eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دانشگاه حجاب 🇮🇷
#چرا_حجاب⁉️ حجاب، #مهربانی است در حق دیگر زنان؛ بخاطر به #رقابت نکشیدن زندگی‌های آرام و شیرینشان... 😌 #محجبه‌ها_مهربانترند💕 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺 🌸 Sapp.ir/hejabuni 🌸
💚 ✨خدایا؛ چگونه وصف کنم این همه ات را ؟❤️🌧 🔸مرا ببخش که به بهانه‌ی پاک بودن دلم، از تو نافرمانی می‌کنم ...💥 🔹ببخش که تو را در زمان سختی و مشکلات می‌خواهم اما هنگام عمل به دستوراتت که می‌شود، جا میزنم😔 💠یا ؛ می‌شود توفیق دهی تا بازگردم به آغوشت؟💚 ⭕️این روزها هر چه می‌گذرد ... آشفتگی‌ام بیشتر می‌شود⚡️ می‌خواهم بازگردم ... به به به ✨ 🙏در این ماه مرا توفیق ده تا از این پس برای تو دلبری و خودنمایی کنم✅ نه برای دیگران❌ 👈 👉 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
🔸مدتی پیش سوار بر ماشین حدود ساعت‌ ۲ بعد از ظهر بود که خانمی رو دیدم با ظاهر نامناسب و با دوتا بچه کوچیک؛ یکی به بغل یکی به دست... ترمز زدم... - پرسیدم: کجا میری؟ آدرسو داد... 💥خودمم خسته و کوفته و گرسنه از کلاس برمی‌گشتم و خانواده هم منتظر که برم براشون ناهار آماده کنم!😫😫 📌شیطونه می‌گفت ولش کن بابا! تا سر خیابون بردیش بذار خودش میره... ولی دیدم خیلی وضع ظاهریش خرابه😔 با خودم گفتم سوار ماشین کی بشه اونم با دوتا بچه... گفتم تو راهم امر به معروفش کنم که موهاشو بپوشونه... - تو فکر بودم که خودش بعد از چند ثانیه پرسید: خانم شما هستید؟! - گفتم: بله قبلا خیلی فعالیت داشتم تو بسیج ولی الان مشغلم زیاد شده دیگه نمی‌تونم برم! بعد؛ از کلاس‌های بسیج براش گفتم که چقدر خوبه و می‌تونه شرکت کنه و... - بعد از کمی صحبت که زمینه رو مناسب دیدم گفتم: عزیزم شما خودتون هستید دیگه احتیاج به این همه ندارید! - گفت: همسرم بهم خیانت کرده؛ مجبورم قشنگ بگردم! اونم دوست داره و ازم می‌خواد اینطوری باشم... - گفتم: عزیزم در حکم فقط باید حرف خدا رو گوش بدی و حرف همسرت در این زمینه نباید برات اهمیت داشته باشه. - گفت: شیک می‌پوشم که همسرم به خانوم دیگه‌ای نگاه نکنه!!! - گفتم: مگه نمی‌تونی تو خونه شیک بپوشی؟! اونجا بهترین باش برای همسرت نه تو خیابون!!! هر نگاهی که یه به تو بندازه مطمئن باش همسرت هم یک نگاه به زن نامحرم دیگه می‌کنه... برای این که همسرت رو به دست بیاری باید و باشی نه این که دل مردهای غریبه رو ببری و اونا رو به زندگیشون سرد کنی... تو مادر دوتا دختر هستی. تو الگوی بچه هات میشی. دوست داری چند سال دیگه دخترات تو سنین همین تیپ رو بزنن و بایه دوست بشن؟؟!! - گفت: واااای نه!!😱 - گفتم: ولی تو با این تیپ و آرایش داری اینو بهشون مستقیم یا غیر مستقیم یاد میدی! - گفت: آره یه موقع‌هایی خودمم می‌گیرم ولی چاره ای ندارم!!! - گفتم: چاره‌ات فقط گوش کردن به حرف‌های خداست... تو حرف خدا رو گوش بده؛ ببین به چه آرامشی می‌رسی. تو خدا رو از خودت نگه‌دار؛ خدا هم یه کار می‌کنه محبتت تو دل شوهرت چندین برابر بشه و بهت بمونه... عزیزدلم تو داری مردا رو می‌دزدی، اونوقت توقع داری خانم‌های بیرون نگاه شوهرتو ندزدن⁉️ همه رو تأیید می‌کرد و با حالت حزن به حرف‌هام گوش می‌کرد...😔😔 رسیدیم به مقصد! - گفت: شک ندارم که خدا شما رو سر راهم قرار داده که این حرف‌ها رو بهم بزنی!! شمارتو بهم میدی تا بیشتر باهات حرف بزنم؟! - گفتم: بله عزیزم صد البته! - شمارمو بهش دادم و بهش گفتم: از همین الانم شروع کن! موهاتو کامل بپوشون! موهاشو پوشوند و با و با هم خداحافظی کردیم... الان چند روزه هی بهم پیامک محبت آمیز میده و با هم گپ می‌زنیم... امروزم بهش زنگ زدم و کلی با هم صحبت کردیم... - بهم گفت: تو آبجی منی... ♻️برنامه‌ریزی کردم که بیشتر باهاش صحبت کنم و حسابی بتونم باهاش صمیمی بشم و به لطف خدا کمکش کنم تا راه درست رو در پیش بگیره... ✅ سه نکته از این خاطره: 1⃣ همه این افرادی که سر راهمون قرار می‌گیرن، شک نکنید که یک و لطفی از جانب خداوند هستن و خداوند این رو در ما دیده که بتونیم با و براش بندگی‌ کنیم ... 2⃣ از ظاهر افراد نکنیم! بعضی‌ها واقعا با یه منتظر برگشت به سمت خدا هستن و چه خوبه که این تلنگر از جانب ما باشه؛ که ما هم ثوابی از این موهبت برده باشیم... 3⃣ سعی کنیم حرف شیطونو اصلا گوش ندیم!! چون هی به من می‌گفت بذارش سر خیابون! بذار خودش بره... که اگه این‌طوری می‌شد دیگه با هم دوست نمی‌شدیم‌... @vajebefaraamooshshodeh 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
خانم خدایاری-من و چادرم@hejabuni (4).mp3
زمان: حجم: 581.7K
من و چادرم❤️ متنفر بودن را نیاموخته ایم!❌ من وارث ارثیه ی بانوی مهربانی هستم😊🌈 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅✿❀﷽❀✿┄┄ 💚 💚 🍃من همه جا حواسم به حرف زدنم هست... 🍃من همه جا حواسم به نگاهم هست... 🍃من همه جا حواسم به اطرافم هست... 🌹 گاهی بی صدا می‌ڪنم. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌ک
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
بخش شانزدهم 🔶 تنها کسی که صددرصد میشه بهش تکیه کرد و او هیچ وقت پشت آدم رو خالی نمیکنه خداوند متعال هست. به این حس میگن ایمان. 👈🏼 ایمان یعنی چی؟ 💥 یعنی من به خداوند متعال باور قلبی دارم. یعنی من به پروردگار عالم اطمینان قطعی دارم. خب حالا آیا اگه یه شرایط سختی برای خودمون یا کشورمون پیش اومد اول از همه باید به چه تکیه کنیم؟ 👈🏼 به قدرت و مهربانی خداوند بلند مرتبه. نترس.... هرچیزی که خدا بخواد همون میشه. همه ذرات عالم و هر حرکتی در عالم میشه فقط با اجازه خدا صورت میگیره. ✅ توی فتنه ها نترس. اصلا اینطور نیست که کار از دست خدا در رفته باشه و دیگه نتونه جمعش کنه! در فتنه ها هست که ایمان انسان مومن باید بیشتر بشه و به خداوند مقتدر پناه ببره 📌ادامه دارد۔۔۔ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓