eitaa logo
دانشگاه حجاب
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
183 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 به روایتی امروز آخرین روز مدرسه قبل از اردوی راهیان نور بود... تمام ساعت کلاس حواسم به فردا بود. زنگ که خورد ،برای اولین بار برای رفتن از مدرسه خیلی زیاد عجله داشتم... امروز باید تغذیه ام را آماده میکردم. به خانه که رسیدم مامان زهرا در آشپزخانه بود... بوی کتلت تمام خانه را برداشته بود. +سلام مامان مهربونم ...خوبی؟ -سلام خوشگل مادر...خسته نباشی عزیزم.خوبم دخترم تو چطوری؟ از مدرسه چه خبر؟ +خداروشکر...انقد ذوق فردا رو دارم که اصلا نفهمیدم مدرسه چطور گذشت... -سفرت بی خطر باشه دخترم...تغذیه ات رو برات درست کردم. میذارم یخچال...فکر کن ببین چیزی لازم داری بریم تهیه کنیم... +دستت درد نکنه مامانم...الهی فداتبشم من. چرا شما زحمت کشیدی؟ -از دست این زبون تو دختر...اینطوری قربون صدقه من‌میری از فردا من دلم برات یه ذره میشه ... خندیدم و مامان را محکم در آغوشم فشردم. خلاصه تمام وسیله هایم را در چمدانی بزرگ جمع کردم و با خیال راحت روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم... در اتاق به شدت باز شد و قامت عمو محمد در چهارچوب در نقش بست... +عمو فکر کنم باید یه کاغذ بچسبونم پشت در که توش نوشته باشه ،لطفا قبل از ورود به اتاق در بزنید😕 -یه بار شد من بیام تو حرف نزنی؟ +خب عمو هر دفعه میای با ورود هیجان انگیزت منو سکته میدی... -حرف نزن بچه پاشو لباساتو بپوش بریم بیرون... از آنجایی که خیلی دلم میخواست این چند ساعت بگذرد و راهی سفر شوم چشمی گفتم و بلند شدم تا آماده شوم... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: با ورود دوباره فتانه به زندگی محمود، ورودی که قرار بود خروج باشد، اوضاع زندگی روح الله و فاطمه هم کمی دگرگون شده بود، آنها اصلا نفهمیدند که منور،زنی که محمود عاشقانه دوستش داشت چگونه از زندگی محمود بیرون رفت؟ و فتانه چگونه صاحب تمام زندگی و وسائل منور شد؟! چیزی که همه را متعجب کرده بود، اما واقعیتی بود که وجود داشت. منور آنچنان بی سرو صدا رفت که انگار هیچ وقت نیامده بود، فتانه محمود را مجبور به بازنشستگی پیش از موعد کرده بود و زندگی را داشت آنگونه که بر وفق مرادش بود می ساخت، حالا دیگر خیالش بابت هوو راحت شده بود و می خواست تمام توانش را بگذارد تا فرزندان مطهره، آب خوش از گلویشان پایین نرود، انگار او عهدی کرده بود تا زندگی عاطفه و روح الله را به آتش بکشد و تا آتش نمیداد، دست بردار نبود. فتانه که زنی کینه جو بود چون چندین بار شنیده بود که روح الله و فاطمه به خانه منور آمد و شد داشتند و گاهی در مجالس مختلف فاطمه با منور دیده شده بود و به گوش فتانه هم رسیده بود، حس نفرت عجیبی به فاطمه داشت و فاطمه که به خواستهٔ پدر شوهرش، منور را تحویل میگرفت نمی دانست که فتانه چه نقشه هایی برایشان چیده است. فاطمه که همزمان دانشگاه و حوزه می خواند و همه جا عنوان می کرد که به خواندن درس علاقهٔ شدیدی دارد به طوریکه زمان بارداری هم باز از دانشگاه رفتن صرفنظر نمی کرد، الان با ورود دوباره فتانه به زندگیشان، هر روز باید بابت درس خواندنش به آنها جواب پس میداد. چندین بار فتانه علنی از فاطمه خواست که دور درس خواندن را خط بکشد، انگار به فاطمه نه به چشم عروس بلکه به چشم هوویش نگاه می کرد و نمی خواست فاطمه به جایی برسد و روح الله به همسرش افتخار کند، اما هر چه فتانه اصرار می کرد، فاطمه انکار می کرد و پیگیر درس و دانشگاه و حوزه بود. بعد از یک ماه پر از التهاب، زینب اولین فرزند روح الله پا به دنیا گذاشت، دخترکی زیبا که صورتش ترکیبی از روح الله و فاطمه بود، دختری که با ورودش خیر و برکت را به زندگی این زوج سرازیر کرد، روح الله مشغول کار جدیدی در حوزه تخصصی خودش شد و علاوه بر حقوق طلبگی، درامدی دیگر اضافه شد و آنها توانستند، آن زیرزمین کوچک و نمور را ترک کنند و خانه ای بزرگ و دلباز اجاره کنند، زمزمه هایی بود تا موتوری که روح الله با پس انداز طلبگی گرفته بود تبدیل به پرایدی سفید رنگ شود، همه چیز خوب بود تا اینکه روزی فتانه و محمود برای سر زدن به خانهٔ انها در قم آمدند.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی ═‌ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872