eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
هر کس فکر میکنه سه تا بچه و پدر مادرشون هستن که ی تنه فجازی رو به گند کشیدنُ دارن الگو سازی میکنن، د
📡 چند نفری لازمیم که زبان انگلیسی در حد مترجمی سایت بلد باشن...👇 📱 @mokhtari9091 هر کسی با هر توانمندی میخواد کاری کنه پیام بده
🔰 حجاب، یاری دهنده‌ای برای رسیدن به رتبه‌ی معنوی عالی 🔹رهبرانقلاب: باید مسائل ارزشی اسلام در جامعه‌ی ما احیاء بشود. مثلاً مسأله‌ی حجاب، یک مسأله‌ی ارزشی است. مسأله‌ی حجاب، مسأله‌یی است که اگرچه مقدمه‌یی است برای چیزهای بالاتر، اما خود یک مسأله‌ی ارزشی است. ما که روی حجاب این‌قدر مقیدیم، به خاطر این است که حفظ حجاب به زن کمک میکند تا بتواند به آن رتبه‌ی معنوی عالی خود برسد و دچار آن لغزشگاههای بسیار لغزنده‌یی که سر راهش قرار داده‌اند، نشود. ⬅️ مروری بر توصیه‌های حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به شورای فرهنگی‌اجتماعی زنان و خانواده 🗓 ۱۳۷۰/۱۰/۰۴ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یادت باشه رفیق‌ ✨امام‌زمان عج واسه ظهورش ✨رو توام حساب ڪرده.... @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ 2⃣4⃣ 🌼 بیست‌و چهارمین آموزش خیاطی آسون 🌸 آموزش یک مدل مقنعه که قسمت جلوش پف نداره 👌یه آموزش کاربردی خدمت شما مناسب سنین مختلف میتونید برای سنین پایینتر قدمقنعه رو کوتاهتر بگیرید و یه نوار ۱۰ سانتی از پارچه ی طرحدار حریر یا کرپ بهش وصل کنید حتی میتونید این نوار رو چین دار وصل کنید و از یراق دلخواه برای زیباییش بهره بگیرید☺️ | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
🔹 🔸🔹🔸 #قسمت_سی_ودوم رفتم پیش جلالی برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی ب
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح تفت گرمای تابستون صورتم رو می سوزاند... با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبه ایی بود درونم را به آشوب کشیده بود انگار توی دلم رخت می شستند... رسیدم خونه احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خسته ی کار، خسته از افکار وحشتناک... کمی استراحت کردم حالم بهتر شد اومدم تو آشپز خونه کمک مامانم... مشغول شدم بعد از چند لحظه مامانم دستم را گرفت با هم پشت میز غذا خوری نشستیم... گفت: دخترم حواست باشه فاطمه خانم از دوست های صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد مستقیم بهش نگو نمی دونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره! من به بابات گفتم برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم باشه عزیز دل مامان... دستم را گذاشتم روی چشمام گفتم: چشم مامان جان... یه نگاه بهم کرد گفت: مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون را ببینیم! لبخندی زدم و دوباره گفتم: چشم یه خورده چشمها‌ش را ریز کرد و گفت: ای دختر بلا با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش می بری از دست تو... بلند شدم مثل همیشه وسط پیشونیش را بوسیدم... گفت: خودت را لوس نکن... گفتم :قربونت بشم من خریدار بهشتم! خودش گفته بهشت می‌خواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین... نفس عمیقی کشید و گفت: الهی عاقبت بخیر بشی مادر یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ... منم خریدار بهشتم... خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بی راه برم! نکنه حرف حاج قاسم یادم بره و مثل خیلی ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم! گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج اینم مثل بقیه... کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام را باز کردم با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم. جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود زیبایی از جنس صداقت و معصومیت! وای معصومیت ... انگار هر کلمه ایی از ذهنم رد می شد من را یاد خانم مائده می انداخت و شعله ی این آتش درونی را بیشتر میکرد... یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که می گفت: همنشین روی همنشین اثر می‌ذاره گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد می مونه! پس تو انتخاب همنشین هاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید. و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم و چه حس تلخی... زنگ گوشی موبایلم حواسم را از این افکار جدا کرد نگاه کردم شماره ی فرزانه بود... سلام فرزانه جان _سلام خوبی خوشگل خانم جانم چیزی شده؟ _شاید باورت نشه اومدم خونه مامانم گفت:پس فردا شب خواستگار داری! فکر کن به این تفاهم! طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم... گفتم بسلامتی کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟ _گفت: خیلی بد جنسی! نه نمی‌شناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن... ذوق کردم و گفتم وای چه سعادتی ان شا الله که خیره... _گفت:جلالی را چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من! گفتم: نگران نباش یه کاریش می کنیم دیگه... بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم. حرفهای فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بسته ی سفارشی خدا از آسمون باشه... حال روحیم بهتر شد ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود. باورم نمی شد چی دارم می بینم... اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید می لرزید... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
والدین موفق_جلسه 7.mp3
12.35M
🔈 🔸 جلسه ۷ 🔹 موضوع : مشاور خانواده 🔈 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 فرزندم مسائل غیر اخلاقی جستجو کرده! چیکار کنم؟ 🔻 اگر فهمیدیم که فرزند نوجوانمان یک موضوع غیر اخلاقی را جستجو کرده است چه کار کنیم؟ ❓ آیا او را بزنیم یا گوشی‌اش را بگیریم؟ 🗣پاسخ ِاه حل را از استاد دکتر ال داوود بشنوید👆👆 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💠 جلسه نقد فیلم دینامیت با حضور کارگردان این فیلم در ستاد امر به معروف و نهی از منکر، و با حضور دکتر هاشمی گلپایگانی دبیر این ستاد، برگزار شد. 🔻هاشمی گلپایگانی: نقد اصلی ما به فیلم دینامیت این است که چرا در مجموع این فیلم از آمران به معروف و ناهیان از منکر، تصویری منفی و بیزار کننده ارائه می دهد    ▪️ما از عوامل و تولید کنندگان فیلم دینامیت شکایتی نداریم، چرا که به صورت قانونی و با دریافت مجوزهای قانونی اقدام به تولید و اکران این فیلم کرده اند. ▫️شکایت ما از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است که چرا به مسئولیت حاکمیتی خود عمل نمی کند ▪️و حتی سکانس ارزشی این فیلم را که مرز امر به معروف و نهی از منکر صحیح و غلط را مشخص می کرده حذف کرده است ▫️ما بر شکایتمان از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی پافشاری می‌کنیم. 🔻این وزارتخانه باید با تمهید شرایطی برای ساخت فیلم هایی فاخر در زمینه امر به معروف و نهی از منکر، جبران مافات نماید ▪️رئیس جمهور، گشت ارشاد مسئولان را در وزارت ارشاد در خصوص این فیلم محقق کند. 📎 hawzahnews.com/xbLvM 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍 👉🏻 @f_v_7951 منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩 🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
؟ سلام بنده چون خانواده ی مذهبی داشتم اجباری چادر میپوشیدم اما نماز نمیخوندم💔 روزه‌مو یواشکی میخوردم💔 با نامحرم چت میکردم💔 فحّاش ماهری بودم. خیلی فحش‌های بدی میدادم💔 غیبت رو دوست داشتم💔 دروغگو بودم💔 یه روز که توی مجازی میچرخیدم پست یکی از دخترای محجبه رو دیدم که: عکس حاج قاسم و شهید جهاد مغنیه بود و نوحه‌ی "غیرت داشت رو بانوی حرم" با نوای رضا نریمانی پخش میشد اون لحظه انگار نفس نمی‌کشیدم. توی این دنیا نبودم :)) 💔 فقط مسخ شده‌، عکس زیباشونو نگاه میکردم :)) 💔🌹 بارها و بارها اون کلیپ رو میدیدم و برام تازگی جالبی داشت :)) 🙂🌹 تا اینکه خواهرم بهم چادر هدیه داد که مدلشو دوست داشتم :)) 👌🌿 از اون موقع دیگه چادری شدم :)) 🤲❣️ و هر روز مذهبی بودن و محجبه شدن، منو خوشحال تر از قبل می‌کرد✨🙂 احساس می‌کردم تازه متولد شدم :)) 👌🌿 توی چله‌ی ترک گناه شرکت کردم و اطلاعاتم نسب به دین اسلام بیشتر شد :)) 💔🌿 خانواده و رفیقام از این تغییر یهویی تعجب کرده بودن 😁 کلا تغییر کردم و شدم اون چیزی که میخواستم 😍👌 از اون موقع ۶ ماه گذشته و من اوایل تیرماه ۱۴۰۰ متحول شدم :)) 🌹🌿 🌿۱۴ ساله از تهران🌿 ــــــــــــــــــــ ارسال خاطرات: @f_v_7951 🎓 @Hejabuni | دانشگاه‌حجاب 🌸
😳 در ملأ عام در سواحل انگلیس 🏖پسر ۱۸ ساله که سال گذشته به دختری ۱۵ ساله در سواحل انگلیس تجاوز کرده بود دستگیر شد 🔻این دختر به همراه دوستانش در ساحل بوده که ناگهان توسط این پسر ربوده میشه و مورد تعرض قرار می گیره 📌این اتفاق جایی رخ داده که مردم زیادی حضور داشتند. واقعاً جای تعجبه که یک عده میگن تو خارج هر طور لباس بپوشی کسی باهات کار نداره! پس این حوادث چیه؟! 🌐منبع:https://www.bbc.co.uk/news/uk-england-dorset-61780473.amp 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_سی_وسوم تفت گرمای تابستون صورتم رو می سوزاند... با این افکار پر
اعترافات یک زن از جهاد نکاح🗣 نفسهام به شماره افتاده بود به سختی روی پاهام ایستاده بودم... رعشه ایی عصبی تمام بدنم رو گرفته بود البته حق داشتم هر فرد دیگه ایی هم جای من بود همینطور میشد... یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونه ی خانم مائده دیدم!! آخ خدایا چرا من ... چرا من... با همان حال خرابم بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپز خونه... حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم می گفتم اصلا راهشون نمی داد داخل ! نه نمی شد شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباط! دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد... خانواده ها حسابی با هم گرم گرفته بودن و مشغول صحبت... یکدفعه صدای مامانم من را به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد... گفتم مامان من جوابم نه! نمی خواهم صحبت کنم. با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه! گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد... لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو... ناچار بلند شدم حالم بده بود! خیلی بد ولی چیزی نمی تونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم لحظات به کندی می گذشت... به شدت تپش قلب گرفته بودم... چند دقیقه ایی که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ... بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره... آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ... همینطور ایستاد بود سرش پایین، نگاهش خیره به گل‌های قالی‌... سلام کرد... آروم نشستم روی صندلی، صدام می لرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید... نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف... لحظاتی به سکوت گذشت سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهره ام کنه گفت: بفرمایید شما شروع کنید... من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونه ی یکی ازدوستانتون برای عیادت! از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم ها‌ش را عوض کردو گفت: شما از کجا می دونید؟ بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم. انگار خیالش راحت شده باشه لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید... تمام نفسم را توی سینه ام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من می شناسینشون؟! گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را می شناسنم البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را می شناسند... توی اون لحظات دلم می خواست زمین دهن باز میکرد یا من را می بلعید یا این پسره ذی شعور را که اینجوری داشت تعریف خانم مائده را میکرد... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
واقعیت فرانسه: _بیشتر قربانیان جنسی کودکان هستند. _زنان دارای معلولیت بیشتر در معرض خطر خشونت جنسی هستند _تقریباً 3/4 پرونده های شکایت خشونت جنسی بدون پیگرد قانونی بسته شده _بیش از 20000 زن و کودک هر ساله برای کمک به ترک همسر خشن به اسکان اضطراری نیاز دارند و... 👤 آنِسه 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❓ یک بار برای همیشه بدونیم حکم شخصیه یا حق شوهر؟ 👀دیدید وقتی طرف متاهله و حجاب نداره میگه شوهرم اینجوری خواسته منم باید قبول کنم چون اطاعت شوهر واجبه 👊حالا اگه یه شوهری پیدا بشه به خانمش بگه حجاب داشته باش میگن این کار دخالت در امور شخصی زن و ظلم به زن هست ⁉️چطوری میشه اطاعت از شوهر وقتی امر به حکم الهی کنه واجب نمیشه ولی اگر امر به معصیت کنه واجب میشه ✅با خودمون رو راست باشیم با این بهانه ها تکلیف از گردن ما ساقط نمیشه و هر کس مسئول اعمال خودش هست 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
اعترافات یک زن از جهاد نکاح🗣 #قسمت_سی_وچهارم نفسهام به شماره افتاده بود به سختی روی پاهام ایستاده
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می کنید یعنی شغلتون چیه؟ یه دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش را پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم... گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟ سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد... نفسم بالا نمی اومد ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم... از نوع نگاهش دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه! خدایا می دونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی ندارم... دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و می دونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی ها را تحمل کنه... بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس می کنم لطف خدا شامل حالم میشه اگر شما توی زندگی همراهم باشید..‌. ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ... فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ... خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک‌ که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه ی چشمم سرازیر شد روی گونه هام... سکوت کردم..‌. سکوتم که طولانی شد و گفت: شما چیزی نمی خواید بگید؟ باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه ! هر چند که دلم می خواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه... ولی به خاطر مامانم چاره ایی نبود گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم... با کمی تعجب پرسید: نمی خواید ملاک هاتون را بگید یا شرایط من را بدونید؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسه ی دیگه ایی راجع به بقیه ی موارد هم صحبت می کنیم ... توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی... ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم پس منتظرم... لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده ها... تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرف هاتون تموم شد خوب حالا دخترم نظرت چیه؟ خیلی سخته همه ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می خوای بگی ... سعی کردم لرزش دستم را با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم را انداختم پایین ... مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره... بعد هم خیلی حرفه ایی بحث را برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم های آن زمان... تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده ی از هر دری سخنی در جلسه ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آرام ولی دلی آشوب... او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه ی خاصش! انگشت های دستش مدام بهم گره می خورد و باز می شد انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرد بود که جوابم منفیه... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓