eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#داستان_واقعی.... ✨ #راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_سی بعضی مواقع مهری و مینا، زینب را با خودشان به جلسات
...🌲🍃 بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه و توی خانه ی خودم روضه ی حضرت عباس(ع) و امام حسین(ع) و علی اکبر(ع) بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم. سالهای سال مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود. مدتی هم که خانه ی شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه تمام من تمام ماه محرم و صفر را سیاه می پوشیدم، ناراحت بود. من هر چه به اش می گفتم که من نذر کرده ی امام حسین(ع) ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نارضایتی می گفت: مادرت نباید این نذر را تا آخر عمرت می کرد. یک شب از شبهای محرم خواب دیدم در حیاط خانه شرکتی ، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن آقا دست و پایش قطع بود. با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسری ات را سبز کن. من می خواستم جواب بدهم که من نذر کرده هستم و باید این دو ماه سیاه بپوشم. اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اضغر حسین، روسری ات را سبز کن. این را گفت و از خانه ی ما رفت. با دیدن این فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت : حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است ، روسری سیاه را دربیاور. خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید. سفر به مشهد برای من مثل سفر کربلا بود. دخترم هم که برای اولین بار مسافر امام رضا (ع) شده بود، سر از پا نمی شناخت. من بارها و بارها برایش قصه رفتن به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم، از قبر شش گوشه ی حسین(ع) ،از قتلگاه ، از حرم عباس(ع). زینب هم شیفته ی زیارت شده بود. او می گفت : مامان حاضر نیستم در مشهد یک لحظه بخوابم. باید از همه ی فرصت برای زیارت استفاده کنیم. زینب در حرم طوری زیارتنامه می خواند که دل سنگ آب میشد. زنها دورش جمع می شدند و زینب برای آنها زیارتنامه و قرآن می خواند. نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می کرد و می گفت: مامان پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست. باید حرم برویم. من و زینب آرام و بی سروصدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن و مشغول می شدیم. زینب از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید، کتابهایی درباره ی علایم امام زمان(عج). کلاس دوم راهنمایی بود،اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند عروسک های کاغذی داشتند. روی تکه های روزنامه عکس عروسک را می کشیدند و آن را میچیدند و با همان عروسک بازی می کردند. یک بار که زینب مریض شده بود ، برای اولین بار یک اسباب بازی برایش خریدم. مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آنها میداد و میگفت: این عروسک مال همه ی ماست. من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همه ی دخترها خریده بودم، ولی عروسک را فقط برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها میگفت: عروسک را برای ما خریده اند. بعد از برگشتن از مشهد، زینب را که خریده بود به مهری و مینا داد. او می خواست با دادن این سوغاتی باارزش، آنها را در سفر و زیارتش شریک کند. .... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓