دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_چهاردهم _تشخیص اولین پزشک داداش علی اشتباه بود.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_پانزدهم
بغل جاده زانو زده بودم و خفه گریه میکردم...
عمو محمد جلویم نشست و شانه هایم را گرفت، به شدت میلرزیدم.
_ریحانه، الهی من قربون اشکات بشم،گریه نکن...
+عمو دلم میخواد داد بزنم😭😭😭
_داد بزن،اگر آروم میشی داد بزن، ولی خودتو داغون نکن...
داد زدم، تا توان داشتم داد زدم ، دست آخر هم سرم روی سینه عمو گذاشتم و هق هق کردم....
+عمو...من...من تحمل نبود بابا رو ندارم...نذار از من بگیرنش...خواهش میکنم عمو😭
_ریحانه عزیزم آروم باش...مرگ و زندگی دست خداست...دعا کن، تنها کاری که دستمون بر میاد دعاست...
با کمک عمو سوار ماشین شدم.
آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
یک روز به تاسوعا مانده بود و عجیب هوای دلم بارانی بود...
عمو محمد گفته بود برای مراسم عاشورا تاسوعا دنبالم میاید و من را به هئیت عمو حسین میبرد...
صبح تاسوعا، با صدای آلارم گوشی از خوب بیدار شدم...
دلم نمیخواست جایی بروم، میخواستم پیش بابا بمانم و بدون پلک زدن فقط چهره ی معصومش را نگاه کنم...
بعد از ناهار عمو آمد...
_ریحانه آماده ای؟
+ عمو میخوام خونه بمونم، نمیتونم از بابا دل بکنم...
_اینکه روی حرف بزرگترت حرف میزنی کار خوبی نیست، من صلاح میدونم تو خونه نباشی...
عمو دلخور بود، دیگر حرفی نزدم و آماده شدم....
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛