eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
22هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
302 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
جزئیات 😅
این کجا و واقعیت کجا 😭😭 @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاروان اسرا و آخرین شتر که سواری نداره... رقیه خاتون به اربعین نرسید 😭 @hejrat_kon
نمیدونم چطور باید اینجا رو ترک کرد... نمیدونم چطور باید جایی غیر از اینجا رو تاب آورد... چطور باید رفت به جاهایی پر از..... فاصله ... فاصله بین هست ها و بایدها.... @hejrat_kon اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین تمام دعای ما در لحظه لحظه این سفر 😭💕
ما که میریم ولی الهی خیلِ عُشّاقت فزون باد 😢 @hejrat_kon
الهی آمین
الحمدلله ممنونم مولا منت گذاشتید 💕
همه‌ش زیباییه 😭
سلام از ایران نایب الزیاره ان‌شاء‌الله ادامه سفرنامه تا بازگشت رو مینویسم
، یک تجلّی از عصر ظهور است؛ یعنی نشان می‌دهد وقتی امام در روابط اجتماعی تجلّی کند، چه اتفاقی می‌افتد. اُلفَتی که در اربعین اتفاق می‌افتد، اُلفَتِ حولَ‌الإمام است؛ یعنی اُلفَتی که بر محور محبّت امام و ولایت امام اتفاق می‌افتد. این اُلفَت می‌تواند به اُلفَت پایدار و ماندگار اجتماعی تبدیل شود. @mirbaqeri_ir
🔴 سخنان ٤٩ سال پیش رهبر حکیم انقلاب در خصوص کنگره جهانی اربعین؛ زمانی که هنوز مراسم اربعین، به شکوه امروز شکل نگرفته بود. چرایی اهمیت زیارت اربعین در : 🔸 شیعه یک جمع متفرقی بود. یک جامعه‌ای بود که در یک جا، در یک مکان زندگی نمی‌کردند. در مدینه بودند، در کوفه بودند، در بصره بودند، در اهواز بودند، در قم بودند، در خراسان بودند، اطراف و اکناف بلاد. اما یک روح در این کالبد متفرق و در این اجزا متشتت در جریان بود. 🔹مثل دانه‌های تسبیح یک رشته و یک نخ همه این‌ها را به هم وصل می‌کرد. چه بود آن رشته؟ رشته اطاعت و فرمانبری از مرکزیت تشیع، از رهبری عالی تشیع یعنی امام. همه این رشته‌ها به آنجا متصل می‌شد. قلبی بود که به همه اعضا فرمان می‌داد. و به این ترتیب تشیع یک سازمان و یک تشکیلاتی بود. ممکن بود دو نفر از حال هم خبر نداشته باشند اما بودند کسانی که از حال همه با خبر بودند. اطاعت و فرمانبری آنها به حساب بود، فریاد زدنشان از روی دستور بود، سکوتشان بر طبق نقشه بود. 🔸همه چیزشان با حساب بود. فقط یک عیبی کار آنها داشت و آن اینکه همدیگر را کمتر می‌دیدند! اهل یک شهر، شیعیان یک منطقه البته یکدیگر را می‌دیدند؛ اما یک کنگره جهانی لازم بود برای شیعیان روزگار ائمه علیهم السلام. 🔹 این کنگره جهانی را معین کردند. وقتش را هم معین کردند. گفتند در این موعد معین در آن کنگره هر کس بتواند شرکت کند. آن موعد روز اربعین است و جای شرکت، سرزمین کربلا است. چون روح شیعه روح کربلایی است‌، روح عاشورایی است. در کالبد شیعه تپش روز عاشورا مشهود است. شیعه هر جا که هست دنباله‌روی عاشورای حسین است. این هم که می‌بینی همه جا این تپش‌هایی که در شیعه مشهود شده‌، از آن مرقدِ پاک ناشی شده. این شعله‌هایی بوده که از آن روح مقدس و پاک و از آن تربت عالی مقدار سرکشیده. به جان‌ها و روح‌ها رسیده. انسان‌ها را به گلوله‌های داغی تبدیل کرده و آنها را به قلب دشمن فرو برده. 🔸بنابراین مسئله اربعین یک مسئله مهمی است‌، اربعین یعنی میعاد شیعیان در یک کنگره بین‌المللی و جهانی برای سرزمینی که خودش خاطره‌انگیز است آن سرزمین‌. سرزمین خاطره‌ها است‌، خاطره‌های باشکوه‌، خاطره‌های عزیز، سرزمین شهدا، مزار کشته‌شدگان راه خدا، اینجا جمع بشوند تشیع‌، پیروان تشیع و دست برادری و پیمان وفاداری هر چه بیشتر بدهند. 🔹اگر امروز هم بتوانند شیعیان آن سرزمین پاک و مقدس را یک چنین میعادی قرار بدهند. البته بسیار کار بجا و جالبی خواهد بود و همین دنباله‌گیری از راهی است که از ائمه هدی عليهم السلام  به ما ارائه دادند. 🔻سخنرانی امام خامنه‌ای / مسجد امام حسن مجتبی (ع) / مشهد ۲۴ اسفند ۱۳۵۲ @hejrat_kon
موکب ابوعلی راحت بود. و البته سرد🥶 پتو و بالشت فراوان برای اهل مشایه، که بیان چندساعتی استراحت کنن و ادامه بدن. حمام و دستشویی تمیز و خلوت. استراحت ما اونجا بود اما از حدود ظهر تا آخر شب میرفتیم مقابل موکب حسین نماد وحدت یا مواکب اطراف. دخترها تو پذیرایی شربت کمک میکردن. پسرم هم غیبش میزد با بازی با پسرعموش و دوستاش. ظهر و شب گرسنه که میشدن، میرفتن تو صف کباب و فلافل و...، تشنه که میشدن، آب و شربت. بابام اما از همون زمانی که رسیدیم موکب مریض شد. سرماخوردگی. و لذا برنامه‌مون شد همون موندن تو موکب. نه کاظمینی نه سامرایی… 😞💔 نجف هم فعلا هیچ. قرار بود مامان و برادرم هم برسن به ما. اما خبر که گرفتم فهمیدم مامانم هم مریض شده و عمود ۱۴۷ موندن. مشایه برادرم هم شد موندن کنار مادر. فهمیدم تو همون موکب خادم آشپزخونه شده. شب چهارشنبه بابام که بهتر شده بود گفت فرداصبح بدون بچه‌ها فقط با پسر کوچیکه بریم نجف و بعد نماز ظهر برگردیم. خیلی سخت بود تو اون آفتاب و گرما اما گفتم باشه. صبح خودش گفت نه، عصر بریم. گفتم میشه غروب و خیلییی شلوغ ها! ولی باشه. عصر یه چرتی زدم، با بچه‌ها تو موکب عراقی. پسر کوچکم کنارم خواب رفت. بابام اومد دنبالم. به دخترم گفتم به باباجون بگو باشه الان آماده میشیم. دخترم گفت چرا داداش رو میخوای ببری؟! بذار باشه! خیلی خوشحال شدم🥹 گفتم واقعا؟! 😍بذارمش؟ گفت آره. گفتم باااشه😭 ممنونتم❤️‍🔥 ما زود برمیگردیم. بعد نماز مغرب. ۹ اینجاییم ان‌شاء‌الله. رها و خوشحال مشغول شدم به مقدمات زیارت؛ غسل زیارت فوری و لباس تمیز و... اون طرف جاده ون سوار شدیم. نفری سه دینار. بابام گفت تو برگشت، بریم به مامانت سر بزنیم. گفتم: خیلی دلم میخواد بیام، دلم پیششه😢 ولی نمیتونم برگشتنی 😞 باید زود برگردم پیش بچه‌ها. شما تو راه برگشت عمود ۱۴۷ پیاده شید، من میرم تا همون ۷۴۱. بابا گفت: باشه، بعدشم خودم یه کم پیاده میام تا عمود. ماشین حدود ۵۰۰ تا عمود که رفت، ۹ تا از مسافراش پیاده شدن. چندتا عمود جلوترم بقیه شون! من موندم و بابام. راننده یه کم که رفت، گفت من میخوام دور بزنم و برگردم 🫥 شما رو پیاده میکنم 😐😨 خیلی ناراحت شدیم؛ گفتیم نه! قرار نجف بوده. گفت نه نمیرم بیشتر🙄 راضی نبودیم اما چاره ای نبود. پیاده شدیم. اومدیم بگیم نصف پولو بیشتر نمیدیم که گفت هیچی نمیخوام، برید 🤲 نگاه کردم دیدم عمود ۱۴۹ مارو پیاده کرده🤩 گفتم بابا اینجا رو! بریم پیش مامان! 😍 خیلی خوشحال شدم از این توفیق؛ توفیق عیادت مادر. رفتیم دوتا عمود قبلتر، اون طرف جاده شلووووغ (عبور از جاده ها تو عراق مثل بازی با زندگیه!!) داداشم برخط نبود که جواب بده. یه موکب بود مال استان کرمان. حتم کردیم همونجان. رفتم تو و مامانم رو درازکش و درحال استراحت پیدا کردم 😢 یکی از دوستاش هم مونده بود. از دیدنم جاخورد و حتماً خوشحال شد و براش ارزشمند بود حضورم. اما مثل همیشه به روم نیاورد (رفتارهای خاص والدین با فرزند ارشد😁🙄) حالش خیلی بد نبود الحمدلله. سرماخوردگی معمولی اما این، سرگیجه شدید بود که نارُو (نرفتنی) کرده بودش... گفتم بیاید بریم موکب ما، جا و غذا خیلی خوبه. گفت نمیتونم. ازهمین جا با ماشین میریم کاظمین و بعد بغداد و بعد پرواز برگشت. کاری از دستم برنمیومد. گفتم خیل خب، پس من برم. باید دو ساعته برگردیم. بچه‌ها منتظرن، همسر هم شبها کار داره حسابی. خداحافظی کردم. داداشمو تو آشپزخونه پیدا نکردم. به آقایی اونجا گفتم بهش بگو پدر و خواهرت اومدن سرزدن و رفتن. بابامو پیدا کردم و قرار شد بریم. اما تشنه‌م بود. گفتم میرم آب بگیرم. کمی عقب که رفتم، دیدم وای😋 همون چیزی که تو دلم بود که حتماً تو مشایه بنوشم اما نصیبم نشده بود 🫣🤭 شربت لیموعمانی! خوردم و برا بابام هم بردم. رفتیم اون طرف جاده. مسافر زیاد بود، ماشین نه! 😢 کلی مرد قبل ما واستاده بودن اما ماشینی توقف نمیکرد. یه دفعه یه ماشین لوکس جلو ما واستاد. یه مرد مسن. یه زن و مرد ایرانی مسافرش بودن. ما هم بدون پرسیدن از قیمت سوار شدیم؛ اصلاً مهم نبود تو این شرایط! از کمربندی نجف، بدون ترافیک و سختی، ما رو برد پشت وادی‌السلام و رسیدیم به محل توقف بقیه ماشین ها. اومدیم حساب کنیم که گفت نه، فقط التماس دعا 🥺🥹 گفتم مشهد الرضا نایب‌الزیاره ان‌شاء‌الله 🥺🥲 کمی پیاده روی داشت. و دوباره شربت لیموعمانی😋🤭 این یکی خوشمزه تر. حدود ساعت ۶:٣٠ غروب رسیدیم اطراف حرم. بسیااار شلوغ. شلوغ تر از این ساعت میشد اومد حرم؟! نه! با بابا جایی قرار گذاشتیم. گفتم ساعت ۸:۱۵ تا ٨:٣٠. اصصصلا دیرتر نشه، باید زود برگردیم موکب.
البته درواقع خطاب به خودم گفتم؛ مردها که دیر نمیکنن… گفته بودن ضریح برا خانمها بسته است، دو چیز دادم دست بابا، برام تبرک کنه. راه افتادم سمت حرم. هیچ وقت ازین مسیر نیومده بودم. قاعدتاً هرچی جلوتر میرفتی، ازدحام بیشتر. کلی رفتم تا بالاخره به دیوارهای اصلی حرم رسیدم؛ همین هم شوق انگیز بود😭 دیدم تا برسم داخل (چه خیالی!!) نماز اول وقت ازم فوت میشه. تو همون شلوغی، جایی که زن ها بیشتر بودن، ایستادم به نماز. بعد نماز نگاهی به جمعیت و نگاهی به ساعت که کردم، دیدم اصلا معلوم نیست بتونم تو حرم توقف کافی داشته باشم برا زیارت امین الله؛ پس نقداً همینجا که نشستم، رو به حرم مولا، در همین سکون و آرامش نسبی، زیارت رو بخونم 💞 بعد زیارت، بلند شدم که برم سمت باب الفرج؛ قرار همیشگی من با خودم در نجف! ازدحام جمعیت وحشتناک بود. ازدحام که البته برا من وحشتناک نمیشه، احتمال اختلاط با نامحرم وحشت آفرین بود. از یه گوشه، جاهایی که خانم ها نیمچه صف و مَمَرّی داشتند، راه رو گرفتم به سمت باب الفرج. درواقع «مدخل النساء»ای قبل اون نبود وگرنه خودمو گیر اونجا نمیکردم. مقداری که رفتم، رسیدم به باب الساعه... جایی که زن ها جمع شده بودند جلوی یک حائل فلزی بلند، روبروی ضریح. ایستادم رو به حرم، ادب کردم، سلام کردم، تشکر کردم 😭 و نگاهی به ادامه مسیر تا رسیدن به داخل. تا چشم کار میکرد جمعیت، و مردها… گفتم یا امیرالمؤمنین، بابایی، نمیتونم!… چطور از بین اینهمه مرد رد شم بیام؟ اصلا این روزها، همه روضه ها، روضه دختر علی‌ه و... 😭😭😭 ادامه ندادم. چطور روضه خوان ها بعضی روضه ها رو میخونن؟…😭😭 همونجا ایستادم. جا خالی شد، جا گرفتم پشت حائل، روبروی ضریحی که همونم فقط کمی ازش سهم چشمهای ما زنها میشد… اشکالی نداشت همون هم عالی بود بی حد، کریمانه بود بسیار بیشتر از لیاقت من بود…😭 باز هم نجوا و دعا و اشک، درهم شد. زیارت مطلقه (ششم) رو خوندم: […] السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بابَ اللّٰهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ النَّاظِرَةَ، وَيَدَهُ الْباسِطَةَ […] السَّلامُ عَلَىٰ قَسِيمِ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ السَّلامُ عَلَىٰ نِعْمَةِ اللّٰهِ عَلَى الْأَبْرارِ وَ نِقْمَتِهِ عَلَى الْفُجَّارِ […] السَّلامُ عَلَى اسْمِ اللّٰهِ الرَّضِيِّ وَ وَجْهِهِ الْمُضِيءِ وَ جَنْبِهِ الْعَلِيِّ وَ رَحْمَةُ اللّٰهِ وَ بَرَكَاتُهُ رسید به اونجا که میگه «پس خود را به قبر بچسبان و آن را ببوس و بگو:…»، دوباره دلم شکست و اشکهام جاری شد و گفتم مولا، طلبم 😭 @hejrat_kon ادامه دارد
شربت لیموعمانی مذکور که چیز خاصی هم تو عکس ازش معلوم نمیشه 😅🤦‍♂️ اما برا مشایه رفته‌ها، خاطره‌انگیزه😊
باب الفرج که میگم😭 دو ساله شب قدر اینجا عکس میگیرم... رمضان، سال ۱۴۰۲
رمضان، سال ۱۴۰۱
همسر پیام داده از دیروز تو درمانگاه موکب مشغول شده، کمک دکتر 👨‍⚕🥸😄 (پزشک نیستن) خدایی خیلی دست تنها بودن و کاش میشد بیشتر بمونم😢 (مرخصی ندارم بیشتر و باید از امروز میرفتم سر درس و دانشگاه / ما تمام سه سال رزیدنتی رو تمام وقتیم و شب و روز و تابستون و عید و... نداریم. البته رشته ما سبک تره و تعطیلات داره و شیفت شب نداره) یه چندتا نسخه بهش یاد دادم و گفتم خواهش میکنم به ملت دارو بده! این دکترتون بنده خدا فقط گیاهی میره جلو😒 بابا ملت اونجا میان با درد فلان اذیت کننده و علائم سرماخوردگی شدید و عفونت و...، میخوان یه چیزی بخورن زودتر سرپا شن؛ مگه اونجا جای روغن بنفشه و دمنوش بابونه است؟! اصلا مگه اینا به اون یه باری که بهشون میدید جوابه؟! دارو بده بخورن جواب بگیرن! و اعتراف میکنم خودمم خیلی راحت تر و دست و دلباز تر دارو دادم پریشب😊 منی که انقدر سختگیرم تو تجویز دارو. خودم و بچه‌هام که خیلییی کم دارو میخوریم، حتی گیاهی و خونگی. عادت ندادم و نمیدم بدن رو به دارو کلاً. چه اصطلاحاً شیمیایی چه گیاهی. بیماری رو اول باید با اصلاح سبک زندگی و سته ضروریه درمان کرد؛ با تقویت بدن و با صبر و زمان و فرصت دادن به بدن برا اینکه خودش مقابله کنه. بعد با غذا، بعد با دوا، بعد دیگه اگرررر نشد با اعمال یداوی از جمله حجامت و زالو و جراحی و… (قاعدتاً مگر موارد خاص که از همون اول مداخله میخواد مثل شکستگی) @hejrat_kon
ساعت حدود ۸:۰۵ بود؛ باز هم خداحافظی با همون جمله همیشگی باید خیلی زود برم آقا، بچه‌هام… در تمام مسیر تا قرار، چندبار خداروشکر کردم که بدون بچه‌ها اومدم، از شدت شلوغی. از طرفی نجف خیلی گرم تر بود. شاید هم به علت ازدحام. با خودم میگفتم واقعاً جز و چی میتونه اینهمه آدم رو در این شرایط سخخخت یک جا جمع کنه؟! جز چی میتونه آدم ها رو از زندگی راحتشون جدا کنه و بکشونه تو این ازدحام و گرما و بی جایی و...؟ واقعی که میگن اینه، نه اونی که خیلیها ادعاشو دارن! تو پیچ خیابون قبل قرار، یک صف کوتاه غذا بود. گفتم ممکنه تو راه ضعف کنم، بهتره مراعات خودمو بکنم، برم بگیرم. با عذاب وجدانِ دیررسیدن، رفتم تو صف. و ۸:۲۵ دقیقه سر قرار بودم. توقعم این بود که بابا منتظرم ایستاده باشه، اما نبود. خیلی شلوغ بود، شروع کردم به گشتن. نبود. گفتم من که ضریح نرفتم این موقع رسیدم، مردها که وارد حرم شدن حتما براشون سخت تر بوده خروج! صبر کردم. کمی که گذشت نگرانی شروع شد. مردهای ما نه اهل زیاد تو حرم موندنن نه اهل یواش راه رفتن نه هیچی. چرا بابا نمیاد؟ زنگ زدم، متصل نمیشد (بابا رومینگ نخریده بود) پیام دادم، جوابی نیومد. شد نیم ساعت. نیم ساعت تأخیر برای ما تو قرارها کم نبود! باتوجه به اون جمعیتی که من دیده بودم، نگرانیم هرلحظه بیشتر میشد. چشمم، هر مرد مو خاکستری-سفید که میدید، شکار میکرد، اما خیلی زود ناامید میشد. زنگ میزدم. یا اشغال میخورد یا وصل نمیشد یا جواب نمیداد. شده بود ساعت ۹ای که قرار بود موکب باشم. حالا از هردو طرف، دلشوره، تشویش. فشار دوطرفه از بدترین فشارهاست… به برادرم پیام دادم بابا نیومده سر قرار، دیر کرده [یک چیز محال برای ما] دارم از نگرانی میمیرم. برخط نبود. به همسرم پیام دادم که حداقل بدونه چرا سر قولم نبودم، چرا دیر کردیم. مدام زنگ میزدم و زنگ. فایده نداشت. فکرم هزار جا رفته بود، تا ته خط. از طرفی فشار روانی موکب و بچه‌ها. من آدم خونسرد و کم نگران شونده ای هستم اما اینجا دیگه واقعاً جای نگرانی بود. توی گروه ها پیام گذاشتم که برا این مسئله صلوات بفرستن. عمیقاً امیدوار بودم بعد دو دقیقه، این صلوات ها بشه «پدری که بالاخره به قرار رسید» اما نشد. یک نفر با این جمله مثلا مزاح، در اون شرایط سخت، آزرده ترم کرد: «نگران نباشید، میان، ولی این به اون یک ساعتی که باباتون منتظرتون موند تو کربلا در» در؟! اونجا پدر من کاملاً از ما مطلع بود، میدونست ما کجاییم، خیالش راحت بود هرچند عصبانی. قابل مقایسه بود با اینجا که من تا خود وادی‌السلام هم رفته بود فکرم؟! اینجا که هیچ خبری از پدرم ندارم؟! شد چهل و پنج دقیقه. دیگه رو نوک پا واستادن و چشم تو جمعیت گردوندن فایده ای نداشت. هیچ فکر مثبتی نمیشد تو ذهنم بیاد. اگر تو شلوغی گیر کرده بود، تا الان باید میومد، اگر سرویس بهداشتی رفته بود، اگر گم کرده بود،… شد یک ساعت. دیگه نمیتونستم صبرکنم؛ تصمیم گرفتم برم، تنها😞 گفتم اگر اتفاقی هم افتاده باشه، برادرم، پسرش، هست، همین حوالی… بهش پیام دادم. به موکب اونجا سپردم فلانی نامی اگر اومد بگید فلان. تمام وجودم نگرانی بود و عذاب وجدان؛ یاد آخرین جمله بابام قبل جداشدن افتادم: «نگران نباش تو تا آخر شب هم دیر کنی من همینجا منتظرت وامیستم» اما حالا من بخاطر بچه‌هام داشتم میرفتم 😭 به راحتی و خیلی نزدیک به حرم، ماشین گیر آوردم و سوار شدم. سردرد شروع شده بود. حق داشت! از شهر دور نشده بودیم که گوشی زنگ زد. شماره بابا بود. نگرانی مجددا هجوم آورد، آماده شنیدن صدای یک غریبه… 😭 اما بابا خودش بود! گفتم کجایی بابا😭😭 چرا جواب نمیدادین؟!😭 گفت: تو کجایی؟ من دارم میرم سمت موکب، بهت پیام دادم که. راه رو گم کردم، از یک‌طرف دیگه دارم میرم. تو هم دیدی من نیومدم میرفتی دیگه. وای به همین راحتی؟! 😵😵‍💫🤬 به همه اون نگرانی ها، حالا حرص و عصبانیت هم اضافه شده بود از این شدت خونسردی و بیخیالی! سرم سوت کشید. اصلاً توقع نداشتم. خداحافظی کردم و خداخدا کردم امشب با بابا چشم تو چشم نشم تو موکب. سردرد شدت گرفت. این نگرانی که رفع شد، نگرانی بچه‌ها فرصت عرض اندام بیشتر پیدا کرد. درست که باباشون بود اما بیکار که نبود. اونجا نرفته بود برای گشت و گذار و سرگرمی که! مخصوصاً شب ها، میدیدم که مدام پشت خیمه‌ها و موکب مشغول کاره. بهش زنگ زدم و گفتم که بابا پیدا شد🙄 منم دارم میام 😞 و سعی کردم با نگاه به خیل عشاق مشایه کننده، ناراحتی و خشمم رو کنترل کنم. اما ناراحتیم شدت گرفت. چون قرار بود با خانمهای خادم موکب امشب بریم کربلا😭😭 از صبح این بیت حافظ تو ذهنم مرور میشد: «دیگران را مِی دیرینه برابر می داد چون به این دلشده خسته رسید افزون کرد» 😭😭😭😭 تصورم این بود که امشب دوباره کربلام، دوباره سحر حرم مولام 😭
تو همین سوز و داغ بودم که یکهو ماشین وسط راه واستاد. «بنزین خَلاص!» قالَ راننده با خونسردی! همین کم بود😩😭 ساعت نزدیک ده و نیم. رفت دنبال بنزین وسط اون جاده! زنگ زدم به شوهرم. گفتم اگر کسی پیاده شد منم پیاده میشم ماشین عوض میکنم، وگرنه تنها این کارو نمیکنم. هیچکس حال پیاده شدن نداشت؛ حق داشتند. هیچکس مثل من بی تاب و بی قرار یک ربع، نیم ساعت زودتر رسیدن نبود، توی دل هیچکس رختشورخانه به پا نبود، هیچکس مثل من انقدر دلش قرار گرفتن نمی‌خواست. ساعت یازده و ربع رسیدم موکب. مداحی پخش میشد، بچه‌ها شربت میدادن، خادمی مردم را به زور وارد صف کباب می‌کرد، اسفند دود شده بود… انگار دنیا دنیا تشویش، در مواکب الحسین تبدیل به آرامش میشد. انگار هیچ خبری توی دنیا نبود جز خبر عالمگیر عشق حسین… بچه‌ها رو پیدا کردم و در آغوش گرفتم. اینجور وقت ها میبینی تو خیلی بی تاب تر بودی تا بچه‌ها. به اونها فقط خوش گذشته بود. با پسرها رفتم که بخوابیم؛ دخترها مشغول خوشی خودشون. موکب بغلی باقلوای تازه داغ میداد. گرفتم،بچه‌ها خوششون نیومد و هر ۴-۵تاشو خودم خوردم، با چای داغ. قندم چقدر نیاز به بالارفتن داشت… پسرم بهانه فلافل گرفت. رفتیم گرفتیم. تو دست عبوری ها سیب زمینی سرخ کرده دیدن و هوس کردن، کمی دور از ما بود اما رفتیم توی صفش؛ با همه خستگی و سردرد… مشایه مادرانه همین بود دیگه… @hejrat_kon ادامه دارد
شیرینی و چای مذکور
نزدیک حرم، پشت صحن حضرت زهرا سلام الله علیها احتمالا، پله برقی هایی که میره پایین و راحت میرسی به گاراژ و ماشین
اینجا میرسی حدوداً
ادامه و آخرین قسمت ❤️‍🔥
بین صبح و ظهر بیدار شدم؛ سردرد هنوز باهام بود. توقع نداشتم مونده باشه! به روی خودم نیاوردم. اما دوباره اذیت دیشب یادم اومد. بایدم میموند. با بچه‌ها رفتیم آبی به دست و رو بزنیم و چرخی بزنیم. روز آخر اقامت در این مسیر بهشتی بود و خیلی دلگیر 😭 این سفر جوریه که دلت میخواد زمان توش متوقف بشه و تا ابد همونجا بمونی. و وقتی فکر کنی چطور باید برگردی به همون جا که بودی، به همون زیست نامطلوب همیشگی، احساس گرفتگی تو سینه و یه بغض تو گلو کنی. بعد مضطر بشی و اشکت بیاد و بگی الهی عجل الفرج 😭 جلوی خیلی از موکب ها نماز جماعت برگزار میشد. نماز ظهر رو خوندیم. نهار گرفتیم. بابام رو دیدم و ابراز ناراحتی کردم. مثل واکنش همیشگی خیلی از مردها، با شوخی و خنده سر و ته قضیه ای جدی، هم آورده شد. اما سردرد من سرجاش بود. و غیر از اون، درد کمر و حوالی هم اضافه شده بود. به طور واضحی امروز حالم فرق داشت. اصلا آدم روزهای قبل نبودم. گوشیمو نگاه کردم. خانم دکتر موکب پیام داده بود «منتظرتونیم، نمیاید؟» انرژی گرفتم😍 فکر نمیکردم کمک لازم داشته باشن. چه خوب که میتونم اونجا کمک بدم. رفتیم سمت بهداری. برق اونجا قطع بود و حسابی گرم. پسرم بی تابی کرد. نذاشت بمونیم، کمک پیشکش! با پسرم برگشتم موکب ابوعلی. دراز کشیدم که بهتر شم. نشدم. منی که تمام این چند روز، انگار نه انگار که مهمانی، حَملی، داشته باشم، سبکبال بودم و حتی گویی از بقیه هم راحت‌تر و بی مشکل‌تر… منی که بی اینکه این کوچولوی حدوداً ۵ ماهه (۱۷ هفته☺️😇) کوچکترین اذیتی برام داشته باشه، بار سفر رو به دوش کشیدم، زیارت رفتم، بچه بغل کردم، راه رفتم، بار برداشتم، بی خوابی کشیدم، ساعت ها نشستم بدون دقیقه ای کمر به زمین گذاشتن، حالا انگار یکهو سنگین شده بودم! نمیخواستم حتی برای چند دقیقه پسرم رو بغل کنم. اذیت میشدم. فشار عصبی کار خودش رو کرده بود… چرا باید الکی مقاومت میکردم دربرابر مُسَکن؟! نکردم. یک استامینوفن ساده داشتم که خوردم. و کمی روغن مالی با روغن گل سرخ. پسر مشغول بازی بود، چرت کوتاهی زدم. خیلی بهتر شدم. دوباره با پسرک زدیم بیرون. ولی مثل روزهای قبل، اونقدر سبک و بی اذیت نبودم. حق داشتم، نه؟ با استرسی که کشیده بودم در اون حال و وضعیت… رفتیم سمت موکب همسر و بهداری. بابام رو سر راه دیدم، پسرم رو سپردم بهش و دل سپردم به چندساعت خدمت به زوار الحسین در قامت طبیب. اونجا که رسیدم و جای داروها و روال کارها رو که بهم گفتن، هردو پزشک مستقر رفتن استراحت! نمیدونستم انقدر روشون فشار بوده و انقدر خسته بودن😢 و اصلا روم نمیشد که بگم ما فقط تا آخر امشب اینجاییم! 😞 شاید سه ساعتی اونجا بودم. آقای دکتر که اومد و خلوت تر که شد، خداحافظی کردم. نشستم روی مبل های جلوی موکب به تماشا. و بلعیدن صحنه ها و نوشیدن صداها و ساختن خاطره ها و غصه و آه و لب گزیدن که آقا، چطور برگردم؟ آقا، خوش به حال اینا که تازه دارن میان آقا، نمیشد واقعنی همه روزها همین روزها بود و همه سرزمین ها، همین سرزمین؟ آقا، واقعاً به من میگی برو؟ 😭 برم کجا آخه من؟… من که گدای این خونه ام، ریزه خوار این سفره ام😭 دخترها اومدن پیشم. غرغر و گریه. چرا باید برگردیم، ما میخوایم بمونیم، چرا همه میمونن فقط ما میریم؟ میخوایم بمونیم با بابا، تا روز آخر… دلم میخواست منم باهاشون پا بکوبم به زمین و بگم نِمیرم نمیرم نمیرم، تا روز آخر آخر😭 با بی رمقی بلند شدم برم کوله ها رو ببندم. درد همچنان بود. هم سر هم کمر و... اثر مسکن رفته بود، غصه هم که اضافه شده بود. روز جدایی، نایی برای آدم میمونه؟ اصلا من که میگم همینه که خیلیها وقتی برمیگردن مریضن. روحشون انگار یک بغض بچگانه کرده، لب ورچیده، یک قهر غصه دار کرده و پشت بدنشون رو خالی… خب معلومه آدم از پا میفته؛ دردهای کهنه، ویروس های لامقدار، جَری میشن… لباس بچه‌ها رو عوض کردم، کوله ها رو بستم. چرا گنده تر شده بودن؟! اونهمه پوشک و خوراکی مصرف شده بود! شاید همه اون دلتنگی ها و خاطره ها که لابلای لباس ها، چادرنماز، چفیه و حتی دینارها جاخوش کرده بودن، نمیذاشتن زیپ کوله راحت بسته شه… وسایل رو گذاشتیم جلوی موکب همسر. تا بابا بیاد، بچه‌ها رفتن سیب زمینی بگیرن. من هم آخرین کباب و شربت. ناز قدم این فرزند خوش رزق و روزیم که گوشت تنش از غذاهای طریق الحسین روییده شد، از کباب های موکب های عشق🤭😍😅 بچه‌ها نیومده بودن. بعد کباب دلم چای خواست. آخرین شای عراقي 🥺 رفتم دو سه تا موکب جلوتر، دیدم توی سینی وسط راه چیزی هست. به به. بامیه اربعینی هم رسید، در لحظات آخر. همه اومدن و راه افتادیم، با همسرم؛ که قرار شد تا نجف بیاد و مارو سوار کنه و زیارت مختصری و برگرده. دل و دماغ نداشتم و از کسی خداحافظی نکردم🤦‍♂😞
تو راه، مسافرای عراقی ماشین رو جایی نگه داشتن. برا خودشون چیزهایی و برای بچه‌های ما چهارتا چیپس خریدن 🥹 بچه‌ها خوشحال شدن. ون، نزدیک دو راهی مشایه و کمربندی نجف پنچر شد. پیاده مون کرد. قرار تا گاراژ نجف بود اما با این حال ازمون کرایه کامل میخواست. ابراز نارضایتی کردیم اما فایده نداشت. دادیم و من بهش گفتم مال حرام في بطنک! شوهر و بابام خنده‌شون گرفت. موندیم چه کار کنیم اون موقع شب، اونجا. یک مرد و بچه‌هاش اومدن طرف ما. گفتن بریم منزل ما استراحت. گفتیم که نمیتونیم، بلیت داریم و باید بریم. اومدن کمک که ماشین پیدا کنیم. پیدا نمیشد. گفت سوار شید خودم میرسونمتون تا گاراژ. لطفشون تو اون موقعیت، مثل یه شربت خنک لیمو و گلاب بود سرظهر. با اینکه دنبال مهمان برای مبیت بودن نه مسافر برا جابجایی. اما معلوم بود اصل براشون خدمت به زائره. رسیدیم گاراژ. شوهرم گفت از اون هل و زعفرون هایی که آوردی بده بدم بهشون🙂 گفتم وای آره راست میگی اصلاً تو ذهنم نبود. اما هرچی گشتم پیدا نکردم 😢 مرد عراقی برامون ماشین برا شلمچه پیدا کرد و رفتن. شوهرم سوارمون کرد و خداحافظی کرد و رفت سمت حرم. خیلی خیلی منتظر شدیم تا ماشین تکمیل شه. بچه‌ها همونجا خواب رفتن. چرا راه نمیفتاد؟ روبروی حرم بودیم بدون اینکه گنبدی ببینیم. سرم درد میکرد حسابی و حال خوندن زیارت نامه ای نداشتم😞 خجالت زده بودم. بالاخره چندتا مسافر دیگه هم اومد و راننده قید نفر آخرو زد و حرکت کرد. این باعث شد ما جامون بازتر بشه. اما حالم خوش نبود. حس کردم تب هم اضافه شده. لابد بالاخره کولر و سرمای موکب کار خودشو کرده بود. ولی هیچ علامت دیگه ای درکار نبود. حوصله تحمل درد و بی تابی تب رو نداشتم. گفتم بابا مسکن دارین؟ بابام گفت تو پزشکی ها! تو باید تو کوله‌ت همه چیز باشه، از من میخوای؟ وای خدایا. تو این شرایط هم دست از کمال گرایی و توقع بی عیب و نقص بودنِ من طفلک، فرزند ارشد، برنمی‌دارن! گفتم دارم، هرچی لازم باشه دارم، ولی تو کوله است، رو باربند. گفت بگم واسته برداری؟ گفتم نه. کولر روشن و ون خنک، بچه‌ها خواب راحت، اما من خیلی اذیت بودم. صندلی های کوچک و ناراحت، کمردرد، سردرد، خواب رفتن قسمت های مختلف پاها، بالا پایین شدن های بدجور ماشین رو دست اندازها، فکر کردن به راه طولانی تا شلمچه… وای یعنی این شب، صبح میشد؟ چطوری تحمل کنم؟ این سختی چطوری تموم میشد؟ من چطوری ۷ ساعت رو این صندلی ها بی خوابی بکشم؟ نکنه بچه چیزیش بشه؟🥺 هی خودم رو روی صندلی جابجا میکردم و فکر میکردم. غرق شدن تو افکار منفی و تمرکز رو سختی ها، آدم رو چندبرابر کم طاقت تر میکنه. و من دقیقا تو همون حالت بودم… یه لحظه به خودم اومدم. چی دارم میگم؟ مگه من اونهمه سختی‌های بیش از این نکشیدم؟ چرا انقدر بی تابی میکنم؟! چرا شلوغش کردم؟! اون روزهایی که بخاطر شغل همسرم مدام تو راه شمال-تهران بودیم، ماه ٧-٨ بارداری چهارم، اون جاده های خراب، اون دست اندازهای وحشتناک! مگه تموم نشد؟ اون روزهایی که میرفتم طرح، شهر و روستای جنوب کرمان، تا ماه ۹ بارداری دوم، با سواری و اتوبوس تو اون جاده وحشتناک، اون ساعات طولانی، چندین بار در ماه، برو بیا، مگه تموم نشد؟ مگه یادم رفته اون روزی که تو ماه ۷ بارداری، با اینکه از ظاهرم کاملاً پیدا بود باردارم، تو اورژانس از همراه مریض کتک خوردم طوری که مثل فیلما عینکم پرت شد زمین و اون خانم اومد که یک لگد هم نصیبم کنه اما همکارا از پشت گرفتنش؟ یادم رفته تا ماه آخر بارداری اول، میرفتم بیمارستان، بخش جراحی، با اون وضعیت، سنگین و ایستاده یا خم شده و عرق ریزون، یک ساعت مشغول شست و شو و پانسمان پای دیابتی و مریض open abdomen ؟ اون ساعت های زیادِ سرپا واستادن تو درمانگاه ها و راندها، دویدن ها تو اورژانس، حتی بردن مریض به بخش رادیولوژی تو بارداری... مگه نگذشت؟ مگه چیزی شد؟ شد؟! خب حالا امام حسین جانم شما بگید منی که اینهمه سختی و فشار تو بارداری های قبلی کشیدم، اینهمه ناملایمتی چشیدم، حالا اینجا برا شما ناز میکردم؟ 😭😭 فقط سفر عشق شما رو خونه نشین میشدم؟ 😭 یهو به کربلای شما، اربعین شما، همراهی با خواهر شما که رسید، یادم میفتاد که زن باردار مراعات میخواد؟ استراحت میخواد؟ نه من نمیتونستم😭 اگر همه باردارهای عالم، کاملا منطقی و معقول -حداقل از نظر من یکی- بخاطر بار امانتی مهمشون، نشستن خونه و نیومدن، من نمیتونستم نیام 😭 منی که بارها و بارها روزگار نسبت بهم بی ملاحظه بوده، مراعاتم رو نکرده بوده… حالا نمیتونستم اینجا، برا این راه، ناز بیارم و بگم میترسم چیزی بشه! 😭 منی که ده برابر سخت‌ترش رو گذرونده بودم بدون اینکه خم به ابرو بیارم! من نمیتونستم بشینم خونه و ازونجا بگم منو نگاه کنین، منو بخرین😭😭 من نمیتونستم برا راه شما ناز بیارم مولا، بگم بار شیشه دارم. مگه قبلا نداشتم؟… 😭😭