eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.2هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
4هزار ویدیو
192 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت همان حرف ها را پشت تلفن 📞😕تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: _چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. آقای بلندی زنگ زده می خواهد بیاید. مامان با لبخند گفت: _خب بگذار بیاید.😊 + برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟😕 _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. 😊💤دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، سفیدی مثل نور از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.💤 من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند💖 اکرم خانم صدا زد: _شهلا خانم باز هم تلفن.😄 بعد خندید و گفت: _می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد☺️ و رفت دم در.... من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. به دلم نشسته بود اما خیلی بودم. مامان که برگشت هنوز می خندید. _ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: _ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم. ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. «رضا» مثل همیشه بود و «زهرا و شهیده» مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😣 مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون آورد. _ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟😔😣 من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت. _ پس تا شما حرف هایتان را بزنید.. برگشته ام. مامان که رفت به ایوب گفتم: + کار درستی نکردید. _ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم: + این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟😠 چیزی نگفت گفتم: _ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: _ " می شود" من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند. _ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه... _مگر چی؟؟ _ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. 😊❤️ من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.😕 _ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... 😠😕 گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش✋ 💞🌷💞🌷💞 توی مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود. داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. ✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨ ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ezdevaj-movaghat-3.mp3
13.9M
🔸🔸نظام حقوق زن در اسلام🔹 ازدواج موقت ۳ جلسه ۱۷ دکتر علی غلامی ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni
♦️چگونه کودکان را به حجاب علاقه‌مند کنیم؟ ✨ 1. الگو باشید:کودکان بیش از آنکه به حرف‌ها توجه کنند، از رفتار والدین الگو می‌گیرند. با عشق و افتخار، حجاب خود را به فرزندانتان نشان دهید. ✨ 2. داستان‌های جذاب بگویید:داستان‌هایی از زندگی حضرت زهرا (س) و بانوان محجبه موفق تعریف کنید تا کودکان با زیبایی‌های حجاب آشنا شوند. ✨ 3. انتخاب را به آن‌ها بدهید:اجازه دهید فرزندتان در انتخاب رنگ و مدل روسری یا چادر دخیل باشد. این حس انتخاب، علاقه او را به حجاب بیشتر می‌کند. ✨ 4. حجاب را با شادی همراه کنید:زمان‌هایی که کودک برای اولین بار حجاب می‌پوشد، او را تشویق کنید و لحظاتی شاد برای او بسازید. ✨ 5. از بازی و هنر استفاده کنید:با طراحی بازی‌ها و نقاشی‌هایی که مفاهیم حجاب را نشان می‌دهند، این ارزش را به کودکان آموزش دهید. حجاب؛ یک موهبت: ✨ 1. حجاب و عزت نفس:حجاب، زن را از نگاه‌های ابزاری و سطحی مصون نگه می‌دارد و به او شان و عزتی می‌بخشد که هیچ فرهنگ دیگری قادر به اعطای آن نیست. ✨ 2. الگویی از حضرت زهرا (س):حجاب، یادگار حضرت زهرا (س) است که با حفظ آن، زنان می‌توانند ادامه‌دهنده راه ایشان باشند و این ارزش را به نسل‌های آینده منتقل کنند. ✨ بیایید از کودکانمان قهرمانانی بسازیم که به زیبایی و معنای واقعی حجاب افتخار کنند.
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ لبیک مبلغین و جهادگران به فرمان جهاد تبیین مقام معظم رهبری 📣 فراخوان تبلیغ ماه مبارک رمضان (۱۴۴۶ ه ق ) 📌منطقه تاریخی و ولایتمدار سیستان 👈 ویژه روحانیون و جهادگران 🔷 شرایط ثبت نام 👇 ۱: دارای روحیه جهادی ۲:توانایی حداقل ۱۰ روز اعزام به منطقه ۳: اتمام پایه سوم ۴: تخصص لازم درصورت طلبه نبودن ۵: پاسخ به سوالات پرسش نامه ✅ https://survey.porsline.ir/s/XH44wSxB لینک ثبت نام ☝️ 🎥 محمود وافی/مسئول گروه جهادی نصرالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅️ «آفتابگردون» به شبکه دو می‌آید؛ روایت قصه‌های تحول در شب‌های رمضان؛ با اجرای الهام چرخنده 🔸 «آفتابگردون» روایتی است از قصه‌هایی واقعی 🔹️ روایت هایی که پایانشان شروع یک زندگی دوباره است 🔹️ آدم‌هایی که متحول شدند و آغاز جدید برای خود رقم زدند🙂 ⏰️ از ۱۲ اسفند، هر شب حوالی ساعت ۲۲ 📺 از شبکه ۲ سیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 167👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 167👇 اگر تو هم مثل منی پس پاشو برای اونیکه واقعا درسته بجنگ. اگر من میتونم یعنی تو هم میتونی. فقط کافیه بخوای. دلیلی نداره نتونی. مگه موفق ها شاخ دارن؟! نه. فقط خودشون رو نباختن. همین میدونم باید حرف این و اون رو یه مدت تحمل کنیم. ولی من و تو آدم تسلیم شدن نیستیم. پس قوی باش. بیخیال بقیه و حرفاشون. هرگز خسته نشو. امروز رو به عنوان شروع آینده ببین نه دنباله گذشته.‌ درسته امروز سخته‌ و فردا هم سخت تر. اما خوب نگاه کن... نور پسفردا رو ببین. خیلی روشن تره.. زندگی از جایی شروع به تغییر می‌کنه که یکبار برای همیشه تصمیم بگیری خودت واقعا تغییر کنی. اولین قدمم اینه که از درون بخوایش. همین که فیلم بازی نکنی و واقعا دنبال حقیقت باشی. من که آماده تغییرم. میدونم آسون نیست اما جوونه و همین اراده و همتش دیگه. البته یهو جو گیر نشدما. این تصمیممم ثمره چندین و چند روز تحول درونی و فکر و اندیشه بود. سعی کردم با دیدن واقعیات قدم بردارم، نه از سر احساسات. الانم از تصمیمم پشیمون نیستم و فکر میکنم با این دید سختیاش مثل زیبایی باشه. لطفا سکوت! طبق مقرر جلسه از الان هانیه محجبه میشه. تمام . البته نه با حجاب برتر! بلکه صرفا به حداقل حجاب لازم که نتیجش همون حجاب اسلامی باشه اکتفا میکنم! اونم واسه اینکه دهن نفسمم بسته بشه. پس فعلا چادر بی چادر. چون دوست ندارم از فردا ایشون مزاحم خوابم بشه! متوجه هستم جناب علم. کشتی ما رو! مراعات رنگ و گشادی لباس رو میکنم تا مشکلی نباشه! بسه دیگه. پس دیگه کسی اسم چادر رو نیاره تا توافق قبلی خراب نشه! بله خودم میدونم فلان جور باشم بهتره. ولی تغییر یک شبه اتفاق نمیفته. پس توقع نداشته باشین یه شبه هانیه، زهرا بشه که هندیه! اما خب... سعیم رو میکنم با لقمه های کوچک بهش نزدیک بشم. قبلا تجربه‌ لقمه کوچک رو دارم. توق زندگی حتما امتحانش کنید. معرکه‌ست. تغییرات کوچک ولی ادامه دار. معجزه میکنه واقعا. چون همین لقمه کوچک ها منجر به ایجاد تغییرات بزرگ میشه. فکرش رو بکن.. اگر روزی یک تغییر کوچک هم ایجاد بشه بعد یکسال میشه انسانی با ۳۶۵ تغییر! همزمان با تموم شدن جلسه چشمم به وجدانم افتاد که هر و بر من رو نگاه میکرد و کر کر بهم میخندید! روی آب بخندی مسخره! کار خودت رو کردی دیگه! برو خدا رو شکر کن حقیقت ازت دفاع کرد و الا یه بلایی سرت میاوردم اون سرش ناپیدا... دوست داشتم کَل این وجدان رو بخوابونم و برای مدتی باهاش خداحافظی کنم! ولی نشد بشه! خفه شدن وجدانم رو میگم. و البته الان احساس آرامش میکنم. چه دنیایی دارن بی وجدان ها نمیدونم! خیلیا با امثالش بد رفتار میکنن! ولی من تربیت خونوادگیم دست و پام رو بسته بود. علم و عقل و احساسمم که باهاش هم قسم شده بودن. خدا بهش رحم کرد! ✍️ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872