آقای غرغروی شماره ۱
به نظرش مدال خودش ارزشمندتر بود. اما مسئولان ورزش کشور نظر دیگری داشتند. سالها بود که سر این ماجرا غر زده بود. خودش و همه پارالمپیکی های دیگر. اینکه آنها بتوانند با محدودیت های حرکتی و اجتماعی ای که دارند برای کشور مدال آور باشند، موفقیت بزرگی بود. خیلی بزرگتر از موفقیت ورزشکاران المپیکی. اما چرا مزایای آنها وقتی به مدال می رسیدند کمتر از مدال المپیکی ها بود؟ تبعیض به این بزرگی دلسردش می کرد. قبل از پارالمپیک با خودش گفت: «این بار آخر است! دیگر شرکت نمی کنم.» به مدال طلایی که گرفته بود با اندوه نگاه می کرد اما وقتی شنید که آقای رئیس جمهور دستور داده مزایای هر دو رقابت بین المللی یکسان باشد، احساس کرد همه خستگی ها و رنج هایش تمام شدند. همین که یکی بهشان فکر کرده بود و غرهایشان را شنیده بود، برایش دلچسب بود. خوش به حال آنها که به جای غر زدن درست رای داده بودند.
✍ #فائضه_غفارحدادی
#رای_عزیز_من
#به_جای_غرزدن #رای_بده
#اهمیت_به_ورزشکاران
#شهر_غرغروها🤪 @dimzan
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
.
.
#تاریخ_معاصر
آقای مطهری تهران را بی حجاب کرد!
امام خمینی: وقتی نجف بودم یکی از روحانیون تهران[امام اسمشان را نیاورد] آمد پیش من و یک جلد کتاب را جلو من گذاشت و گفت: این کتاب تهران را "بی حجاب" کرد! من دقت کردم ببینم قضیه چیست؟ دیدم کتاب حجاب آقای مطهری است!!!
به آن آقا گفتم این کتاب همه را بی حجاب کرد؟ گفت: بله آقا!
گفتم مگر از این کتاب چند جلد چاپ شده؟
گفت: مثلا سه هزار!
گفتم: سه هزار کتاب آقای مطهری همه را بی حجاب کرد؟ تهران چقدر جمعیت دارد و چقدر این کتاب را خوانده اند.
پا به پای آفتاب ج یک ۱۲۳
قبلا عرض کردم:
🔻تمام دوران مبارزات که امام در نجف بودند و ماه های نخست انقلاب از دو نفر در نزد امام بدگویی زیاد میکردند: ۱. شهید مطهری ۲. شهید بهشتی
نامه مینوشتند علیه این دو
به ملاقات امام می رفتند علیه این دو
به آقای بهشتی بخاطر افکار اتحاد شیعه و سنی تهمت وهابی بودن زدند و به آقای مطهری میگفتند که او در اذان و اقامه اشهدا ان علیا ولی الله نمیگوید! در مسجد هم اجازه نمیدهد موذن این ذکر را بگوید. آقای مطهری از این تهمت آخر خیلی عصبانی شد و منبر مهمی رفت.
این دو زودتر از همه ترور شدند.
#علیرضا_زادبر @Politicalhistory
🔎 حجاب و شادے :
📑 مطالعه سه دانشمند دانشگاه ایالتی آریزونا آمریکا که در نشریه Society & Work Social، منتشر شد، نشان داد:👇
#حجاب نه تنها عامل افسردگے براے زنان نیست بلڪه یک عامل حفاظت ڪننده در برابر این بیمارے مےباشد. 🤗
📝 نتایج بیشتر در کتاب علوم نوین در اسلام فصل بررسی حجاب از دید علوم پزشکی و بیولوژی 🌡🔬
#عکس_تولیدی
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🔴 قابل توجه دنبالکنندگان رمان دوربرگردان تجریش:
با عرض پوزش
متاسفانه بدلیل کسالت نویسنده ، قسمت جدید رمان دوربرگردان تجریش بدستمان نرسید.
لذا امشب ادامه رمان تجسم شیطان تقدیم نگاه مهربانتان خواهد شد.
🌿📚
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دهم🎬: فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکها
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_یازدهم🎬:
فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم.
فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟!
صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم.
فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد وگفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و...
شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده...
هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده...
زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته...
فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن...
هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند.
زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت...
با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد.
فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟!
فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جمو جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن...
مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟!
فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و...
آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن..
زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم..
و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
👓 تقریبا تمام شبهاتی که علیه آقای قالیباف هست در این لینک موجوده، از برجامو فتنه۸۸ و اختلاف با رهبری و...👇
https://eitaa.com/ghalibaffan/7197
#شبهه
@HozeTwit
♨️گاهیحق الناس را عملی با غرض می پنداریم،
اما نمیدانیم حقِّ بانویی، ناخودآگاه بر گردنمانافتاد.
چون نگاه همسرش به سوی ما رفت....
#مونولوگ
#سلاله_زهرا
#عکس_تولیدی
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی این پیام را گذاشت تا از کارنامه ی دکتر قالیباف در شهرداری تهران دفاع کند...
یکی هم گفت: اینها اجرای پروژه هست و به هر کسی پول بدی میسازه. مهم برنامه هست و غیره...
یک دفعه به ذهنم رسید که یک پل ورسک بنا به دلایلی در زمان رضاخان توسط مهندسان خارجی ساخته شد، اونم برای انگلیسی ها الان بیش از پنجاه سال دارن ازش تبلیغات میکنن برای پهلویها...
ولی طرف اینهمه کارهای بزرگ یک شهردار که در دنیا هم رتبه آورده رو حاضره بی اهمیت جلوه بده صرفا برای سیاسی کاری و این از عجایب رسانه هاست که یکجوری مخاطبانشون رو درگیر میکنن که از بدیهیات هم چشم پوشی کنن...
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
فقط با یدونه شال
سارفن آبشاری بدوز
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
38.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
آموزش شماره 106
《 فقط با یه شال سه سوته #سارافون آبشاری بدوز 😉》
✔ بدون الگو ، بدون دوخت خاصیツ
💛 برای دیدن خیاطیهای آسون دیگهمون #آموزش_خیاطی رو جستجو کن
#دوخت_سارافون #آموزش_سارافون_زنانه
#سارافون_مجلسی #سارافون_زنانه #سارافون_بدون_الگو #زنانه #خیاطی #خیاطی_آسان #خیاطی_بدون_الگو
═ೋ❅✂️❅ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_یازدهم🎬: فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا
.
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دوازدهم🎬:
بابا حسن، پدر فاطمه،فاطمه و بچه ها را به خانه خودشان رساند.
فاطمه وارد خانه شد، با اینکه همیشه اینجا را دوست داشت و خاطرات خوبی از این خانه داشت، اما به محض ورود احساس خفگی کرد.
دیگر مثل قبل حال و حوصله این را نداشت که گردگیری و تمیز کند، تنها کاری که کرد، ملحفه های سفید را از روی مبلمان قهوه ای رنگ هال برداشت، شیر اصلی گاز را باز کرد و به زینب گفت: مامان شیر ظرفشویی را باز کن تا آب مونده توی لوله ها خالی بشه، یه کتری آب هم بزار تا دم نوش درست کنیم.
زینب چشمی گفت و صدای شیر آب بلند شد.
فاطمه سرش را به پشتی مبل چسپانید و با نگاهش کل خانه را زیرو رو کرد،نمی دانست چکار کند، انگار تمرکزش را از دست داده بود که ناگهان گوشی در دستانش لرزید، پیامی از روح الله بود: چکار کردی عزیزم؟!
فاطمه بدون اینکه پیام روح الله را جواب بدهد، ناخنش را روی اسم شراره گذاشت و یه پیام کوتاه برایش ارسال کرد: کور خوندی، من تورا مثل یک آشغال از زندگیم بیرون می اندازم، روح الله مال من بوده و هست و هیچکس را سهیم نمی کنم
و دکمه ارسال را لمس کرد و بعد گوشی را روی میز عسلی جلوی مبل گذاشت و همانطور که نشان میداد آرام است به سمت آشپزخانه رفت.
زینب که چشمش به مادرش افتاد اشاره ای به قوری کرد و گفت: مامان چای ترش دم کنم؟!
فاطمه آهی کشید و گفت: چای ترش را که برای بابات دم می کردیم تا دیابتش بهتره بشه و بعد به نقطه ای نامشخص روی دیوار سفید روبه رو خیره شد و ادامه داد: کی باور میکنه بابات توی این سن دیابت داشته باشه...و من یه مدت درگیر اون بیماری مبهم که پزشک ها را هم متعجب کرده بود بشم و یاشما بچه ها یک شب خواب راحت و بدون کابووس را تجربه نکنید...اینجا همه چی مشکوکه...
زینب که منتظر جواب مادرش بود گفت: گاوزبون دم کنم؟!
فاطمه سری تکان داد و با صدای گوشی اش به سمت هال برگشت.
اسم روح الله روی گوشی بود، برخلاف قبل به سرعت خودش را به گوشی رساند و گوشی را جواب داد.
صدای دستپاچه روح الله در گوشی پیچید: الو فاطمه..
فاطمه لبخندی زد و گفت: جانم! چی شده اینقدر دستپاچه ای؟!
روح الله گفت: تو به شراره گفتی که من میام قم و میخوام شراره را طلاق بدم؟!
فاطمه شانه ای بالا انداخت و گفت: نه! من همونطور که خودت گفتی یه پیام بهش دادم و گفتم از زندگیم بیرونت می کنم و دیگه از آمدن تو و اینکه تو گفتی طلاقش میدی چیزی نگفتم.
روح الله با همون لحن ادامه داد: پس شراره از کجا میدونست؟ اون همه چی را مو به مو میدونست، میفهمید من دارم میام، میفهمید من تصمیم گرفتم طلاقش بدم، اینا را اگر تو نگفتی پس کی گفته؟!
فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: من نگفتم، اصلا وقت گفتنش را نداشتم ،نمی دونم از کجا فهمیده و بعد گارد گرفت و ادامه داد: نکنه حالا که فهمیده، نمی خوای بیای طلاقش بدی؟!
روح الله سکوت کرده بود و حرفی نمیزد..
فاطمه که دوباره ترس وجودش را گرفته بود گفت: ببین روح الله اگر میخوای بیای که منو برگردونی و شراره را طلاق نمی خوای بدی، اصلا نیا فهمیدی؟!
باز هم روح الله حرفی نزد...فاطمه که سراپایش میلرزید و معنای این سکوت را خوب میفهمید فریاد زد: چرا حرف نمیزنی؟! مثل یه مرد حرفت را بزن...
روح الله با من و من گفت: نمی تونم شراره را طلاق بدم، تهدید کرده اگر اسم طلاق بیارم، بیاد جلو اداره و آبرو ریزی راه بندازه ...ببین فاطمه من..
فاطمه اجازه نداد روح الله حرف بزند با تحکم گفت: پس شراره را نگهش میداری، بیا اینجا اما بیا تا منو طلاق بدی، من نمی تونم اینجور زندگی را تحمل کنم، میای اینجا ، بی سروصدا از هم جدا میشیم، من همین خونه قم می مونم، خونه هم به نام خودت باشه من بچه هات را بزرگ میکنم، بعد که بزرگ شدن و رفتن پی زندگی خودشون ،منم میرم پی زندگی خودم و خونه را برمیگردونم به خودت..
فاطمه نمی دانست این حرفها از کجای ذهنش در امد و بر زبانش نشست، اما برمظلومیت خودش اشک میریخت و روح الله سکوت کرده بود و سکوت...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
❣ببین رفیق من
🔸چشمات مثل گوگل نیست که بعد از جستوجو بتونی سریع سابقه شو پاک کنی،
تاریخچهش به این راحتی پاک نمیشه
حواست باشه ‼️
🔸البته چه جستجو توی گوگل ،چه با چشمات یه جای دیگه، کامل، ثبت و ضبط میشه و باید هر لحظهش پاسخگو باشیم❗️
مستحضر که هستید بزرگوار😉
#عکس_تولیدی | #متن_بازنویسی
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اکثریت بی حال
📌 اقلیت فعال
✍️لطفاً درگروه ها
علی الخصوص گروه های مذهبی انتشار دهید 🙏
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 رهبر انقلاب: به جوانها خیلی اعتقاد و امید دارم
🔸 شما برای کشور یک ثروتید؛ ارزش نخبه خیلی بالاتر از مدال است. شما میتوانید تاریخ را عوض کنید.
#جوانان | #امید | #رهبر_انقلاب
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872