دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_یکم چشم دوخته بودم به اتاق انتظار تا پیکر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_سیُ_دوم
بابا رفت...
برای همیشه.
دیگر نباید منتظر باشم که زنگ در را بزند.
از حالا،هر وقت که دلتنگش شوم، باید بیایم سر روی سنگ سردی بگذارم و های های برای دلتنگی هایم گریه کنم...
مراسم تدفین تمام شد...
همه برای مراسم ختم به خانه ما رفتند...
نمیتوانستم از کنار مزار دل بکنم.
لحظه ای که آرام آرام خاک روی قبر میریختند ،هزار بار مردم و زنده شدم.
هرچه فریاد میزدم صبر کنید،بگذارید برای بار آخر پدرم را ببینم،حرفم را گوش ندادند...
از حال میرفتم و با ضربه های دست عمو و قطره های آب روی صورتم بهوش می آمدم...
کم کم اطراف مزار خلوت شد...
کنار قبر نشستم و صورتم را روی خاک سرد و تر گذاشتم...
هوای سرد آبان ،استخوان هایم را میسوزاند...
زمین خیس بود،باران میبارید...
حال و احوالم عجیب بود،با مزار بابا حرف میزدم...
انگار که او رو به رویم نشسته است...
+بابایی، سردت نیست؟! یه پارچه ی سفید نمیتونه تورو گرم نگه داره...بلند شو بابا،بلند شو بریم خونه... منم سردمه...یادته هر وقت خیلی سردم میشد میگفتی بیا بغلم گرم شی؟ پاشو بابا ،پاشو میخوام بیام بغلت...خیلی سردمه بابا...خیلی.
گریه امان نمیداد درد و دل کنم...
پالتو ام را در آوردم و روی قبر کشیدم...
عمو کنارم آمد و مرا بلند کرد...
من میخواستم بیشتر کنار بابا بمانم.
اما عمو اجازه نداد ...
هوا کم کم داشت تاریک میشد...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛