eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب 🔰قسمت سوم وقتی نامه ها را خوندم تازه به اوج فاجعه کم کاری دغدغه من
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب 🔰 قسمت چهارم حالا دیگه وقتی وارد مدرسه میشدم احساس غریبی نمی کردم حتی زمان آلودگی هوا در فضای مجازی باهم ارتباط داشتیم و محتوا در اختیارشان می گذاشتم یه روز که سر یه کلاس در حال تبیین حجاب بودم یه دختری که انگار خیلی شجاعت به خرج داده شده باشه آروم اومد کنار میزم و ازم خواست آروم به حرفش گوش کنم وقتی حرفش تمام شد شاید برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم سیاه و تارشد با خودم گفتم ناقوس مرگ از این گفته بیشتر نباشه کمتر نیست شاید با خودتون بگید مگر چی گفت اگر وجدان داشته باشیم باید اون گفته دانش آموز مثل زنگ هشدار دائم درسرتون بپیچه دانش آموز گفت خانم ما با کلاس های شما تازه فهمیدیم حجاب چیه و چرا باید داشته باشیم الان من وچندتا از دوستانم یه مشکل داریم ،من که سر تا پا گوش و با حالتی که سعی میکردم چهره متعجبم را نشون ندم کنجکاو که ببینم چیه مشکلش چیه درحال گوش دادن بودم که مشتاق پرسیدم مشکل رو بگو باهم حل میکنیم ؟ گفت خانم آخه شایدزشت باشه بعد از لحظه تامل دل را به دریا زد و گفت گفت ما میخوایم چادر بپوشیم اما من پدرم کارگره به زور کرایه خونه میده چه برسه بخواد ۷۰۰ یا ۸۰۰ جور کنه برای ما چادر تهیه کنه یا فلان دوستم میبینی مادرش فوت شده و پدر در زندان هست از کجا بتونه پول چادر را تهیه کنه و‌... وااااااای برمنی که دم از شیعه علی بودنم میزنم و خبر نداشتم که بچه شیعه اش دغدغه پول حجاب مادرش خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها را داره ✍ خانم الهه دهنوی ادامه دارد ... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰در پی اعتراض مردم مومن و انقلابی میبد به کشف گردشگران ♦️مجموعه نارین قلعه میبد پلمپ شد...! 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 174 چشمانش را که به سنگینی دو گوی سرخ آتشین شده بود، باز کرد. تند تند پلک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 175 ستار سهیل با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد. می‌ترسید سرش را بچرخاند. فقط تیله‌های قهوه‌ای براق چشمانش را کمی حرکت داد. و رد لوله‌ شفاف بالای سرش را گرفت و به دست باندپیچی شده‌اش رسید. پشت سِرم خانم چادری، صاف ایستاده بود. بادیدن درجه روی سرآستینش، سرش را برگرداند و چشمانش را بست. با آرامبخشی که توی سرمش تزریق می‌شد، آرام‌تر شده بود. روز سوم حال بهتری داشت ولی بی‌سروصدا اشک می‌ریخت. به دستش که از زیر باند سفید نبض می‌زد، نگاه کرد. تمام داد و فریادی که در دلش غوغا می‌کرد، تبدیل به قطرات اشک سبکی شده بود که روی گونه‌هایش می‌چکید. تختش از دو طرف با پرده سبزی از تخت‌های کناری جدا می‌شد. پرستار خانم، پرده سبز دور تخت را کنار زد و کنارش ایستاد. تبش را اندازه گرفت و توی برگه مشخصات بیمار نوشت. فشارش را گرفت و دوباره نوشت. سرمش را قطع کرد و برانول را از توی دستش بیرون کشید. رو کرد به خانم چادری. -مرخصه. و رفت. با رفتن پرستار تمام تلاشش را کرد که بپرسد. -خانم... من اینجا چکار می‌کنم... خانم عموم کجاست؟ سرباز خانم نگاه جدی‌اش به رو رو بود و هیچ واکنشی نداد. -خانم... با شمام... گوشی خانم زنگ خورد و ستاره شنید. -بله... چشم قربان. نمی‌دانست خانم به چیزی چشم گفته بود. دو خانم سرباز دیگر با کنار زدن پرده سبز کنارش آمدند و قبل از آنکه بفهمد چه می‌کنند، جلوی چشمانش دنیا تاریک شد. -دارین چه‌کار مي‌کنين؟... ولم کنین.... شروع کرد به دست و پا زدن، ولی زورش به آن‌ خانم‌ها نمی‌رسید، با آن تن ضعیفش. به پایش دمپایی پوشیدند او را از تخت پایین آوردند. -من نمی‌خوام جایی برم... دکتر... اینا دارن... منو می‌برن... پرستار... بگین عموم بیاد... دستش چنان تیر کشید که صدایش را برید. از درد لبش را مدام می‌گزید. سرش را با بی‌قراری به اطراف می‌چرخاند. پاهایش را روی زمین می‌کشید، توان راه رفتن نداشت. کمی که رفتند، متوقف شدند. دوباره سرش را مثل جغدی می‌چرخاند. -چرا وایستادین؟... می‌خواین با من چکار کنین؟ نبض دو طرف شقیقه‌اش هم می‌زد. رگی در سرش مثل پمپ، پر می‌شد و خالی. نبض روی زخمش، از قلبش هم بیشتر می‌زد. صدای قرقرِ چرخی از دور به گوشش رسید، داشت به او نزدیک‌تر می‌شد. بازوی خانم سمت راستش را گرفت. -نجاتم بدین... تو رو خدا... صدای قرقر تا نزدیکی‌‌اش آمد و متوقف شد. -بشین. آب دهانش را قورت داد. دستش را در هوا تکان داد. به چیزی سرد و فلزی خورد. به کمک سربازها روی ویلچر نشست. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 175 ستار سهیل با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد.
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 176ستاره سهیل صدای باز شدن در آسانسور و خالی شدن زیر پایش، برایش تداعی کننده حکم اعدام بود. دوباره زیر بغلش را گرفتند و سوار ماشیش کردند. -کجا داریم می‌ریم؟ اصلا شماها کی‌ هستین ‌هان؟... بخدا من گول خوردم... می‌خواستن منو بکشن... تقصیر اون مینوی آشغال بود... به هق‌هق افتاد. -تقصیر اون بود... باور کنین... راست می‌گم. دستانش را مشت کرده جلوی دهانش گرفته بود و می‌لرزید. زیرلب با خودش حرف می‌زد. -حالا چه‌کار کنم... ای خدا... چه بلایی سرم میارن...کاش عمو بود... دندان‌هایش از سرما می‌لرزید و "کاش عمو اینجا بود" را دیوانه‌وار تکرار می‌کرد. در کشویی ماشین با صدای دَنگ بزرگی باز شد. سوز سردی وارد ماشین شد و بیشتر لرزاندش. دستان گرم خانم سرباز را گرفت و از ماشین پایین آمد. با گرمای پتویی را که دور شانه‌هایش انداخته بودند، توانست چند قدم بردارد. اما هنوز می‌لرزید. از راهروهای تو در تویی عبورش دادند. بالاخره بعد از مدتی که نمی‌دانست چقدر بود، دری باز شد. او را به داخل کمی هل دادند و چشم‌بند را از روی چشمانش برداشتند و در اتاق را بستند. خودش را وسط اتاقی بزرگ دید با پتویی که دورش پیچیده شده بود. نگاهی به صندلی آهنی کنار میز کرد و کشان‌کشان خودش را به صندلی رساند. یاد خواب‌هایش افتاد. با خودش گفت کاش از این کابوس بیدار شود. دوبار گونه‌اش را گرفت و کشید. ولی انگار بیدارِ بیدار بود و تا قبل از این خواب! خودش را توی پتو مچاله کرد. دلش می‌خواست دنیا برایش زیر همان پتوی آبی نفتی تمام شود. ولی هنوز نفس می‌کشید و نمی‌دانست چه اتفاقی قرار بود برایش بیفتد. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part18_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
17.52M
📗کتاب صوتی آیه عصمت، مادر خلقت قسمت 8⃣1⃣ "نسخه های فاطمی" 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو داری زندگی من رو از بین می بری!! 👆این جمله مسیر زندگی یک خانم را تغییر داد، خاطره را از زبان سرکار خانم طالبی کارشناس مسائل زن و خانواده بشنویم. همیشه خدا سیگنال هایی برای بندهاش می فرسته... 👌 ✅اینجاست که پی به نظر اسلام در مورد عدم اختلاط افراد نامحرم می بریم که جزو دقیق ترین مسائل بشری است و تأمین کننده ی وفاداری زن و شوهر و استحکام بنیان خانواده است. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من برای حجاب خودم 🧕 هزاران دلیل دارم...🙃✨ 🎙خانم حیدری 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ✅ نقطه‌زن بگو: مرگ‌برآمریکا مرگ بر آمریکاهایمان باید نقطه‌زن باشد! مشت‌هایی که بی‌ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم در آداب بین المللی تشریفات، ترتیب اهمیت سفرهای خارجی مقامات اینگونه است: ۱-سفر کاری/Working visit ۲-سفر رسمی/Official visit ۳-سفر دولتی/State visit سفر رئیس جمهور محترم اولین State visit به چین در دو دهه گذشته است لذا با آداب کامل تشریفات انجام میشود که نشان از توجه میزبان است. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الگوی ناشناس ❇️ بی‌بی‌ منجّمه‌ ، بانوی‌ اخترشناس‌ ایرانی‌ اسلامی قرن هفتم هجری ⁉️ کل تاریخ ایران قبل از اسلام رو بگردید ، آیا یه بانوی منجم پیدا میکنید ؟ ✍ گروه پژوهشی آرتا 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 176ستاره سهیل صدای باز شدن در آسانسور و خالی شدن زیر پایش، برایش تداعی کننده حکم اعد
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 177ستاره سهیل مثل مسخ شده‌ها به دوربین زل زده بود و همزمان پوست ناخنش را می‌کند. خون از گوشه انگشتش چکه کرد. صدای باز شدن در آهنی که آمد، از جا پرید. مردی کت‌وشلواری با هیکلی نسبتا درشت و قدی بلند، روبه‌رویش پشت میز نشست. مرد کیف چرمی سیاهش را روی میز گذاشت و چند پرونده با جلدی زرد، روی میز انداخت. سرش را پایین انداخت. دستش را روی حفره قرمز انگشتش گذاشت و محکم فشار داد. مرد دوربین را روشن کرد و تاریخ و ساعت را با صدای بلند گفت. هنوز سرش پایین بود. پایش را با تق‌تق زیادی به پایه‌های صندلی می‌زد. وقتی مرد گفت: «اسم و فامیل؟» هنوز سرش پایین بود. ولی صدای تق‌تق پایش نمی‌آمد. لب‌هایش به‌طور غیرارادی به هم چسبیده بودند. بدنش قفل کرده بود. -می‌دونی چرا اینجایی؟ چیزی مثل سنگ در معده‌اش گیر کرده بود. دستانش شروع به لرزیدن کرد. یاد حرف‌های مینو افتاد؛ اگر شکنجه‌اش می‌کردند، اگر دست و پایش را قطع می‌کردند! گلوله‌ای توی سینه‌اش جمع شده بود و لحظه و به لحظه بالا می‌آمد،آن‌قدر که حال بدش را روی پتوی آبی نفتی بالا آورد. دو خانم سرباز، سریع در را باز کردند و خودشان را به ستاره رساندند. شانه‌هایش تکان می‌خوردند و تمام بدنش تیک برداشته بود. خانم‌ها زیر بغلش را گرفتند ولی پاهایش سست شد و روی زمین افتاد. دوباره چشم باز کرده بود. دوباره سرم را بالای سرش می‌دید. دوباره خانم پرستاری می‌آمد و می‌رفت! سربازی سینی غذا را توی اتاق، روی زمین می‌گذاشت و می‌رفت. وقتی برمی‌گشت، روغن‌های روی خورش، لایه‌ای از سطح بشقاب را پوشانده بودند. بدون هیچ حرفی سینی جدیدی را می‌گذاشت و دیگری را بیرون می‌برد. از ترس اینکه مسمومش کنند چیزی نمی‌خورد. در عرض تخت نشست و به دیوار سرد پشتش، تکیه داد. پیشانی‌اش را که روی زانوهایش گذاشت، سرگیجه‌اش شدید‌تر شد. در باز شد. -بیا بیرون. سرش را با وحشت بلند کرد. هرلحظه منتظر حکم اعدامش بود. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 177ستاره سهیل مثل مسخ شده‌ها به دوربین زل زده بود و همزمان پوست ناخنش را می‌کند. خون
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 178ستاره سهیل پشت میزی نشسته بود که در بازجویی قبلی به بدترین شکل ممکن آن را تمام کرده بود. صدای در اتاق بازجویی این‌بار آرام بود و صدای کفش هایی که به طرفش قدم برمی‌داشت. نگاهش را از روی دستان گره خورده اش برمی‌دارد و به طرف در می کشاند. این بار خانومی را برای بازجویی فرستاده اند. با نزدیک شدن خانم تپش قلبش هم بیشتر می‌شود. نگاه ناباورانه اش همراه با نشستن خانم روی صندلی پایین می‌افتد. با دیدن خانم نیاسری جدی و بدون هیچ احساسی نگاهش می‌کرد. چشمه اشکش تر شد. بی‌ صدا اشک می‌ریخت و به خانم نیاسری زُل زده بود. خانم نیاسری دستش را سمت پارچ شیشه ای برد و لیوان آبی برای ستاره پر کرد. بعد لیوان را به طرفش سر داد. نگاهی به لیوان آب انداخت و دوباره نگاهش را به خانم داد؛ پرونده های زرد را روی میز گذاشت و دوربین را تنظیم کرد. _خودتو معرفی کن همزمان با سر خوردن قطره اشکی از گوشه چشمش جزیره خنده یاد حرکات و رفتارهای مینا افتاده بود. سرش را به دو طرف تکان داد. _خودت که اسممو می‌دونی! چرا می‌پرسی؟ خانم نیاسری فقط نگاهش می‌کرد. مینو در وجودش جولان میداد صورتش را جلوی دوربین برد و با حالت مسخره گفت: «صبر دنیا شکیبا» می‌دونی برای چی اینجایی؟ با گستاخی به چشمان خانم زُل زد. مدیرانی که آشنا جرأت بیشتری پیدا کرده بود. با پوزخند جواب داد. _برای کار نکرده. _شاید هم کارهای کرده! قاطعیت در لحن خانم، ترساندش. بی تفاوت گفت: « شما هیچی نمی‌دونین» _شاید هم تو نمیدونی این شیوه گفتگو داشت عصبی اش می کرد خانم لبخند آرام و کوتاهی تحویل سرش را به صورت ستاره نزدیک کرد. _از چی فرار می‌کنی؟ ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🌱🌾 🔰 نظرتو راجع به ستاره سهیل ناشناس بهم بگو ⬇️ https://harfeto.timefriend.net/16758370193934
سلام بزرگوار🍀 بله آرزوی همه مون همینه🌱 ولی خب واقعیت جامعه هم این نیست. دختر شهید بودن معصومیت نمیاره... محیطی که فرد بزرگ میشه و دوستان میتونن خیلی تاثیر گذار باشه. پسر حضرت نوح هم که پدرش بالای سرش بود راه درستی نرفت. البته هیچ چیز مطلق نیست. ولی توهمین فتنه اخیر دیدیم که دوتا برادر از خانواده مذهبی روبه‌روی هم قرار گرفتن. نباید اجازه بدیم شکاف بیفته بین جوون مذهبی و غیر مذهبی، دشمن داره فقط سود میبره. ان شاءالله همه جوونا عاقبت بخیر بشن. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
recording-20230212-231947.mp3
2.17M
🔶🔹 نکاتی در مورد مصاحبه صدا و سیما با خانم‌های غیر محجبه 🎙حاج آقا حسینی 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭕️ چقدر مضحک ‼️ ⭕️ اینهمه زن بی‌گناه رو شکنجه داده ، حالا خودش رو حامی زن میدونه و میخواد از حقوق زنان دفاع کنه! ♨️پرویز ثابتی رئیس ساواک تهران 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
30.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ یک اتفاق زیبا و متفاوت 💚پدر ❤️ دختری💚 باباهای عزیز حواستون باشه ارتباط عاطفی و صمیمانه شما با دخترانتون قطعا در جلوگیری از آسیب‌های احتمالی که در آینده دخترتون رو تهدید میکنه تاثیر گزار خواهد بود 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨﷽‌✨ ۞ امام کاظم علیه السّلام فرمودند: 🌿 إِستَحیَوُا مِنَ اللهِ فی سَرائِر کُم، کَما تَستَحیُونَ مِنَ النّاسِ فی عَلانیَتِکُم؛ 🌿 در پنهان‌های خود از خدا شرم کنید، همچنان که در آشکارِ خود از مردم خجالت می کشید. ﴿تحف العقول، ص۳۹۴﴾ | ؏ 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 178ستاره سهیل پشت میزی نشسته بود که در بازجویی قبلی به بدترین شکل ممکن آن را تمام کرده بو
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 179ستاره سهیل دوباره مثل بچه ها بغضش ترکید _ منو می‌ کشن؟ خانم نیاسری، به آرامی به پشتی صندلی اش تکیه داد. بستگی به خودت داره! ستاره دهانش را بیش از حد باز کرد و فریاد زد:<< من که کاری نکردم >>... چرا می‌خواین منو بکشین؟ >> حرکات و رفتارش داشت از کنترلش خارج می شد. میان فریادهایش، خانم از جایش بلند شد. بیشتر بهش فکر کن... زمان چیز مهمیه...اگر از دست بره شاید نتونی دوباره جبران کنی. خودش را روی زمین انداخت، بد و بیراه می گفت و موهایش را می‌کشید، زیاد طولی نکشید که او را به طرف سلولش هدایت کردند.. کشان کشان خودش را به تخت رساند. روی زمین دو زانو نشست و ساق دستش را روی تخت گذاشت و پیشانی اش را رویش! با صدای بلند گریه کرد. تمام مدتی که در سلولش بود را راه می رفت، می نشست، پوست لبش را می کند، روی زمین سرد طاق باز دراز می کشید، گوشه سلول زانوهایش را بغل می کرد و به چهار دوربینی که دور تا دور اتاق نصب کرده بودند خیره می شد. برای بازجویی بعدی حالش رو به راه تر شده بود.. ببین ستاره ، صبرینا یا هر چی که اسمت هست... پرونده‌ ات سنگینه... اصلا دلم نمی خواد یه دختر جوون با استعداد... یه هم وطن که راه رو اشتباه رفته... بخاطر این اشتباهش بیفته ته درّه! ستاره به صورت خانم نیاسری خیره شده بود و منتظر حرف بعدی اش بود. _ اینکه ته دره باشی یا جاده بازگشت، فقط به خودت بستگی داره. آب دهانش را به سختی قورت داد، حس می کرد گلوله بزرگی راه گلویش را بسته. خانم نیاسری چند عکس را روی میز چید. انگشت اشاره اش را روی تک تک آن ها می گذاشت و تق تق ضربه می زد. _ خوب به این عکس ها نگاه کن.. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓