دانشگاه حجاب 🇮🇷
💗 رمان،نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_چهارم در راه خانه بابا اصلا حرفی نزد. بابا ماشین را به پارکینک
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_پنجم
به خانه رسیدیم.
من به اتاقم رفتم.
بعد از نیم ساعت، بابا رضا آمد.
در دستش پاکتی بود.
نشست کنار تختم.
-سارا جان، خودت میدونی که مامان فاطمه هیچوقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی.
از داخل پاکت یک شال صورتی که لبههایش با مروارید کرم دور دوزی شده بود همراه مانتوی سرمهای بیرون کشید.
چشمانم خیره در چشمانش بود.
غم در چشمانش موج میزد.
بغلش کردم. فقط گریه کردم.
حالم روز به روز بهتر میشد.
عاطفه یکی از بهترین دوستانم که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم هر از گاهی به خانهمان میآمد.
با شوخیهایش حالم را خوب میکرد.
بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودند. حاج احمد جانباز بود.
عاطفه بچه آخر خانواده بود سه برادر داشت و یک خواهر بزرگتر از خودش داشت.
بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه شد. از همان موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشوند. ولی بعد ده سال خدا من را به آنها هدیه داد.
صدای زنگ گوشی شنیده میشد ولی اتاقم آنقدر ریخت و پاشبود که نمیتوانستم پیداش کنم.
آخر زیر تخت پیداش کردم.
عاطفه بود.
-سلام عاطی خوبی؟
صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود.
-چیشده دختر؟ مثل دیونهها چرا جیغ میکشی؟
-وای سارا قبول شدی.
-خوب الان کجاش خوشحالی داره؟
عاطی چند لحظه سکوت کرد.
- دخترهی بیذوق، رشته برق قبول شدی خنگه ، خانم مهندس!
یاد مامانم افتادم.
چقدر در خانه، خانم مهندس صدایم میکرد.
-الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی. بوس بای.
"دخترهی خل نذاشت حرف بزنم"
بلند شدم.
لباسی که بابا برایم خریده بود، پوشیدم. واقعا قشنگ بود.
"چهقدر بهم میاد"
صدای زنگ آیفون بلند شد.
کسی زنگ را محکم فشار میداد و دستش را از روی آن برنمیداشت.
ادامه دارد.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴🏴
🏴🏴
🏴
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین 5⃣
🎥 #قسمت_پنجم: زیارت کربلا🚩
(ادامهی ماجرای سفر دو دختر اسپانیایی به کربلا و شرکت در پیاده روی اربعین🙃)
#اربعین | #موشن_گرافی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
@ostad_shojaeخانواده آسمانی ۵.mp3
زمان:
حجم:
11.99M
#خانواده_آسمانی🌿'
#قسمت_پنجم
❍ تمام افسردگیها، اضطرابها، تنشها، غصهها و... همهی اسپندِ رویِ آتش شدنها ؛نتیجهی زندانی کردنِ روح در یک قالب محدود است!
☜ تعریفِ ما از ریشهی خودمان، اگر به همین تَن و پدر و مادری که آنرا به دنیا آوردند؛ منحصر شود؛تمام روابطمان در همین چهارچوب زندانی میشوند !
❖ روح نامحدود، ارتباط محدود، ارضائش نمیکند!
پس چکار باید کرد؟
#استاد_شجاعی
#شهید_مطهری
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#حجاب_آمریکایی #قسمت_چهارم #حقوق_زنان _الانم میکنن....( داره از آزادی تو جامعه بدون اسلام دفاع میک
#حجاب_آمریکایی
#قسمت_پنجم
1⃣ نتیجه جلب توجه آزادانه...
شما میگی من به توجه احتیاج دارم...
خوب همه احتیاج دارن...🙈
ولی آخه چون خانم به توجه احتیاج داره باید خودش رو بکنه عروسک پشت ویترین؟
آخه توجه به چه قیمتی؟
از چه کسی؟
طلا که کلی متقاضی داره....
همینطوری نمیذارن دست کسی بهش برسه...
تازه جواهرات باارزش که مشتری های خاص داره پشت همون ویترین هم گذاشته نمیشه...
شما میخوای با بی حجابی خودت رو طوری جلوه بدی که بهت توجه کنن؟😐
بهتر نیست از کسی توجه بخوای که واقعا برات ارزش قائل باشه و دوست داشتنش واقعی باشه و بهت تعهد داشته باشه؟...🤔
_نه من منظورم این نیست...
_پس میشه به من بگی منظورت چیه؟
آخه شما خودت الان چادری هستی...
من اومدم تا فقط بهت بگم چرا آرایش و زینت رو با پوشش چادر استفاده میکنی..اینطوری داری چادر رو میبری زیر سوال ولی شما اومدی و دم از آزادی بدون حجاب زدی...الان شما که چادر سرت خیلی محدودی تو جامعه؟
... لطفا جوابم رو با استلال و منطق بده...
_ببین من منظورم بیشتر به همون آزادی بود...
من که الان یک خانم محجبه هستم هم از توبیخ و نصیحت های شما در امان نیستم... و اسلام هنوز قصد داره من رو به عنوان یک زن هدف اصلاح طلبیش قرار بده و تمام مشکلات جامعه اعم از بی حیایی و حتی بی غیرتی آقایون هم بندازه گردنم...🔆
⬅️ادامه دارد...
#تولیدی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیک
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مسیحا #قسمت_چهارم ﷽ حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
#رمان_مسیحا
#قسمت_پنجم
﷽
حورا:
دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی هم ناغافل نبود مادرم بی آنکه به من بگوید دعوتشان کرده بود.😐
همان موقع حسابی حال آرش را گرفتم اما او تشر ها و حتی بی توجهی و بی احترامی هایم را دید و برایش جالبتر هم به نظر آمدم😬
باخودم فکر کردم این بار باید محکم ترین ضربه ام را به او بزنم. اگر کاری میکردم که مادرش از من بدش بیاید کار تمام بود. خودش همه چیز را بهم میزد😏
خوب فکر کردم. یادم آمد مادرش از رنگ سیاه متنفر بود. خیلی فال و رمال بازی را باور داشت. پوسخندی زدم و از داخل کمد یک مانتوی مشکی و بلند برداشتم. با یک شال خاکستری. اما این کافی نبود. حسابی برای امشب کار داشتم!
اینکه تا شب جز یکی دوبار از اتاقم بیرون نرفتم را مادرم به حساب قهر و نازم گذاشت ولی من مشغول برنامه ریزی های حساب شده ام بودم. 😁 خوشبختانه خواهرکوچکم هم تا ساعت هفت کلاس ژیمناستیک بود و از دستش در آسایش بودم😓
با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. اول فکر کردم ملینا برگشته اما مادرم داد زد:مهمونا اومدن!
زیر لب غرولند کردم: چقدرم عجله داشتن آخه واسه شام از حالا باید بیان؟ 🙄
گذاشتم نیم ساعتی از ورودشان بگذرد و نرفتم. مادرم ده بار صدایم زد. دست آخر ملینا را که تازه از راه رسیده بود فرستاد بالا. اوهم طبق عادتش در نزده پرید داخل اتاق و آمد صدا بلند کند که خیزبرداشتم جلوی دهانش را گرفتم و گفتم:
_چه خبرته
+این چیه پوشیدی دیگه!
_خیلیم خوبه... خب چه خبر؟
+مهمونا اومدن کلی وقته انگار. مامانی هم از دستت خیلی عصبانیه. گفت یا همین الان میای یا خودش میاد بالا
_برو الان میام
در آیینه نگاهی کردم و شالم را روی سرم انداختم بعد پوسخندی زدم از عمد بدون آرایش رفتم پایین. مادرم جلوی راهرو ظرف بلور در دست با دیدنم خشکش زد. اما من فورا وارد سالن شدم. مادرم هم با ناراحتی پشت سرم آمد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. همه پیش پایم بلند شدند جز ملینا که درحال موز خوردن بود. 😒
با اینکه آرش جلوتر از بقیه ایستاده بود اما از عمد از کنارش گذشتم و به پدر و مادرش سلام کردم. با دیدن لباس مشکی مادرش تعجب کردم. مادرش با دیدنم چشمی روی هم گذاشت. آماده شنیدن غرغرش بودم که گفت:
وای آرش میبینی چه فرشته ای نصیبمون شده😍
دهنم باز مانده بود که چه خبر است. آرش هم با خوشحالی دستی به موهای تافت خورده اش کشید و گفت:منکه بهت گفته بودم مامان😊
مات مانده بودم و از چیزی سردرنمی آوردم که پدر آرش گفت: درسته که عموی ماهرخ فوت شده ولی ماانتظار نداشتیم شماهم مشکی بپوشی. شما جوونی ببین آرش خودمونم مشکی نپوشیده سبز پوشیده عشق بابا😇
هنوز داشتم حرص میخوردم که آرش با سرخوشی گفت:رنگ چشمای شما😀
باورم نمیشد. این فکر اصلا چرا به سرم زد که مشکی بپوشم؟ 😩
حالا مادرش از من بیشتر هم خوشش می آمد😐 خب رفتم سراغ نقشه شماره دو🤔
در جشن تولدم هرچه مادرم اصرار کرده بود آرش آب پرتقال بخورد. فایده ای نداست آخر سر هم مادرش گفت که آرش از طعم پرتقال متنفر است.
مادرم اشاره کرد که روی مبل کناری آرش بنشینم اما من رفتم روی مبل دونفره کنار ملینا نشستم و دستم را دراز کردم طرف ظرف میوه که پرتقالی بردارم اما دیدم ای دل غافل مادرم از قبل فکرش را کرده و هیچ پرتقالی در میوه دان نچیده😶 خیلی خب خودت خواستی🤪
بلند شدم و گفتم :
ببخشید من این موقع هر شب یه مقدار تو حیاط قدم میزنم.
آرش از خداخواسته از جایش پرید و گفت: پس بااجاز منم همراهیشون کنم.
در را برایم باز کرد و من بی توجه به او وارد ایوان شدم. بوی خوش رازقی و شمعدانی سرمستم کرده بود اما مگر حضور نحس و نگاه های خیره ی او میگذاشت از زندگی لذت ببرم؟ ☹️😐
شالم را جلوتر کشیدم و از سه پله ایوان پایین رفتم. دنبالم دوید و از من جلو زد. بعد روبه من ایستاد و وقتی راه افتادم، عقب عقب به راهش ادامه داد. حس ناخوشایندی بود. با پرویی گفت: یادته اولین باری که دیدم هیفده سالت بود گفتی...
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهارم "اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه." رف
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجم
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود، تموم شد، از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم.
جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان: زینب کجایی مامان ؟
_ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟
مامان: خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم!
مامان: یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت. اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان : قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان : زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان :هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چی؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان: اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به بابا.
بابا: سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟
بابا: حرم.
_ من چرا نبردید پس؟
بابا: والا ما هرچقدر صدات کردیم، بیدار نشدی. چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
_ مرسی بابااااای گلم.
سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
.
.
.
بابا: یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان: همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه. الان میایم.
_ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید .
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودند.
بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم. دنبالش راه افتادم.
از دور مامان و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن،دیدم.
حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم .
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابم داد.
مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد.
وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم .
.
.
.
_ امیر
امیرعلی:جانم؟
_ بهشت که میگن هینجاست ؟
توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی: زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری .
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره .
امیرعلی:اره خوب اینجا بهشت زمین عزیزم.
#ح_سادات_کاظمی
#ادامه_دارد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_چهارم باحالت عصبی رفتم پشت میزم نشستم شروع کردم طرح کردن سوالها
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_پنجم
سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند
«سیترلینا بیتالو» یک دختر ۱۸ ساله و یک کاتولیک بسیار معتقد بود. او به همراه خانواده اش در شهر ماستریخت یک زندگی معمولی را تجربه می کرد. سیترلینا یک روز به صورت پنهانی و بدون اطلاع خانواده اش، ماستریخت را به مقصد استانبول ترک کرد تا خودش را به سوریه برساند.
نام او در بدو ورود به «رقه» به «عایشه» تغییر پیدا کرد و با شخصی به نام «عمر یلماز» ازدواج کرد. تا اینجا همه چیز برای سیترلینا خوب بود تا اینکه شوهرش مجبور شد، همسر خود را به «امیر» داعش دهد. ازدواج او با امیر هم چندان دوام نیاورد و او در مدت کوتاهی مجبور به ۷ ازدواج شد و این در حالی بود که داعش اجازه ترک خاک «رقه» را نیز به سیترلینا نمی داد. داعشی ها معتقدند که مهاجران صرفا برای جهاد به آن ها می پیوندند و نه برای عیاشی و این ازدواج های مکرر را هم نوعی جهاد برای زن می دانند.
تحمل مادر سیترلینا در این یک سال تمام می شود و تصمیم می گیرد با حمایت پلیس ضدتروریسم هلند راهی ترکیه شود تا دختر جوانش را از داعش پس بگیرد. همه برنامه ها به درستی پیش می رود و این مادر و دختر در استانبول با یکدیگر دیدار می کنند تا راهی هلند شوند.
ستیرلینا پس از ورود به خاک هلند به اتهام همکاری با داعش، بازداشت، اما پس از دو روز به شرط عدم ترک شهر خویش و با قرار وثیقه به صورت موقت آزاد شد. با این حال از آن روز دیگر هیچ اطلاعی از او و خانواده اش وجود ندارد و به نظر می رسد به زندگی مخفیانه روی آورده اند.
سالی جونز ـ ۴۷ ساله ـ اهل انگلیس
«سالی جونز» نوازنده یک گروه موسیقی راک انگلیسی بود نه به دینی معتقد بود و نه تعصب جهاد نکاح داشت او در برهه ای دچار مشکلات فراوان شد و مسیر زندگی اش تغییر کرد. یکی از مشکلات سالی جونز در آن سال ها بیکاری و بی پولی شدید بود که باعث شد او بیشتر وقتش را در فضای مجازی بگذراند.
او در همین گشت و گذارهای اینترنتی اش عاشق پسری به نام «جنید حسین» شد. جنید یک دورگه انگلیسی ـ پاکستانی بود که در ارتش سایبری داعش فعالیت می کرد. جنید، سالی جونز را مجاب کرد که برای داشتن یک زندگی مرفه راهی رقه شود.
سالی جونز در بدو ورود به رقه نام خود را به «سکینه» تغییر داد و با جنید ازدواج کرد. او یکی از افراد گردان الخنسا شد و پس از مدتی هواداران سالی جونز، نوازنده مورد علاقه خود را با ردا و پوشیه در شبکه های اجتماعی دیدند و آن هم در حالی که این فرد به «زن خون خوار داعش» مشهور شده بود.
او قسم خورد سر همه کسانی را که به داعش نپیوندند ببرد...
آفیناد اسکانووا- اهل روسیه
«آفیناد اسکانووا» درباره عزیمت خود به مناطق تحت تسلط تروریست ها گفته است: مبلغان داعش از طریق اینترنت من را متقاعد کردند که خانواده خود را ترک کنم و به خاورمیانه بروم و با «زندگی ایده آل» آشنا شوم و در واقع من را به عنوان همسر داعشی انتخاب کرده بودند.
آفیناد طی بازجویی در کشورش اعلام کرد: پس از ورود به سوریه من را به مقر زنان داعشی فرستادند تا سرنوشت بعدی ام را تعیین کنند.
وی می افزاید: ازدواج با تروریست هایی که می دانستیم به زودی کشته می شوند سرنوشت زنان اردوگاه بود و بازهم از این مقر سر در می آوردند. در این مقر تعداد بسیار زیادی از زنان روسی و قزاقستانی و از کشورهای دیگر حتی آمریکا هم هستند که همراه فرزندان و حتی نوزادان خود در آنجا به سر می برند.
آفیناد همراه پسر خردسال خود توانسته با خودروهای عبوری با فرار به مرز سوریه و ترکیه و سپس به شهر استانبول فرار کند...
برگه ها رو روی میز گذاشتم دیگه مغزم یاری نمیکرد ادامه بدم چه سرنوشت های تلخی! یکی به زندگی مخفیانه روی میاره... دیگری می شه یکی مثل خود داعش...یکی هم پا به فرار می گذاره البته اگر جان سالم به در ببره...
نمی دونستم خانمی که قراره فردا ببینم چه مسیری از این طیف رو رفته؟ هر چند که هر کدومش باشه تلخه...
توی همین افکار بودم که آقای جلالی در اتاق در زد و گفت من برای فردا بچه های فیلمبرداری رو کنسل کردم ظاهراً سوژه راضی نشده مصاحبه تصویری بگیریم دیگه همه چی دست خود شماست ...
گفتم یعنی من تنها برم؟
آقای جلالی با تعجب گفت مگه مصاحبه های قبلی کسی همراهتون بود!
گفتم نه ولی خوب این فرق میکنه! اگه امکانش هست حالا که خانم امجد هم می دونن ایشون هم با من بیان ولی مصاحبه رو خودم انجام میدم...در همین حین فرزانه با چشمهای متحیر نگاهی به من انداخت...
آقای جلالی سری تکان داد و گفت چی بگم والا با شرایطی پیش اومده و بچه های فیلمبرداری نیستن باشه مشکلی نیست بعد هم دوباره تاکید کرد خبرش بیرون درز پیدا نکنه !
#سیده_زهرا_بهادر
📚 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجم🎬:
بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه رفت، داخل آشپزخانه شد و طوری قدم برمیداشت تا خورده شیشه ها به پایش نروند، خودش را به فاطمه رساند و دستهٔ بشقابی را که دست فاطمه بود، بیرون کشید و گذاشت روی کابینت و بعد دو دست فاطمه را گرفت و از آشپزخانه که پر از خورده شیشه بود بیرون آورد.
کنار اوپن ایستاد و گفت: فاطمه جان، عزیزم، چرا این کارا را با خودت میکنی؟! یعنی این موضوع اینقدر برات سنگین هست؟! مگه چند سال پیش که اون بیماری عضلانی را گرفتی خودت روی برگه ننوشتی و به من اجازه ازدواج مجدد ندادی؟!
فاطمه با خشم نگاهی به روح الله کرد، دستهایش را از دست های روح الله در آورد و محکم او را به عقب پرت کرد، به طوریکه که قامت مردانهٔ روح الله،تلو تلو خوران به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
فاطمه جلوتر رفت و برای اولین بار بعد از پانزده سال زندگی مشترک، همانطور که با مشت های گره کرده اش به سر و سینهٔ روح الله میزد گفت: مگه همین توی مکار نبودی که اونزمان میگفتی زن یکی و خدا یکی،مگه نمی گفتی فاطمه از سرم هم زیاده، مگه نمی گفتی فاطمه دیوونه شده اینو نوشته مگه نمی گفتی روح الله میمیره اما روی فاطمه هوو نمیاره، بعدم این موضوع مال چند سال پیش که من بیمار بودم، هست، اونزمان زن نگرفتی، حالا که من خوب خوب شدم و دیگه اثری از اون بیماری نیست و نخواهد بود، رفتی زن گرفتی؟!
فاطمه یک لحظه ساکت شد، انگار ذهنش درگیر موضوعی شده بود، ناخودآگاه کتاب ریاضی زینب که روی اوپن بود را برداشت و به طرف روح الله پرتاب کرد و گفت: ببینم اون برگ اجازه نامه را از کجا پیداش کردی؟! دست من بود و من اصلا یادم نمیاد اونو کجا گذاشتم.
روح الله کتاب را از جلوی پایش برداشت و گفت: شراره جاش را بهم گفت، گفت تو صندوقچه چوبی تو انبار کنار یه سری دفتر که مال زمان تحصیل تو بوده، هست و من اونو درست همونجایی که شراره گفته بود پیدا کردم.
چشام را ریز کردم و در عین عصبانیت گفتم: چرا اینقدر دروغ میگی؟! شراره از کجا میدونست همچی نامه ای وجود داره؟! من که راجع به این نامه با کسی حرف نزدم، فقط تو میدونستی من همچی چیزی نوشتم.
روح الله شانه هایش را بالا داد و گفت: به جان فاطمه من اصلا یادم نبود، من این موضوع را فراموش کرده بودم، خود شراره گفت، جای دقیقش هم که آدرس داد، من فکر کردم خودت بهش گفتی...
ذهن فاطمه هنگ کرده بود و با خود فکر میکرد، اگه روح الله راست بگه که میگه چون روح الله اهل هر چی بود ، اهل دروغ نبود، شراره از کجا فهمیده؟! من که به احدالناسی این موضوع را نگفتم!!
با تکرار نام شراره، دوباره خون فاطمه به جوش آمد، دنبال گوشیش میگشت تا جلوی روح الله به شراره زنگ بزند، اما پیدایش نمی کرد، همه جا را بهم ریخت، یادش نبود که گوشی را آخرین بار توی اتاق دستش بوده، به طرف آشپزخانه رفت، روح الله از ترس اینکه دوباره بشکن بشکن راه بیاندازد و صدا به بیرون خانه برود راه فاطمه را سد کرد.
فاطمه با مشتش روی سینهٔ روح الله کوبید وگفت: نمی بخشمت....نمی بخشمت من چی برات کم گذاشتم که در همین حین صدای زینب بلند شد: مامان! حسین خودش را کشت، نیم ساعته داره مثل دیوونه ها جیغ میکشه، تو رو خدا تمومش کنید.
فاطمه نگاهی به چشم های سرخ از گریه زینب کرد و به طرف اتاق راه افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
D1738864T16884394(Web).mp3
زمان:
حجم:
17.06M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
🧕پرستارجنگ
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_پنجم🌱🌸
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_چهارم 🎬: شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش ر
رمان«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پنجم 🎬:
شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد.
زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم.
شراره همانطور که نگاهی به ساختمان بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟!
زرقاط به طرف پله هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست
دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد.
زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد
شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟!
شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود.
زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: خوب حاضری، الان می خوای شروع کنیم، موافقی؟!
شراره با تعجب گفت: یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا..
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت..
شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود.
شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنه ای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود
شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت: وای چه قشنگه! اینجا باید..
زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمی شد.
در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود.
شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است.
راهرو نیمه تاریک بود و با لامپ های ضعیف روشن شده بود، شراره از پله ها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد.
جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود که ناگهان با خوردن دست های زرقاط از پشت شانه هایش به خود آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
#تجسمشیطان
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872