دکتر آدام رابرتز؛ میکروب شناس کالج دانشگاهی لندن:🧑🔬🧬🧪
نوع خاصی از #باکتریها در ریش موجود هستند که موجب نابودی دیگر باکتریهای مضر میشوند.
همچنین با انجام کشت و آزمایش جداگانه معلوم شد که این #باکتریها میتواند باکتری اشریشیا کولای را نیز #نابود کنند.🧔🏻
برگرفته از کتاب علوم نوین در اسلام 📕
#احکام_اسلام
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پاسخ #دختر_ضعیف_الحجاب به امر به معروف دختران انقلاب در قطعه۲۸گلزار شهدای تهران:
🔹دخترانی که #کشف_حجاب می کنند بیارید گلزار شهدا تا این شهدا رو ببینند
🔹کاش مادرم از بچه گی به #چادر سر کردن عادتم میداد
🔹حاضرم جونم برای #آقا بدم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#قانون_حجاب
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
واکنش تهیه کننده فیلم "چرا گریه نمیکنی" به بازیگران این فیلم
تا ریال آخر دستمزدتونو گرفتین، کجا رفاقتی کار کردید؟؟!!
🔅 @hejabuni 🔅
پرسیدند :
فرقِ [ ڪریم ] با [ جواد ] در چیست ؟
فرمودند :
از شخصِ ڪریم همینكه درخواست ڪنے
به شما عنایت مے ڪند ولے
جواد ؛
خود به دنبالِ سائل مے گردد تا به او عطا ڪند...
#میلاد_امام_جواد (ع)
#تولیدی
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوچرخه خودش بود . . .😐
بدن خودش بود . . .😅
ولی.........
#جهاد_تبیین
#ما_به_هم_ربط_داریم
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 152ستاره سهیل -منم میخواستم همینو بپرسم ازت! خانم نیاسری که هرلحظه لبخندش بازتر می
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
,153ستاره سهیل
با پیامهایی که مینو مدام میفرستاد و مطالبی را که با عنوان روشنفکری، درباره عملکرد بسیجیها و نحوه برخوردشان با مردم میگفت، نفرت در دلش جوانه زد و ارادهاش برای رسیدن روز عملیات مصممتر شد.
در حال درس خواندن بود که پیامی از مینو دریافت کرد.
-کیان... برای کیان اتفاقی افتاده فکر کنم.
کتاب را محکم بست، آن قدری که تار موی روی پیشانیاش به ارتعاش افتاد.
-منظورت چیه؟ نه... خیلی وقته باهاش کات کردم... چی میگی تو؟
تمرکزش را برای درس خواندن از دست داده بود. از پشت میز بلند شد و اتاق کوچکش را گز کرد.
"نکنه... یعنی... مثل دلسا..." دستانش را در موهایش برد و حسابی بهمشان ریخت.
پشت پنجره اتاق ایستاد و با سرانگشت، پرده را کنار زد. از سردی هوا، پنجره بخار زده بود. پیشانی گر گرفتهاش را لحظهای به شیشه چسباند، انگار موج خنکی به بدنش تزریق شد و لرزش گرفت. با اینکه شب بود اما آسمان قرمز روشن بود.
گوشی را برداشت و پیام داد.
-مینو خبری نشد، نمیتونم بخوابم.
-فعلا که نه، گیلاد داره پرسوجو میکنه... گفت تا صبح خبر میدم... بگیر بخواب... نباید ضعیف بشی، ما تو آماده باش کاملیم، اوکی؟
داشت با خودش فکر میکرد، مینو چقدر بیخیال است! که عمو در اتاقش را زد.
-بله؟
در تا نیمه باز شد.
-بیداری عمو؟ نصفه شبه، نمیخوابی؟ خوبی؟
تلاش کرد تا برای لبخند زدن، لبهایش کش بیایند.
-خوبم، الان میخوابم، چشم.
با رفتن عمو مجبور شد، چراغ اتاق را خاموش کند و بخوابد.
صبح با وحشت بیدار شد، خواب بدی که یادش نمیآمد چه بود، اول صبحش را خراب کرد. سراغ گوشی رفت. چند پیام از طرف مینو در گروه چت شکرگزاری بارگذاری شده بود.
تصویر اول، پسری بود با موهای مشکی بالازده که گرد سفیدی روی آنها نشسته بود، صورتی کبود که اگر ستاره فقط یکبار او را در عمرش دیده بود، محال بود بتواند تشخیص دهد.
در ذهنش داشت خودش را قانع میکرد که او کیان نیست. کبودی زیر چشمان و خون خشک شده روی بینی و شیار خونی که از شکاف پیشانی بیرون زده بود، دل و رودهاش را بهم ریخت. چشمان از حدقه بیرون زدهاش، هنوز باز بود.
در نگاهش بهت و حیرت موج میخورد، انگار که از چیزی غافلگیر شده باشد.
چشمش به متن پایین عکس افتاد.
جسد بیجان محسن، که توسط بسیجیان مزدور کشته شد...محسن جان روحت شاد! انتقامت را میگیریم.
با دستانی لرزان و چشمانی که عصبی پلک میزد، گوشی از میان دستانش سر خورد.
مدام زیر لب تکرار میکرد.
-محسن! محسن؟ محسنه... نه... کیان نه!
به سمت گوشی که روی گل قالی، روی زمین افتاده بود، خیز برداشت.
شماره مینو را گرفت.
-مینو... این...یارو... کیه؟ محسن کیه؟
صدایش به طرز غیرعادی، همراه با آب دهانش بیرون پرید.
-کیانه... گفتم که ازش خبری نیست... گیلاد صبح زود خبر داد، کشتنش نامردا... همین بسيجيای لعنتی.
مینو داشت هنوز فحش میداد که گوشی، بهت زده از گوشش رها شد.
چند ثانیهای به گلدان کاکتوس کوچک روي میز خیره شد، انگار با نگاهه کردن به آن، تیغهایش یکی یکی در قلبش فرو میرفتند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ,153ستاره سهیل با پیامهایی که مینو مدام میفرستاد و مطالبی را که با عنوان روشنفکری
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
154ستاره سهیل
حسی که مینو با فرستادن لحظهای عکسها منتقل میکرد، نفرت و انتقام بود. از اینکه عمویش بسیجی بود خجالت میکشید، احساس ضعف شدیدی در برابر مینو داشت و بدتر اینکه مجبورش کرده بودند که خودش را هم به عنوان یک بسیجی جا بزند. مدام به دستانش نگاه میکرد و خودش را در قتل دلسا و کیان شریک میدانست.
دوشب بود که اشکش خشک نمیشد، مدام پیامهای کیان را که هنوز در گروه بود، را میخواند و پیام تسلیت از دوستانش دريافت میکرد.
با پشت دست، صورت خیس از اشکش را پاک کرد. قفسه سینهاش که چند دقیقه قبل بخاطر نفس زدنش عقب و جلو میرفت، آرامتر شده بود.
در آنی تصميم گرفتذبه محراب پیام دهد. - محراب، هستی؟ کجایی تو چند وقته؟ حالم بده...
صورتش را میان دستانش پنهان کرد و به هقهق، به قدری که شانههایش میلرزیدند.
کمی که آرام گرفت، طاق باز روی تخت دراز کشید، بینیاش گرفته بود، دهانش را باز کرد و تند تند نفسش را بیرون داد.
اشکی را که گوشه چشمش گیر افتاده بود و قلقلکش میداد پاک کرد.
پیام محراب را خواند.
-خیلی درگیرم، ببخشید... بخاطر کیانه؟
-بغض داره خفم میکنه... میدونم کار درستی نیست بهت بگم، ولی حالم داره بهم میخوره، باور کن از اولم حسی به کیان نداشتم، ولی یه آدم بود... یه خواهر ده ساله داشت... خیلی دوستش داشت... عموم چطور میتونه با یه مشت آدم کش کار کنه... دارم دیوونه میشم... محراب...
-پیامکی نمیتونم، بعدا بهت زنگ میزنم، فقط برو یه لیوان آب بخور و سعی کن آروم باشی... باشه؟ بهم قول میدی؟
لبخند محزون کوتاهی روی صورتش جا گرفت. همیشه حس حمایتگری محراب را میپرستید، برخلاف کیان که فقط دلش میخواست به ستاره نزدیک شود.
گرچه محراب توانست، حس ناراحتی ستاره را تسکین دهد، اما مینو حس انتقام را لحظه به لحظه در درونش شعلهورتر میکرد؛ تا جاییکه دیگر غصه جایش را به خونخواهی داده بود.
پیامی که از مینو دریافت کرد، غافلگیرش کرد.
-بچهها! امشب... شبه انتقامه... ما دیگه به این وضع مملکت ساکت نمیمونیم... هر غلطی میخوان دارن میکنن... بنزین گرون میکنن... آدم میکشن... کیان و دلسای ما هنوز خونشون زنده است.
ستاره نوشت.
-کجا؟ کجا باید بریم؟ نمیذاریم خونشون هدر بره.
مینو ساعت و آدرس را نوشت و به ستاره گفت که خودش دنبالش میآید.
سه ساعت مانده به شروع اعتراضاتشان، دل توی دلش نبود. نمیدانست آخر چه میشود، اما فقط میخواست کاری بکند، انگار غیرتش جریحه دار شده بود و نمیتوانست ساکت بماند.
ساعت نه شب بود که ستاره سوار ماشین مینو شد. در مسیر مینو توضیحات لازم را برای ستاره داد که چطور باید با هم هماهنگ شوند و برای مظلومیت کیان چند دقیقه گریه سر داد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part13_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
12.77M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 3⃣1⃣
"حیای فاطمی "
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
حضرٺ آقا فرمودند♥️
ما که روی حجاب اینقدر مقیّدیم
بہ خاطر این است که حفظ حجاب
به زن کمک مۍکند تا بتواند بہ آن
رتبهمعنوۍعاݪۍ خود برسد.✨
#مقاممعظمرهبری✨❤️🔥
#زن_عفت_افتخار
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◗صحبتهای امامخـمـیــنـــے
دربارهیشعاراینروزها"زن،زندگی،آزادی"
#دهه_فجر
#امام_خمینی
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم 🎥 نمایشی به اسم حسن فیروزی ⭕️ وقتی رسانههای ضدایرانی با دروغگویی مخاطبان خود را سر
🔴به روز باشیم
چین تو همین یه ذره جا برای ۳۵۰ هزار نفر برق تولید میکنه
اِ اشاره میکنن سمنانه
🗣پروفسور 🇮🇷
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🌸🌸🌸سلام وعرض ادب خدمت دوستان وهمراهان همیشگی
خیلی از دوستان از واقعی بودن یا تخیلی بودن رمان ،ستاره سهیل سوالاتی داشتن ،
بذارین یه بار به صورت عمومی جواب بدم. شاید سوال بقیه هم باشه.
این داستان براساس سریالهایی مثل سارقان روح و... نوشته شده.
سریال تمام رخ
(شخصیت مینو مثل اون خانم خیر قلابی دیدیم)
براساس
کلیپهای فضای مجازی و آسیب های اینستا و تلگرام
براساسِ اخبار
براساس رمانهای امنیتی که جدیدا خیلی طرف دار دارن...
++++
تخیل
نوشته میشه.
اینا همه میشه مایه داستان.
داستان فقط رگه ای از واقعیت داره اینکه یه افرادی اومدن همچین کاری کردن.
نویسنده پر و بالش میده
سریال شهباز... رو ببینین حتما👌
و رمان های امنیتی مثل طاب طناب دار و... زنان عنکبوتی و...
قرار نیست عین شخصیت داستان، وجود داشته باشه.
اصلا درستشم این نیست
چون اسمش رمان نمیشه دیگه.
اینا تو مبحث داستان نویسی خیلی باهم متفاوت اند.
اینکه ذهنتون درگیر شده منو خوشحال میکنه چون قسمت واقعیت مداری در داستان درست اجرا شده که مخاطب باهاش درگیر شده.
ولی باز واقعیت مداری رو اشتباه نگیرین چون این اصطلاح، یه اصطلاح تخصصی داستان نویسی هست.
با تشکر
طوبی🍃(نویسنده رمان ستاره سهیل)
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 154ستاره سهیل حسی که مینو با فرستادن لحظهای عکسها منتقل میکرد، نفرت و انتقام بود.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
155ستاره سهیل
ستاره با بغض گفت:
اگه تا دیروز... یه ذره شک داشتم... با دیدن صورت له شده...
حرفش را قطع کرد و سرش را بیرون پنجره داد و نفسی کشید.
- عموم... عموم... چطوری میتونه؟... چرا مجبورم کردی عضو بسیج بشم؟ حالم از خودم بهم میخوره...
به هقهق افتاد.
-عین اسپند رو آتیشم... مینو... مینو... گاز بده توروخدا... دلم میخواد داد بزنم.
دوباره سرش را تز شیشه ماشین بیرون کرد و با صدای بلند داد زد:
«دست از سر این مردم بیچاره بردارین لعنتیا...انتقام کیانو میگیریم...»
مینو با دستش را دراز کرد و بازوی ستاره را از روی مانتو کشید.
-داری چکار میکنی؟ اینجا منو تو تنهاییم شناسایی میشیم...
ستاره با چشمهای پر از اشکی که از سردی هوا در حال یخ زدن بودند و بینی و گونههای سرخ، به مینو خیره شد.
-نمی... تونم!
پوزخند ترسناکی گوشه لب مینو جا خوش کرده بود.
-این روحیت، عالیه! مطمئنم کرکره این این رژیمو به همین زودیا میاریم پایین.
دو ردیف ماشین، وسط خیابان به نشانه اعتراض به قیمت بنزین، راه را بند آورده بودند.
مینو دنده عقب گرفت و کنار خیابان پارک کرد.
از ماشین که پیاده شد، باد سردی به استقبالش آمد و چشمان سرخش را سوزاند. یقه کاپشنش را به خودش نزدیکتر کرد. شانه به شانه مینو راه افتاد.
مردم با پارک ماشینها وسط خیابان، درحال شعار دادن بودند.
از کنار ساختمانهای چند طبقه سمت راستشان، سرهایی برای تماشا و گاه فیلم گرفتن، بیرون آمده بود.
دست مینو را محکم فشرد.
-مینو... کجا میریم؟ مغازه...
مینو حرفش را قطع کرد.
-فقط دنبالم بیا.
پشت سر مینو، در شیشهای سنگین را فشار دادند و وارد بدلیجاتی شدند.
با مینو به فضای پشتی مغازه رفتند که سالن نسبتا بزرگی بود، حدود سی نفر دور هم حلقه زده بودند. از آن بین
گیلاد، آزاده و محراب را شناخت.
مینو جلو رفت و دست داد.
-بچهها چه خبر؟ دستور چیه؟
گیلاد خیلی جدی گفت
-فعلا باید منتظر... باشیم، مردم خودشون... باید اعتراضو شروع کنن... تا اینجا... خوبه...وقتش که شد... داغتر که شدن... از لای جمعیت میخزین... تو... مردم هم باید مسلح بشن... آزاده هواتو داره... حواستون به لیدرا باشه، راه ارتباطیتون قطع شد، لیدرا تلفن ماهوارهای دارن .. ما که شروع کنیم، سیاهی لشکرم میرسه، مینو هماهنگ کردی؟
مینو سر تکان داد.
-حله عزیزم.
چند دقیقهای را به مرور کارهایی که باید انجام دهند گذراندند. تا اینکه صدای اعتراض بیرون از مغازه به حدی بلند شد که گیلاد شروع عملیات را اعلام کرد.
قبل از بیرون رفتن، آزاده جیب ستاره و مینو و محراب را پر از سنگ کرد و اسپری فلفلی را را هم زیر کاپشنشان پنهان کردند و وارد جمعیت شدند.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 155ستاره سهیل ستاره با بغض گفت: اگه تا دیروز... یه ذره شک داشتم... با دیدن صورت له ش
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
156ستاره سهیل
بین جمعیت پراکنده شدند و با شعارهایی که لیدرها بلند بلند فریاد میزدند، همراه شدند.
-مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور... این ماه ماه آخره...
مردمی هم که تا چند دقیقه پیش کنار پیادهرو ایستاده بودند، براساس جو حاکم برخیابان خود را به جمعیت نزدیک و شعارها را تکرار کردند.
ستاره همانطور که فریاد میزد، نگاهی به اطرافش انداخت، مینو را گم کرده بود. ماموران انتظامی با لباسهای سبز وکلاههای سیاهی که به سر داشتند اطراف خیابان را پوشش دادند.
صدایی یکیشان را از بلند گو شنید که داشت مردم را آرام میکرد.
-مردم شریف ایران... خواهش میکنم... چند لحظه...
بدون توجه به حرفهای مامور دنبال مینو گشت، جمعیت معترض هم شعارهایشان را با ارتعاش بیشتری فریاد زدند تا صدای مأمور شنیده نشود.
تااینکه از میان جمعیت سنگی به وسط پیشانی مأمور زده شد. همین اقدام کافی بود تا ستاره و دیگر معترضین سنگهای مخفی در جیبشان را به طرف ماموران نیروی انتظامی با شجاعت بیشتری پرتاب کنند.
زمانی که متوجه شدند پلیس اقدام خشونتباری برای تلافی انجام نمیدهد، رفتارهایشان شدت گرفت.
خودش را به جمع سینفرهای که داشتند میلههای محافظ بانکی را که در میآوردند، رساند. چند سنگ بزرگ را به طرف شیشههای ورودی بانک، نشانه گرفت؛ چیزی شبیه آبشاری شیشهای با صدای مهیبی روی زمین ریخت. تشویق جوانان همسن و سال اطرافش او را برای اقدام پرخطر دیگری آماده کرد. تمام قدرتش را در دستهایش جمع کرد برای کندن آن نردههای آهنی سرد.
جمعیت مانند سیل ویران میکرد و جلو میرفت. به قدری هیجان و قدرت را تجربه میکرد که میتوانست ده گاو زنده را همانجا سر ببرد.
همانطور که دستهایش را مشت کرده بود و همراه با یکی از لیدرها شعار میداد، دختری با کلاه مشکی و موهای هایلایت که از زیر کلاه میدرخشیدند، خودش را به او رساند.
-بزن بیرون از تو جمعیت...
بعد با سر به پسری که خودش را از جمعیت بیرون کشیده بود، اشاره کرد.
-فقط با ماهان برو
ستاره خواست اعتراض کند که دختر سرش دادی کشید.
-دستور مینوست، فهمیدی.
ستاره نگران سر تکان داد.
ماهان جلو راه افتاد و ستاره را دنبال خودش کشاند. انتهای خیابان، جلوی یک مغازه که نوشته بود عکاسی یاسمن، ایستادند. ماهان زنگ زد و پشت آیفون اسم رمزی را گفت در با صدای تقی باز شد. از پلههای تنگ و کوتاهی بالا رفتند. ترس تمام موهای بدنش را سیخ کرده بود. محیط عکاسی درست مانند هوای بیرون حکایت از سرمای استخوان سوزی داشت.
دختری با موهای مشکی که دو طرف بافته شده بود با گرمکن کلاه دار کرم منتظرشان بود.
صدای ماهان را از کنارش شنید.
-ستاره بپوش.
ماهان پسری حدودا بیست ساله با صورتی که آدم را به یاد پنجضلعی منظمی میانداخت، شانه به شانهاش ایستاده بود، زیر چانهاش تو رفتگی خاصی داشت.
داشت فکر میکرد، ماهان کیست، چرا اسمش را میداند که با فریادش یکه خورد.
-احمق بپوش وقت نیست.
دستپاچه لباسها را از دختری که با چشمان سرد و بیروح نگاهش میکرد، گرفت و در قسمت اتاق عکاسی لباسهایش را عوض کرد.
از پلههای اضطراری که پشت ساختمان بودند، پایین آمدند و وارد خیابان دیگری شدند.
ماهان به طرف استیشن قهوهای متالیکی رفت و سوار شد. ستاره با ترس و تردیدی که هرلحظه در چشمانش بیشتر میشد، در باز کرد و نشست. حتی جرأت سوال کردن هم نداشت.
-آدرس
ستاره نگاهی به ماهان انداخت.
-ها؟
- آدرس خونت؟
-خیابونِ...
ماهان، ماشین را روشن کرد و حرف ستاره را قطع کرد.
-خیابون نمیشناسم اینجا، فقط چشمی بگو... اوکی؟
-آهان! مستقیم برو... چهاراه دست چپ...
ستاره داشت فکر میکرد چرا ماهان خیابانهای شهر را بلد نیست؟
تا رسیدن سر کوچهشان، مدام پوست کنار انگشتش را میکند... آن قدر کند که وقتی از ماشین پیاده شد حس کرد، رگ باریکی از کنار انگشتش تا نزدیک قلبش تیر کشید
کوچه خلوت را خوب بررسی کرد، زمان را که مناسب دید با تشکر کوتاهی از ماهان، پیاده شد.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔴 روایت #واقعی دختر سوری در محاصره #داعشیها
❌پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی
افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.
که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز داعشیها حمله کردند
برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت
بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت بعد هم خودت نباید دلت به رحم بیاید اگر ما را نکشی آنها به طرز فجیعی مارا میکشندهمه ما ترس داشتیم...
http://eitaa.com/joinchat/486473857C044bbe8fae
ادامه مطلب را از کانال دنبال کنید
کپی حرام