eitaa logo
هجرت|د. موحد|dr.mother8
15.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
232 ویدیو
12 فایل
مادرانگی هایم..... 🖊️هـجرتــــــــــــ مادر پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن ها ممنوع 😢😊 نشر بدون منبع (لینکهای انتهای متن) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی نویسنده (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری و حفظ حقوق دیگران💕)
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ---- دنیاست… وقتایی که میریم سفر، و مستقر میشیم تو یک اتاق یک هتل، بیشتر برام یادآوری میشه که زندگی دنیا جز یه اقامت موقت چیزی نیست. یه روز من تو این اتاقم، یه روز یکی دیگه… کل اقامتمونم، هرجور که هست، دو سه روز بیشتر نیست. . . هفت سال پیش تو یه روز زمستونی، من با نی‌نی اولم از تهران رفتم خونه مامانم بمونم چند روزی. عجله داشتم برم دیدن پدربزرگم. حس میکردم روزهای آخر عمرشه. عصرش قراربود بریم پیشش که صبح، خاله‌م زنگ زد و گفت پدربزرگم تمام کردن… ۷ سال قبل از این اتفاق، بابابزرگم در حال بیل زدن باغ، سکته مغزی کرد. بستری شد. کاهش هوشیاری و حال نامناسب. ما هم در پریشان حالی… فرداصبحش خاله م، که پرستاره و بالاسر بابابزرگم بود، پامیشه و میبینه بابابزرگم بلند شده، دسشویی ش رو رفته و میگه بلندشو بریم خونه، گوسفندا گرسنه ان، علف ندارن😳😐😅 همه ریختن بالاسرش! شفا گرفته بود. برامون تعریف کرد: خواب دیدم قمر بنی هاشم اومدن پیشم. گفتن بلندشو که آقا (اباعبدالله علیه السلام) شما رو شفا دادن. بابابزرگم هم میگن اگر آقا میخوان من رو شفا بدن، خودشون بیان و بهم بگن😢 😐🙄😅 امام حسین علیه السلام هم تشریف میارن و میفرمایند تو رو شفا دادیم و هفت سال دیگه به تو مهلت دادیم. تو این مدت برای هرکسی از "نزدیکانت" دعا کنی مستجاب میشه. و پدربزرگم بلند شد از بستر بیماری☺️ خیلی بود. انقققد مردم از مغازه ش جنس نسیه(فرش و لوازم خانگی) بردن و دیگه پولش رو نیاوردن! و بابابزرگم هم به روشون نیاورد. بسیااار احترام به میذاشت. خیلییی اهل بود، و همیشه ذکرش و یاد حسین بود(ازونا بود که تو خط نبوده و امام حسین هدایتش کرده) سوادشم فقط در حد نوشتن ساده(خوندنم نه حتی) . . . خلاصه، اون سال(که دخترم تازه بدنیا اومده بود)، ۷سال شده بود و من مدام نگران بودم. همه‌ش منتظر این خبر. ۷روز قبل رفتنش، بابابزرگم به خانواده میگه حضرت عزرائیل عليه‌السلام به دیدنم اومده و فرموده ۷ روز دیگه، ۷سال وعده مون تموم میشه. آماده باش. بابابزرگم تو اون ۷روز، سکوت کامل بود و فکر و گاه اشک. صبح روز هفتم، رو تخت که خوابیده بود، بلند میشه؛ دست به سینه ش میذاره و سلام میده، دراز میکشه و برای همیشه میره… . . . هفته پیش، باز رسیدم خونه مامانم؛ با نی‌نی چهارمم. نگران حال مادربزرگ پدری م بودم. ازطرفی امکان رفتن پیشش رو نداشتم اصلاً. ظهر یهو دیدم بابام گوشیش رو قطع کرد و پیرهن مشکی شو برداشت… . . . دنیاست… یکی میاد، یکی میره هیشکی اینجا نمونده دنیا برای همه، محل گذره چه در اوج فقر و سختی چه رفاه و خوشبختی 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8