ریخت. تشویق جوانان همسن و سال اطرافش او را برای اقدام پرخطر دیگری آماده کرد. تمام قدرتش را در دستهایش جمع کرد برای کندن آن نردههای آهنی سرد.
جمعیت مانند سیل ویران میکرد و جلو میرفت. به قدری هیجان و قدرت را تجربه میکرد که میتوانست ده گاو زنده را همانجا سر ببرد.
همانطور که دستهایش را مشت کرده بود و همراه با یکی از لیدرها شعار میداد، دختری با کلاه مشکی و موهای هایلایت که از زیر کلاه میدرخشیدند، خودش را به او رساند.
-بزن بیرون از تو جمعیت...
بعد با سر به پسری که خودش را از جمعیت بیرون کشیده بود، اشاره کرد.
-فقط با ماهان برو
ستاره خواست اعتراض کند که دختر سرش دادی کشید.
-دستور مینوست، فهمیدی.
ستاره نگران سر تکان داد.
ماهان جلو راه افتاد و ستاره را دنبال خودش کشاند. انتهای خیابان، جلوی یک مغازه که نوشته بود عکاسی یاسمن، ایستادند. ماهان زنگ زد و پشت آیفون اسم رمزی را گفت در با صدای تقی باز شد. از پلههای تنگ و کوتاهی بالا رفتند. ترس تمام موهای بدنش را سیخ کرده بود. محیط عکاسی درست مانند هوای بیرون حکایت از سرمای استخوان سوزی داشت.
دختری با موهای مشکی که دو طرف بافته شده بود با گرمکن کلاه دار کرم منتظرشان بود.
صدای ماهان را از کنارش شنید.
-ستاره بپوش.
ماهان پسری حدودا بیست ساله با صورتی که آدم را به یاد پنجضلعی منظمی میانداخت، شانه به شانهاش ایستاده بود، زیر چانهاش تو رفتگی خاصی داشت.
داشت فکر میکرد، ماهان کیست، چرا اسمش را میداند که با فریادش یکه خورد.
-احمق بپوش وقت نیست.
دستپاچه لباسها را از دختری که با چشمان سرد و بیروح نگاهش میکرد، گرفت و در قسمت اتاق عکاسی لباسهایش را عوض کرد.
از پلههای اضطراری که پشت ساختمان بودند، پایین آمدند و وارد خیابان دیگری شدند.
ماهان به طرف استیشن قهوهای متالیکی رفت و سوار شد. ستاره با ترس و تردیدی که هرلحظه در چشمانش بیشتر میشد، در باز کرد و نشست. حتی جرأت سوال کردن هم نداشت.
-آدرس
ستاره نگاهی به ماهان انداخت.
-ها؟
- آدرس خونت؟
-خیابونِ...
ماهان، ماشین را روشن کرد و حرف ستاره را قطع کرد.
-خیابون نمیشناسم اینجا، فقط چشمی بگو... اوکی؟
-آهان! مستقیم برو... چهاراه دست چپ...
ستاره داشت فکر میکرد چرا ماهان خیابانهای شهر را بلد نیست؟
تا رسیدن سر کوچهشان، مدام پوست کنار انگشتش را میکند... آن قدر کند که وقتی از ماشین پیاده شد حس کرد، رگ باریکی از کنار انگشتش تا نزدیک قلبش تیر کشید
کوچه خلوت را خوب بررسی کرد، زمان را که مناسب دید با تشکر کوتاهی از ماهان، پیاده شد.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔴 روایت #واقعی دختر سوری در محاصره #داعشیها
❌پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی
افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.
که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز داعشیها حمله کردند
برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت
بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت بعد هم خودت نباید دلت به رحم بیاید اگر ما را نکشی آنها به طرز فجیعی مارا میکشندهمه ما ترس داشتیم...
http://eitaa.com/joinchat/486473857C044bbe8fae
ادامه مطلب را از کانال دنبال کنید
کپی حرام
1_2757542230.mp3
1.15M
مقام معظم رهبری:
لازم است وضعیت فاجعه بار زن در غرب تبیین شود.
#زن_درغرب
#انحطاط_زن_درغرب
#خاطرات_فرنگ_شیخ_قمی
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟با چہ رویے بنویسم ڪہ بیا آقــاجــان
🌟شرم دارم، خِجِلَم من زِ شما آقـاجــان
🌟چہ ڪریمانہ بہ یاد همــہے ما هستے
🌟آه از غفلت روز و شب ما آقــا جــان
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#امام_زمان #تولیدی #استوری
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
📑مطالعه سه دانشمند دانشگاه ایالتی آریزونا آمریکا که در نشریه Society & Work Social، منتشر شد، نشان داد:👇
🧕🏻حجاب نه تنها عامل #افسردگی برای زنان نیست بلکه یک عامل حفاظت کننده در برابر این بیماری میباشد. 🤗
🔰نتایج بیشتر در:
#کتاب_علوم_نوین_در_اسلام 🌡🔬
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🎊🎉🎊 🔺ڪانال #روبیکا و صفحه #روبینو 🔴 دانشــــــــــگاه حــــــجــــــــاب 🔻افتتـــــــ🎀ــــــــــ
عزیزان
پیج روبینو
و کانال روبیکامون
به حمایت شما نیاز داره
https://rubika.ir/hejabuni
✔محتوای پیج روبینو با ایتا متفاوته
و از یک رمان عفاف و حجاب برای اولین بار در روبیکامون رونمایی شده
❤️❤️❤️
دانشگاه حجاب
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب 🔰 قسمت دوم زمانی که وارد مدرسه شده بودم مقارن بود با زمان اغتشاشات
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب
🔰قسمت سوم
وقتی نامه ها را خوندم تازه به اوج فاجعه کم کاری دغدغه مندان امام زمان عج پی بردم
چقدر شرمنده آقا شدم که بیخ گوشم یه گوشه از دردهای بچه هایش را فهمیدم
چه بی راهه هایی که رفته بودند تازه فهمیدم در بعد فرهنگی چه کم کاری هایی کرده بودیم و....
در نامه ها از مشکلات مالی و اقتصادی از مشکلات جنگ و جدل با خانواده ؛از مشکلات طلاق والدین؛ از مشکلات روابط خارج از عرف ؛از خودکشی های مکرر و....نوشته بودند
در حالی که هیچ کدام هیچ اشاره ای به مشکلی که اوایل کلاس ها می گفتند مثل حجاب و آزادی و....نکرده بودند
تازه فهمیدم تمام اون حرف تحمیل جوسازی فضای مجازی به آن ها بود و خودشون در اصل اون رو مشکل نمیدوند
✅دیگه شروع به دسته بندی نامه ها کردم و اینبار سر هر کلاس می رفتیم با تبیین مشکل و مسئله باتوجه به محتوای نامه ها به راهنمایی کردن دانش آموزان میپرداختم و راهکار ارائه میدادم و باهم به بحث و سوال وجواب میپرداختیم
جالب بود بچه ها واقعا از مطالب دینی تهی و پر از اطلاعات کاذب بودند 😔
وقتی به شکافی به این بزرگی رسیدم بیشتر ثابت قدم شدم
با اینکه عدم حمایت مالی و ...را داشته ام با خودم می گفتم فدای سر امام زمانم باید پای کارم بایستم
کم کم بچه ها بیشتر وابسته و دلبسته شدند❤️ و چون بنده حتی سرکلاس هم چادر داشتم و یه محرک خوب هم برای چادری شدن گذاشته بودم ، مشتاق پوشیدن چادر شدند
✍ خانم الهه دهنوی
ادامه دارد...
#مصاحبه #مبلّغ_مدرسه #تجربه_نگاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
4⃣7⃣
😍✂️ آموزش یه تیشرت سه سوته بدون الگو بمناسبت روز پدر💚
✔پارچه کشی مثل تریکو
اگه هنوز جوراب #روز_مرد نخریدی😜 بجاش سه سوته این تیشرت رو برای آقاتون بدوز 🤩 هم هنرتو نشونش بده هم خوشحالش کن😌
✅خیلی بصرفه تر از بازاری درمیاد
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ #آموزش_خیاطی رو دنبال کنید☺️🌼
#آموزش_خیاطی | #تیشرت | #خیاطی
#آموزش_تیشرت #تیشرت_بدون_الگو
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم چین تو همین یه ذره جا برای ۳۵۰ هزار نفر برق تولید میکنه اِ اشاره میکنن سمنانه 🗣پر
🔴به روز باشیم
سرکار خانم مهناز افشار در گفتگو با شبکه ی صدای آمریکا گفتن کدوم عالم دینی و کدوم آخوند در جنگ ایران و عراق کشته و مجروح شده؟
در جواب باید بگیم خانم افشار بیشترین تعداد شهید در بین اقشار مختلف جامعه رو روحانیت داره، ما در جنگ تحمیلی ۳۶۴۱ شهید روحانی داشتیم حالا جانباز و اسیر بماند،جالبه بدونید در دهه شصت تعداد روحانیون کشور کمتر از ۵۰هزار نفر بوده،حالا حساب کنید ازاین ۵۰هزار نفر ۳۶۴۱نفرشون شهید شده!
و باز هم جالبه بدونید ۲۲نفر از روحانیون شهید در زمان دفاع مقدس در سطح فرمانده لشکر بودن. و بسیاری از بزرگان مثل شهید مطهری و شهید قدوسی و ... ترور شدند. رهبرانقلاب هم ترور شدند که مجروح بودن دستشون نشانه ی غیرت و اقتدارشونه.
و البته همه ی شهدای عزیزمان خودشون رو مرید این علما میدونن که مداد العلما افضل من دماء الشهدا(مداد علما از خون شهیدان برتر است) و این شهدا امثال شما رو آدم حساب نمی کنن. پس خودت و افکار پوسیده ات رو به این شهدا نسبت نده.
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 156ستاره سهیل بین جمعیت پراکنده شدند و با شعارهایی که لیدرها بلند بلند فریاد میزدن
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
157ستاره سهیل
درهال را آرام به طرف خودش کشید و قدمش را به نرمی روی موکت قهوهای زیر پایش گذاشت.
پاورچین پاورچین از قسمت هال گذاشت و به طرف اتاقش رفت. در اتاق را که بست خودش را طاق باز روی تخت انداخت و نفسهایی را که حبس کرده بود، تند و تند بیرون داد.
نمیدانست اگر عمو خانه بود چه توضیحی برای دیر آمدنش میداد. چراغ اتاق عفت هم خاموش بود، ترجیح داد به چیزی فکر نکند و خودش را آرام کند.
با لرزش گوشی، آن را جیبش بیرون کشید.
-فردا عصر تو مغازه حامد، دیر نکنی.
همانطور که دستش را در هوا نگه داشته بود، با گوشی روی تخت رهایش کرد و موجی در بدنش افتاد.
هنوز در حال فکر کردن بود که خوابش برد.
صبح با لرزش گوشی در کف دستش از خواب پرید، نیم خیز روی تخت نشست نگاه خیرهای به گوشی انداخت.
-الو... الان بیدار شدم... کلیپ؟ باشه تا عصر نگاه میکنم... فعلا!
با اَه بلندی گوشی را قطع کرد، حسابی ضعف کرده بود، از آشپزخانه صدای ظرف شستن عفت میآمد. نگاهی به اتاق کثیفش انداخت. مجبور بود برای باز کردن در اتاقش دستی به سر و رویش بکشد تا با غرغر عفت مواجه نشود.
مینو هم سفارش کرده بود که چند کلیپ را که توی گروه قرار داده حتما با دقت ببیند و به خاطر بسپارد.
موقع اذان مغرب بود که عفت با زن همسایه به مسجد رفتند. ستاره تنها که شد، وسایلی را که مینو سفارش کرده بود برداشت و از خانه بیرون زد. نمیدانست چرا آن شب دلهره عجیب و متفاوتی سراغش آمده بود، با هرقدمی که برمیداشت انگار بوی خون در مغزش میپیچید.
از سرمای استخوان سوز بیرون، خودش را با عجله به داخل مغازه کشاند و کنار بخاری برقی قرمز دستان بیحسش را گرم کرد.
مینو به استقبالش آمد و او را به فضای پشت مغازه هدایت کرد
محراب، گیلاد و بچههایی که میشناخت، با چند نفر دیگر دور هم جمع شده بودند. در آن بین، مرد کت و شلواری قد بلندی هم بود که بنظر ستاره جدید میآمد.
مرد جلوی سرش خلوت بود و تنها چند شاخه موی نازک انتهای سرش روییده بود. ته ریش سیاه، با سر خلوتش تضاد خندهداری را ایجاد میکرد.
صورتش به قدری جدی بود با آن ابروهای ضخیمش که آدم را یاد تکه سنگ سختی وسط دشت خلوتی میانداخت.
مرد نگاهش را مانند نور چراغ قوهای از این صورت به آن صورت بیهوا انداخت و سرتاپای بچهها را بررسی کرد.
ستاره بدون اینکه از مرد چشم بردارد، روی صندلی پلاستیکی آبی نشست. مرد کت و شلواری چند قدم به چپ و راست برداشت، انگار داشت چیزی را در ذهنش بررسی میکرد. دکمهی کتش را که به زور بسته شده بود باز کرد و نفس عمیقی کشید، بعد روی صندلی در مرکز نگاههای بقیه نشست. دوباره نگاه جستوجو گرش را مانند ذره بین روی صورتهای، جمع کوچک روبهرویش انداخت... قیافهاش جدی و عصبانی به نظر میرسید. همه روزه سکوت گرفته بودند و جرئت تکان خوردن نداشتند.
حتی مینو هم از آن نگاه تهدیدگر حساب برده بود و مانند میخ روی صندلی صاف و محکم نشسته بود.
نگاه ستاره به محراب افتاد که راحت روی صندلی لم داده بود، طوری که آدم فکر میکرد روی مبل راحتی در خانهاش کنار شومینه در آرامش کانل، در حال خواندن کتاب است.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 157ستاره سهیل درهال را آرام به طرف خودش کشید و قدمش را به نرمی روی موکت قهوهای زیر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل158
مرد کت و شلواری از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، طوری که انگار قصد آزمایش کردن آن جمع را داشت.
ناگهان دستش را به طرف محراب نشانه رفت و با صدای بمی و به حالت تمسخر گفت: «هه... راحتی؟»
محراب در حالیکه انگشتانش را دررهم حلقه کرده بود، لبخندی با مایههای پوزخند زد و جواب داد: «اگر ناراحت بودم... که اینجا نبودم»
بعد نگاهش را طوری به طرف مرد بلند کرد که تحقیر را برای او معنا کند.
مرد که عصبی شده بود، فکش شروع به لرزیدن کرد، نفسهایش تند شده بود و قفسه سینهاش بالا پایین میرفت، انگار کیلومترها دویده باشد. سعی کرد لرزشش را با دست کشیدن به ریش سیاهش، از دید بقیه پنهان کند اما وقتی موفق نشد، تمام خشمش را کلامش ریخت.
«اینجا خونهی خاله نیست... شماهم برای خاله بازی اینجا نیستین...»
در حالیکه نفس نفس میزد با تندی از مینو پرسید: «شیرفهمشون کردی؟»
مینو که چشمان ریز ماشیاش انگار درشتتر شده بودند، سرش را تکان داد.
مرد انگار دنبال یک آغاز طوفانی میگشت و تا حدی راضی به نظر میرسید و صحبتهایش را اینطور ادامه داد.
-هرجنگی یه سری تلفات داره... پس فکر نکنین با دو تا شعار میشه جنگو برد... شماها...»
دستش را رو به همه نشانه رفت و دور تا دور چرخید. ستاره حس کرد نه تنها صدای قلب خودش را که حتی صدای قلب مینو را هم میشنود.
-شماها... زندهتون،لازممون میشه... مردهتون هم به کارمون میاد.... پس اگر به یکی گفتم بمیر... باید بمیره.... برای اینکه کار جلو بره... مردهها اثرشون بیشتر از زندهها است... یعنی باید آرزو کنین به شما بگم بمیر... چون اثری که مردهتون برای سرنگونی این رژیم داره، زندهشما نداره... پس حواستونو جمع کنین.
دوباره قدمی زد و کف دستانش را به هم مالید. ستاره احساس کرد موقع راه کمرش انحنای خاصی پیدا میکند.
-از الان به بعد... کارتون شروع میشه... با اعتراضات مردم شروع میکنین... خودتونو دسته دسته بین مردم پخش میکنین... اگر مردم همراهی کنن، همین امشب میتونیم چند نقطه مهمو در اختیار خودمون بگیریم... از هر چیزی باید استفاده کنیم... آتیش میزنیم ، غارت میکنیم، فحش میدیم ، سنگ میزنیم...
بعد ناگهان ایستاد و دو انگشتش را به نشانه عدد دو بالا گرفت.
-چرا هرکاری؟ به دو دلیل؛ اول اینکه وقتی فضا متشنج بشه... انتظامیها برای امنیت بقیه، مجبورن مارو ساکت کنن... پس چکار میکنن؟ دستگیرمون میکنن.
با دست دیگرش دو دختر نسبتا کم سن و سال را کنار مینو نشانه گرفت.
- تو و تو! اگر نیروی امنیتی اومد سمتتون... نزدیکتون شد...فرار نکنین... اجازه بدین دستگیرتون کنه... حتی اگر این کارو نکردن... اینقدر با فحشهای ناموسی تحریکشون کنین که مجبور بشن واکنش نشون بدن... تیم رسانه باید این صحنهها رو رصد کنه... باید ازشون باتوم بخورین... ما به اینا بیشتر از هرچیزی احتیاج داریم.
ستاره از تعجب نگاهی به محراب و مینو انداخت، محراب اما مستقیم به مرد زل زده و بود و در تایید حرفهایش آرام سر تکان میداد. مینو مانند یک ربات که منتظر فرمان بود، از روی صندلی بلند شده بود.
مرد بالاخره روی صندلی نشست و جمله کوتاهی اضافه کرد.
-بقیه هم طبق برنامه که بهشون داده شده، کار میکنن.
دختری از پشت سر ستاره صدایش را بلند کرد. ستاره جرأت نمیکرد سرش را برگرداند و درست نگاهش کند، تنها مردمک چشمانش را به طرف صدا چرخاند.
-یعنی بقیهی ما نباید دستگیر بشیم؟ ما رو دستگیر نمیکنن؟
ناگهان مرد از روی صندلی بلند شد و یک لگد محکم به آن زد؛ صندلی با صدای مهیبی به دیوار خورد و مانند سوسکی که حشرهکش خورده باشد، روی زمین ولو شد.
مرد با صورتی که هر لحظه سرختر و رگ گردنی که هرلحظه متورمتر میشد به سمت ارغوان رفت.
-مینو... یه مشت ابله تربیت کردی.
بعد با فاصله کمی از آن دختر ایستاد و داد زد.
- خر نفهم! به نظرت نیروها وایمیستن هرغلطی خواستین بکنین؟
دوباره رو به مینو گفت:
- اینم از بچههای آمادهات.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
💯روز جهانی حجاب و پویش تجربه حجاب
🧕امسال هم روز جهانی حجاب فرا رسید و در گوشه و کنار دنیا پویش تجربه حجاب توسط مسلمانان برگزار شد
🖼این تصاویر مربوط به مدرسه ای در شهر برایتون انگلیس است که دانش آموزان و کارکنان برای همراهی و همدلی با زنان مسلمان حجاب را برای یک روز تجربه کردند
🌐منبع:https://www.bcsd.org/site/default.aspx?
#تولیدی
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓