دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_پنجم به خانه رفتیم... از دم در حیاط حال
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_سیُ_ششم
رفتم و گوشه ای نشستم...
چون تاریک بود کسی متوجه نشد کجا نشستهام...
از فرصت استفاده کردم و آرام آرام برای خودم و دل شکسته ام گریه کردم...
خیلی دلتنگ حضورش بودم...
دلتنگ صدایش...
دستانش...
تصور اینکه بابا ،زیر خروار ها خاک سرد و نمناک تنها خوابیده دیوانه ام میکرد...
دلم میخواست کنارش باشم...
بابا هرگز دوست نداشت تنها جایی برود...
اما حالا سرنوشت طوری رقم خورد که بابا، تنها کوله بار سفر بست و رفت...
آن شب با همه ی سختی هایش گذشت...
تمام مدتِ عزاداری و ... عمه ها و عمو ها کنارمان بودند.
عمه بی تابی میکرد، اما سعی داشت آرام باشد تا ما ناراحتی نکنیم...
عمو حسین بعد از بابا، هر روز پیر تر و پیر تر میشد...
و عمو محمد، به گفته ی خودش کمرش شکست ...
افسردگی و گریه و زاری شده بود کار هر روز و شبم...
آنقدر دلتنگی میکردم که عمو مجبور میشد مرا هر روز سر مزار بابا ببرد...
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت و من هر روز بیشتر نبودش را حس میکردم...
20آبان ماه 1394 ، کنج اتاق نشسته بودم و در افکار پریشانم سیر میکردم...
به پارسال این موقع فکر میکردم که بابا ،با یک کیک بزرگ و زیبا به شکل گیتار ،به خانه آمد تا باهم تولد من را جشن بگیریم...
فردا جشن تولد من است و اولین تولد که باباذکنارم نیست...
14روز بود که بابا رفته بود...
یک بار برای همیشه!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛