eitaa logo
دانشگاه حجاب
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
183 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 مادر و عمه اتاق را ترک کردند... عمو در را بست و با عصبانیت بالای سرم آمد ... توی چشم هایم خیره شد و مدتی نگاهم کرد... صدای دندان های عمو که بهم فشار میداد به گوشم میخورد... _خجالت نمیکشی؟ +عمو ... _ساکت شو گوش بده فقط ... ریحانه من اون همه برای تو حرف زدم! ینی یاسین خوندم برات؟! این چه کار احمقانه ای بود که کردی؟ به فکر خودت نیستی به فکر اون مادر بدبختت باش! میدونی داشت سکته میکرد وقتی تورو اونطوری تو اتاق دید؟ فکر میکنی بابات راضیه؟ با این کارا چیو میخوای به دست بیاری؟ عصبی شده بودم،بغض گلویم را میفشرد... اشکم در آمده بود... تا میخواستم حرف بزنم عمو به نشانه سکوت دستش را تکان میداد... اما دیگر نمیتوانستم سکوت کنم... جیغ زدم و گفتم: +عمووو تمومش کنید! من چیکار کردمممم که اینطوری باهام حرف میزنین؟ _چیکار میخواستی بکنی؟ خودکشی کم چیزیه؟! از حرف عمو شاخ درآوردم!!! خودکشی؟! من؟! هرگز... +عَ...عمو من ...من خودکشی نکردم...بخدا... _پس اینجا چیکار میکنی؟ رو این تخت چیکار میکنی؟ تو اتاقت مثل یه تیکه گوشت بی جون افتاده بودی... دکترا میگن قرص خوردی ...معدتو شست و شو دادن! فشارت 4 بود...با بدبختی بهوش اومدی! من خودم ورق قرص و دیدم رو میزت! اونم چه قرصی! خطرناک تر از قرص فشار خون پیدا نکردی؟! حرف های عمو صحنه را برایم تداعی کرد و متوجه شدم اشتباهی قرص را خورده ام... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
‎‌‌‎‌‎‌‌💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈😈 🎬 بازبان عبری,تکرار میکردند. کنار مهرابیان بودم ,چشمم به جمعیت بود واما,فکرم دنبال اون در مرموز. مهرابیان:خانم سعادت,میدونم به چی فکر میکنید,اونجا احتمالا یکی از تونلهای مخفی هست که این شیاطین برای مقاصدشان حفرکردند,اگر بخواهی نزدیک انجا بشوی,بی شک بهت مشکوک میشوند . من:اما فکرم درگیرشه,من باید اونجا راببینم,...اگه دیدم برای شما هم فیلم میگیرم آقای مهرابیان عزیزززز😊 مهرابیان:خانم سعادت,این اخرین تذکرمه ,دیگه نمیخوام بحث کنم,موقعیت خودمون رابه خطر نیاندازید,باکنجکاوی بچه گانه تان, ما بچه شیعه ها خیلی زرنگترازاین یهودیای شیطان پرست هستیم وکاملا میدونیم تواون تونل چی میگذره,بعدا بهت میگم,فقط خواهشا حرکت خطرناکی نکن.من مراقبتم هااا😊 من:روچشمم..... اما درحقیقت داشتم نقشه میکشیدم که چه جوری به هدفم برسم. به همه ش ر ا ب تعارف میکردند ,اخه یکی ازاحکام ورسومی که در روز پوریم ,یهودیا انجام میدهند نوشیدن ش ر ا ب تا حد جنون هست. اما برای من که ادعای شیعه بودن وپیرو.مولا علی ع بودن دارم ,این نوشیدنی مثل نجاست میمونه.... پس حتی نگاهی هم بهش نمیاندازم چون از دیدنش هم حال آدم بهم میخوره,در روایات زیادی ازمعصومین داریم که:نوشیدنی هر روز ابلیس(شراب الکلی)هست وچه خوب اینجا باچشم خودم میبینم ابلیسکهایی که بااین نوشیدنی ,سرمست میشوند... چشمم به دیوید افتاد,بس که نوشیده بود,هیچ درکی از اطرافش نداشت... وای خدای من دررررسته,راهش همینه..... فقط باید مهرابیان راقال بزارم. .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپای باغ که همگی حاصل تلاش و کوشش خودش بودند کرد، دستی به هلوهای نارس درخت پیش رویش کشید و زیر لب گفت: چه شب هایی را در کنار شما به صبح رساندم، شبهایی ترسناک که هر لحظه اش برابر با سالی بود، همیشه وزوزی در گوش هایم افکار ناامید کننده می خواند و گاهی به من دستور میداد که درخت ها را بشکنم و حتی گاهی امر میکرد که به خودم آسیب بزنم، اما با توکل به خدا هیچ آسیبی نه به خود و نه درختان وارد نکردم. روح الله در عالم خود غرق بود که ناگاه با صدای تیز فتانه به خود آمد: آی ذلیل مرگ شده، مگه نمی دونستی چند تا بچه قد و نیم قد دورم را گرفتن و نمی دونم شبم کی هست و روزم کی هست، دیگه نه کار خونه می کنی برام و نه حتی میای دوتا نون از نونوایی بگیری، یکسره این باغ کوفتی را کردی بهانه و پی یللی تللی میری.. روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یللی تللی چیه، به درختا و باغ میرسم، نگاه کن اون کُرد علف را چقدر پر شدن،یا اینور بوته های گوجه و بادمجان را نگاه چه جونه ای دادن، تازه این درختا را باش ، هر کدوم با یه میوه به بار نشستن... فتانه که لجش گرفته بود روح الله با چه عشقی از دسترنجش حرف میزند و الان فهمیده بود که با چه کاری روح الله را عذاب دهد،به طرف روح الله آمد، اما نه از راه باریک بین باغچه ها بلکه پا روی بوته های گوجه می گذاشت و پیش می آمد، با شکستن هر بوته ،انگار بندی درون دل روح الله پاره میشد، پس با صدای بلند فریاد زد: نکن فتانه، چرا گوجه ها را نابود میکنی، خدا ازت نگذره... تا این حرف را زد، فتانه که توقع نداشت با عصبانیت بیشتر ثمرهٔ تلاش روح الله را لگد کوب کرد و با شتاب جلو آمد، با یکی از دست هایش دست روح الله را چسپید تا فرار نکند و با دست دیگرش شاخه ای از درخت نورس هلو را شکست، اتفاقا این شاخه بار زیادی داشت و با همان شاخه و ثمرش، شروع به کتک زدن روح الله کرد و گفت: حالا که قد کشیدی و از پول ما اینجور نره غولی شدی و هیکل بزرگ کردی، هوا ورت نداره هااا..خیال نکن آدم شدی و دیگه بار آخرت باشه که اسم منو رو زبونت میاری و اینجور برای من حاضر جوابی نکنی هااا...فتانه محکم و تند تند میزد و با هر بار زدن یکی از هلوها کنده میشد و روی زمین می افتاد، روح الله اشکش جاری شده بود، نه برای اینکه کتک میخورد که کتک خوردن کار همیشگی اش بود، گریه اش برای این بود، درختی را که انقدر زحمت کشیده بود و به پایش نشسته بود و بار داده بود، در یک لحظه فتانه نابود کرد.. سرو صدای فتانه آنقدر زیاد بود که اصلا متوجه صدای ماشینی که جلوی در باغ توقف کرد، نشدند. فتانه یک نفس میزد،شاخه با لا میرفت و بر بدن روح الله فرود می آمد، روح الله روی زمین نشسته بود و دست هایش را حایل سرش کرده بود که شاخه درخت به سرش نخورد. در همین گیرو دار صدای یالله یالله بلند شد، فتانه تا چشمش به محمود و مردی که کنارش ایستاده بود افتاد، شاخه درخت را به کناری انداخت و همانطور که شوتی حوالهٔ روح الله می کرد گفت: سلام، ببخشید از دست شیطنت این بچه ها متوجه اومدنتون نشدم.. محمود زهر چشمی از فتانه گرفت و او را به کناری کشید و آن مرد که کسی جز آقای علوی ،همکار محمود نبود، به طرف روح الله آمد. روح الله سریع از جا بلند شد و همانطور که از خجالت سرش پایین بود، دستش را دراز کرد و گفت: س..سلام خوش آمدین... آقای علوی دست روح الله را در دست گرفت و همانطور که فشاری دوستانه به او میداد، لبخند زنان گفت: سلام گل پسر پهلوون ما، شنیدم این باغ را خودت به ثمر رسوندی، بابات خیلی تعریفت را میکردم، من دلم می خواست از نزدیک بیام هم خودت و هم باغت را ببینم و بعد نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد: به به، احسنت، بارک الله از اونچه که فکر میکردم ، این باغ بهتر و زیباتر هست و بعد به طرف باغچه گوجه ها رفت و خم شد، نهالی را که شکسته بود صاف کرد، تکه چوبی را داخل زمین فرو کرد و نهال را به آن تکیه داد و گفت: تو کار کشت و کار صیفی جات و سبزی جات هم هستی، چقدر تو هنرمندی، خوشا به حال آقا محمود عظیمی که همچی پسری داره در همین حین با صدای سرفه محمود، آقای علوی به سمت او رفت و همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: چه پسر با فهم و درک و شعوری داری، حیف این پسر نیست که اینجا اسیرش کردی؟! محمود نگاهی به روح الله انداخت و گفت: خوب داره درس میخونه در کنارش هم کار میکنه و این باغ را آباد کرده، کاری که هیچ کدام از همسن و سالاش نمی تونند بکنند. آقای علوی لبخندی زد و گفت: در این که شکی نیست، اما پسرت لیاقتش بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ...