دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_پنجم _بریم ریحانه؟ داره سرد میشه... +بری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_ششم
_ریحانه تو با خدا، معامله کردی؟ عرفِ جامعه رعایت عفته...چه ربطی به فوت بابا داره؟ هیچ کار خدا بی حکمت نیست عمو جان...
+عمو یه طوری میگید رعایت عفت انگار من بی عفتم! این همه آدم با تیپ و قیافه ناجور راست راست تو خیابونا راه میرم کسی بهشون نمیگه بی عفت! اون وقت شما...
عمو حرفم را قطع کرد و ادامه داد...
_نه نه عزیزم...من نگفتم خدایی نکرده تو بی عفتی! من فقط میگم توام مثل خواهرت حجاب داشته باشی چه اشکالی داره؟
+ای باباااا ...عمو باز محجبه بودن مریم و یه رخ من کشیدید؟!
_ریحانه یه دیقه زبون به دهن بگیر دختر !
خنده ام گرفت...
عمو هر چه میگفت یک چیز می گفتم...
حس میکردم اگر یک بار دیگر وسط حرفش ،حرف بزنم لیوان شیر را توی سرم خورد کند?...
اما از حق نگذریم عمو اصلا اهل زد و خورد نبود، فقط طوری نگاه میکرد که حساب کار دستم بیاید...
خلاصه سکوت کردم و عمو ادامه داد...
_ببین ریحانه جان،تو از نظر زیبایی هیچی کم نداری...
+ خدا بیامرزه امواتتو عمو، این همه باشگاه میرم واسه همین دیگه!
_ریحاااااانههههههههه....
+چشم،چشم...من دیگه سکوت میکنم بفرمایید...
_این دفعه حرف بزنی دیگه ادامه نمیدم...خب داشتم میگفتم...تو از نظر زیبایی ظاهر اصلا کم نداری،یکم هم که آرایش میکنی زیباتر میشی...ولی چرا باید زیبایی ظاهر تورو هر چشم پاک و ناپاکی ببینه؟
من نمیگم مثل مریم چادر بپوش،فقط میگم مانتو جلو باز و لباس های جذب و آرایش در شأن خانواده ما و خودت نیست...اصلا خانواده به کنار، در شأن و منزلت یک دختر نیست...تو خیلی با ارزشی ریحانه جان...من عموتم ،شاید سنم به پدرت نرسه ولی مثل برادر بزرگترتم،دوستت دارم که دارم این حرف هارو میزنم ،نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کنم ،فقط راه درست رو بهت نشون میدم...
+عمو من مخالف این حرفاتون نیستم،ولی چرا من اجازه ندارم آزاد باشم و طوری که دوست دارم لباس بپوشم ؟
_آزادی؟! ریحانه تو واقعا فکر میکنی با این پوشش آزادی؟
در ضمن،خودخواهی توی ذات تو اصلا نبوده و نیست...
+آره عمو وقتی من هر مدل دلم بخواد لباس بپوشم یا کار کنم آزادم...بعدشم چه ربطی به خودخواهی داشت؟
_خب من یه مَردم و نمیتونم خیلی راحت بهت توضیح بدم...ولی تا جایی که بشه میگم برات....بقیشم از مریم بپرس یا تحقیق کن...
داشتم به حرف های عمو گوش میکردم که تلفنش زنگ خورد...
گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روی گوشی رنگش پرید و دوید بیرون...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان 🎥 #قسمت_چهل_پنجم 🎬 مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان
#قسمت_چهل_ششم 🎬
یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,
بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد.
شروع کردم به زمزمه:
باز باران بی بهانه....
میشود ازدیده ی زینب
روانه😭
بازهم هق هق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
وپهلوی مادر...
یک لگد آمدبه شانه
باب من بردندزخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر
تازیانه,تازیانه😭
بازباران با بهانه
غسل وتدفین شبانه
دید پهلو ,سینه وبازو و شانه
وای مادر
گریه های حیدرانه😭
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم.
دیگه رمقی توبدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری مارایادشون رفته بود
گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.
همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...
یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام....
یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟
باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.
باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام...
امد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست..
نورچراغ قوه راانداخت روصورتم وگفت:آه خدای من...
#ادامه_دارد ..
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_پنجم 🎬: عاطفه همانطور که اشک میریخت گفت: مسعود مکانیک میخواد... روح
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_ششم🎬:
چهار سال از زمانی که عاطفه ازدواج کرده بود می گذشت، چهار سالی که هم به روح الله و هم عاطفه بسیار سخت گذشت.
حدس روح الله درست بود و فتانه با هدف های شومی عاطفه را برای مسعود،خواهر زاده اش عقد کرده بود و عاطفه شده بود، عامل التیام هر درد فتانه..
فتانه اگر کوچکترین حرکتی از محمود میدید به اطلاع مسعود و مادرش میرساند و عاطفه کتکش را می خورد و دل فتانه خنک میشد، محمود به خاطر عاطفه هم که شده بود، رفتارش با فتانه ملایم که بود و ملایم تر هم شده بود، روح الله هم اگر کوچکترین حرکتی می کرد که به مذاق فتانه خوش نمی آمد، چون روح الله بزرگ شده بود و برای خودش مردی شده بود و در خلال تحصیل، با شرکت در کلاس های ورزشی به مهارت های رزمی هم دست پیدا کرده بود و هیکلی ورزشکاری و پهلوانی داشت و فتانه از تیپ و قیافه او میترسید، بنابراین دق دلی را که نمی توانست سر روح الله خالی کند، سر عاطفه خالی می کرد.
روح الله که جوانی زجر کشیده اما بسیار مهربان و رقیق القلب بود و خوب میفهمید هر حرکت فتانه چه پیغامی دارد، سعی می کرد کاری نکند که بهانه به دست فتانه دهد و او باعث آزار عاطفه شود و از طرفی باید تمام خبرهای مادرش را بی کم و کاست برای فتانه بیاورد وگرنه کتکش را میخورد.
بارها و بارها پیش آمده بود که فتانه حتی چشم طمع به شهریهٔ ناچیزی که روح الله از حوزه میگرفت داشت و روح الله علی رغم تمام مشکلات مالی که داشت و هیچ پولی از طرف پدر به او نمی رسید، هر وقت فتانه از او پول طلب می کرد، روح الله هر چه پس انداز کرده بود به او می داد.
فتانه آنقدر ظالم بود که باغی را که روح الله خود بنا کرده بود و جان داده بود و از یک زمین خشک و مرده، باغی سر سبز و پر بار به عمل آورده بود، حتی یک ریال به او نمی داد.
روح الله مثل روال قبل آخر هر هفته راهی روستا میشد و هنوز هم شبانه روز در باغ کار میکرد، انگار آیه نازل شده بود که روح الله در باغ جان بکند اما از عواید آن باغ چیزی نصیبش نشود و همه نه به جیب بابا محمود بلکه در تُبرهٔ فتانه ذخیره شود و معلوم نبود این زن فریبکار با اینهمه پولی که از اطرافیان میگرفت چه می کند..
آخرهفته بود و روح الله مثل قبل به روستا آمده بود، بیل را به درخت تکیه داد و به طرف اتاقی که در باغ بنا کرده بودند رفت.
داخل اتاق شد، می خواست همزمان با کمی استراحت، یکی از کتاب هایش را هم مطالعه کند.
روی گلیم فرش لاکی رنگ که دست بافت مادربزرگش بود، نشست و به متکایی که کنار دیوار سفید اتاق گذاشته بود تکیه داد، کیفش را که کنار متکا بود جلو کشید و همزمان فلاکس چای کنار کیف هم برداشت، داخل استکان تخم مرغی روبه رویش، چای ریخت و زیپ کیف را باز کرد.
کتاب الٰهیات را بالا آورد و روی دست گرفت و در همین حین دفترچه کوچکی از بغلش روی زمین افتاد.
روح الله کتاب را روی پاهایش که دراز کرده بود، گذاشت و همانطور که لبخند میزد، دفترچه بانکی را که هدیه مادرش بود نگاه کرد.
دفترچه را باز کرد، مبلغ پول زیادی داخلش بود، پولی که مامان مطهره از ابتدای کودکی روح الله، هر ماه برای او کنار میگذاشت و چند روزی بود که به او داده بود تا با آن پول لوازم خانه مجردی از قبیل یخچال و تلویزیون و.. برای خود بخرد و روح الله قصد داشت به محض اینکه قم رسید، برای خرید وسیله و اجاره یک خانه نقلی اقدام کند..
روح الله دفترچه بانکی را بالا آورد و به بینی اش چسپاند و از آن بوسه ای گرفت، نه به خاطر اینکه پول زیادی داخل ان بود، بلکه به خاطر اینکه این دسترنج مادرش بود و نشان از عمری مهر مادری داشت ،روح الله بوی مادرش را از این دفترچه طلب میکرد، مادری که هیچ وقت متوجه عمق سختی هایی که فرزندانش کشیده و می کشیدند نشده بود.
روح الله غرق یاد مادر بود که ناگاه با صدای بلند و عصبانی فتانه به خود آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872