#داستان📜
🔸روزی #دم یک روباه در حادثهای #قطع شد.
روباههای گروه پرسیدند دُمَت چه شد؟
چون روباهها از نسلی مکار میباشند، گفت: خودم قطعش کردم❗️
• گفتند چرا⁉️
این که بسیار بد است و معلوم میشود ...😟
• روباه گفت: خیر! حالا #آزادم و سبک، احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم ...
💥یک روباه دیگر که بسیار #ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد!!
چون #درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم!! منکه بسیار درد دارم😩
📛روباه اولی گفت: #صدایش را در نیاور
اگرنه تمام روز روباههای دیگر به ما #میخندند! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگرنه تمام عمر مورد #تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت⚡️
♻️همان بود که تعداد #دم_بریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای #دمدار میخندیدند😕
🔴وقتی در یک #جامعه افراد #مفسد زیاد میشوند،
آنگاه به افراد #باشرف و #باعزت میخندند!
گاهی هم آنها را #دیوانه و #امل میدانند.
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌸 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌸
🔴 #عشق_چمرانی
💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردید که #غاده شما را ندید؟
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓