دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_ششم رفتم و گوشه ای نشستم... چون تاریک بود
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_سیُ_هفتم
بعد از اذان صبح ،کنار پنجره ایستاده بودم و به آسمان نگاه میکردم...
دلم برای بابا پر میکشید...
بغض بدی داشتم...
امروز،روز تولد من است...
21آبان...
سعی داشتم کمتر خودم را داغون کنم.
عمو خیلی برایم صحبت کرده بود، که اگر زیاد ناراحتی کنم قطعا روح بابا نا آرام میشود...
تصمیم گرفتم کلاس زبانم را ادامه دهم.
امروز هم کلاس داشتم.
بعد از فوت بابا ،تقریبا 14روز میشد که کلاس نرفته بودم...
حدودا ساعت 5 بعد از ظهر کلاس داشتم.
مهمان ها برای عرض تسلیت در رفت و آمد بودند...
مهمان های دائمی هم که عمه ها و عمو ها بودند همچنان کنارمان بودند...
و بودنشان دردمان را کمی تسکین میبخشید...
تا ظهر در اتاقم بودم ،برای ناهار از اتاق خارج شدم...
همه نگران به چهره ام خیره بودند...
میخواستند چیزی بگویند اما انگار نمیتوانستند...
عمو محمد پرسید:
_خوبی ریحانه؟
+ممنون عمو...
رفتم سر سفره نشستم...
با غذایم بازی میکردم...
اشتها نداشتم.
مامان گفت:
_ریحانه غذاتو بخور، صبحانه هم نخوردی...
+گرسنه ام نیست مامان...
_بخور ضعف نکنی...
+الان میل ندارم، میخوام برم کلاس زبان،قبل رفتن میخورم...
مامان از تصمیمم برای رفتن به کلاس خوشحال شد...
از چهره ی خندانش فهمیدم...
با عذر خواهی از کنار سفره بلند شدم و به سمت اتاق رفتم...
بعد از چند دقیقه صدای در آمد...
+بفرمایید تو...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛