دانشگاه حجاب
❓ ببخشید یه سوال زن در اسلام برای چی باید حجاب داشته باشه؟ 🤔 🔆حجاب حمایت از احترام زن.. موضوع: #چر
نظام تقديم 97.mp3
6.67M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه بیست و چهارم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
نظام تقديم 98.mp3
9.15M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه بیست وپنجم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
نظام تقديم 99.mp3
7.38M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه بیست وششم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵 اس
نظام تقديم 100.mp3
8.55M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه بیست وهفتم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
1_64167087.mp3
6.93M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه بیست وهشتم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
2020_06_15_03_05_39.mp3
31.43M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه بیست ونهم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
2020_06_17_00_53_07.mp3
36.19M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی ام 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵 است
نظام تقديم 104.mp3
8.62M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی ویکم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵 ا
نظام تقديم 105.mp3
8.11M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی ودوم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵 ا
نظام تقديم 106.mp3
8.33M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی وسوم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
2020_06_25_22_14_04.mp3
39.53M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی وچهارم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
2020_06_28_12_54_47.mp3
27.99M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی وپنجم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
2020_06_30_10_14_19.mp3
34.57M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی وششم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
2020_07_01_10_14_46.mp3
36.1M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی وهفتم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
0558972349631.mp3
9.15M
دانشگاه حجاب
☠ #تجربه پس از #مرگ ✅ جلسه سی وهشتم 🤭 سه #داستان #عجیب اما #واقعی 🧐 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ 🎵
2020_07_07_12_49_44.mp3
32.63M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگـرانھ
زندگے مثل جلسه امتحان اسٺ.
امتحانے ڪہ مہلٺش نامعلوم اسٺ...
باࢪها غلط مینویسـیم، 📝
پاک میکنیم ...
ولے دوباࢪه و دوباࢪه اشتباهمان ࢪا تڪࢪاࢪ میڪنیم...
غافل از اینکہ ناگـــــہان فرشتہ #مرگ فریاد میزند:
برگه ها بالا..!
⌛️وقٺ تمـــــام اسٺ...❌
آنوقٺ اسٺ ڪه فقط ما مےمانیم
و اعمال ࢪیز و دࢪشتمان ...
خطاهایے ڪھ گاه از سࢪ لجبازے، گاهے عادٺ و گاه غفلٺ از ما سࢪ زدند ...
⏳پس امࢪوز ڪھ مہلٺ داࢪیم بیشتࢪ حواسمان باشد...
#عکس_تولیدی
#بازنویسی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_هشت 💠#فصل_پنجم 💠#انقلاب قبل از #انقلاب زندگی ما آرام میگذشت.سر
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست_و_نه
زینب فعالیتهای #انقلابی خود را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد.
روزنامه دیواری درست مینوشت، سر صف #قرآن میخواند، با #کمونیست ها و #مجاهدین_خلق جر و بحث میکرد و سر صف شعر انقلابی و دکلمه می خواند.
چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتک خورده بودند.
مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که بعد از انقلاب "صدیقه رضایی" شده بود درس میخواندند.
آنها چند سال بزرگتر از زینب بودند و به همین دلیل آزادی بیشتری داشتند.
من تا قبل از انقلاب اجازه نمی دادم دخترها تنها جایی بروند.
زمستان برای مینا و مهری سرویس میگرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می بردیم و می آوردیم.
قبل از انقلاب ، به جامعه و محیط #اعتماد نداشتم، همیشه به دخترها سفارش میکردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند.
امام که آمد و همه چیز عوض شد من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نگرفتم. دلم میخواست بچه ها به راه خدا بروند.
در دبیرستان سپهر، سه تا از داشجوهای دانشکده نفت آبادان به اسم های علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر ، کلاسهای تفسیر قرآن و کلاس سیاسی و کلاس اخلاق گذاشته بودند.
مینا و مهری به این کلاسها میرفتند. اما از همه ی کلاس ها بیشتر به کلاس اخلاق آقای مطهر علاقه داشتند.
آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی میزد و کاری کرده بود که بچه ها دنبال #خودسازی_اخلاقی بروند.
زینب که آن زمان در دوره ی راهنمایی بود، به مینا میگفت:همه ی درس ها و حرف های آقای مطهر را برای من بگو که من هم رعایت کنم.
زینب بعد از انقلاب به خاطر حرف امام هر هفته دوشنبه و پنجشنبه #روزه بود.
خودش خیلی مقید به انجام برنامه خودسازی بود. ولی دلش میخواست توصیه های آقای مطهر را هم رعایت کند.
آقای مطهر به شاگردهایش برنامه #خودسازی داده بود. از آنها خواسته بود که #نماز_شب بخوانند ، بعد از نماز صبح نخوابند. زیاد به #مرگ فکر کنن ، پرخوری نکنن، روز بگیرند، برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد.
وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب روبه رویشان می نشست و به تعریف های آنها از کلاس آقای مطهر گوش می کرد.
بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر به خوش نمره میداد و بعد یک نمودار می کشید تا ببیند در انجام برنامه های خودسازی سیر صعودی دارد یا نه.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#تلنگـرانھ
📝 زندگے مثل جلسه امتحان اسٺ.
امتحانے ڪہ مہلٺش نامعلوم اسٺ...
باࢪها غلط مینویسـیم،
پاک میکنیم ...ولے دوباࢪه و دوباࢪه اشتباهمان ࢪا تڪࢪاࢪ میڪنیم...
غافل از اینکہ ناگـــــہان فرشتہ #مرگ فریاد میزند:
برگه ها بالا..!
⌛️وقٺ تمـــــام اسٺ...
گاه وقت پاڪ ڪردن نداریم،آنوقٺ ما مےمانیم و اعمال ࢪیز و دࢪشتمان ...
▪️نگاهے ڪه هرجایے میچرخید و آنچہنباید میدید...
▪️حجابے ڪھ گاه از سࢪ لجبازے، گاهے عادٺ و گاه غفلٺ رعایتش نڪࢪدیم ...
▪️حیایے ڪہ بهمرور و باتقلیداز پیجهاے حجاباستایل از رفتارمان جداشد...
و و و ...
⏳ امࢪوز ڪه مہلٺ داࢪیم حواسمان باشد...
#عکس_تولیدی #بازنویسی
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
♨️ بنظرتون انسانیت حکم میکنه با زن بارداری که فرزند مرده بدنیا میاره چه برخوردی بشه؟ حتما میگید با
🔥 داغ کردن بدن زن در آیین زرتشت 😰
♨️ در کتاب زرتشتی روایت پهلوی صفحه ۴۵ به شوهران در مواردی اجازه داده که زن رو #داغ کنن به علاوه اموالی که در اختیار زن قرار داده پس بگیره😥.
🔻این موارد عبارتند از :👇
ـ از زن بخواهد لباسش را در آورد اما او نیمه در آورد.
ـ از او بخواهد که کار خوب کند اما کار بد کند.
ـ شوهر از او بخواهد کاری کند که به اندازه ی درهمی ارزش داشته باشد اما زن کاری کند که به اندازه میخی ارزش داشته باشد.
ـ از او بخواهد یزش کند اما نکند. (لغتنامه دهخدا: یزش = عبادت)
♨️ پس از آن آمده که اگر زن سه بار به شوهر بگوید: “وظایف زنی را انجام ندهم” حکم او #مرگ است😱
📚روایت پهلوی -میرفخرایی-ص ۴۵
#زرتشت_و_زنان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✅داغ کردن بدن زن در آیین زرتشت
در کتاب زرتشتی روایت پهلوی صفحه ۴۵ به شوهران در مواردی اجازه داده که زن را #داغ کنند به علاوه اموالی که در اختیار زن قرار داده پس بگیرد.
🔻این موارد عبارتند از :
ـ از زن بخواهد لباسش را در آورد اما او نیمه در آورد.
ـ از او بخواهد که کار خوب کند اما کار بد کند.
ـ شوهر از او بخواهد کاری کند که به اندازه ی درهمی ارزش داشته باشد اما زن کاری کند که به اندازه میخی ارزش داشته باشد.
ـ از او بخواهد یزش کند اما نکند. (لغتنامه دهخدا: یزش = عبادت)
پس از آن آمده که اگر زن سه بار به شوهر بگوید: “وظایف زنی را انجام ندهم” حکم او #مرگ است
لینک اسکن 👈 https://b2n.ir/e41366
روایت پهلوی -میرفخرایی-ص ۴۵
✅گروه پژوهشی آرتا
@Anti_Archaism