eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
22.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
306 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
هر زمان که از رفتاری از فرزندت عصبانی شدی، با خودت تکرار کن:.... @hejrat_kon https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
ادامه زیارت کوتاه تمام شد و به سمت پله برقی هدایت شدیم. دخترم خسته شده بود و دلش میخواست بنشیند. اما بالا جا نبود. رفتیم و رفتیم به دنبال جایی برای نشستن. نوشته بود به سمت سرداب ام البنین علیهاسلام. جای جدیدی به نظرم آمد .گفتم برویم آنجا. اما متوجه شدیم داریم از حرم خارج میشویم. به زن دایی گفتم خداحافظی کنیم و برویم! جا نیست. اما هرچه جلوتر میرفتیم هم جا نبود. از حرم خارج شدیم و رفتیم که کالسکه را تحویل بگیریم و برویم سمت حرم اباعبدالله و تا نماز صبح آنجا بمانیم. اگر آنجا جا میبود! کنار دیوار حرم بالاخره جایی کوچک برای نشستن پیدا شد. دخترم با کمی بدعنقی نشست. من عقب تر و پشت به خیابان مشغول تغذیه پسر شدم، زن دایی دخترم را سرگرم کرد. کمی که استراحت کردیم گفتم من میروم کالسکه را از امانات بگیرم و بیایم. تا بگیرم آن‌ها هم بلند شده بودند و آمده بودند در مسیر. به موازات بین‌الحرمین دلکَش، راه می‌سپردیم سمت حرم امام حسین علیه السلام. خیلی تشنه بودیم. تا یکجا دیدیم که آب میدادند هر سه رفتیم و آب گرفتیم. هوا که خیلی گرم نبود، اما سراسر مسیر مه‌پاشی میشد. من دوست نداشتم. همه خیابان خیس و گاه گِلی. باید چادرها را بالا میگرفتی که با وضعیتی ناجور به حرم نرسی. هرچند درهرحال پایین پاچه شلوار بی نصیب نمیماند. دیوار حرم اباعبدالله که پیدا شد، گوشی را درآوردم و یک فیلم گرفتم؛ «چند قدم به نیابت از مادرها» شروع از نمای کالسکه پسرجان... باز از باب السدره رد شدیم و به کشوانیه سلطانیه رسیدیم. چقد شلوغ تر بود😢 اینجا هم کفش ها را تحویل ندادیم و در انبوه جمعیت قرار گرفتیم. ساعت حدود ۳ بود و پسرک خوابش گرفته بود. حتی اگر خواب هم نه، دلش آغوش و آرامش میخواست. جمعیت فشرده بود و هرچه به آن درگاه تنگ نزدیک تر میشدیم فشرده تر میشد. پسرک بی‌تاب شده بودو گریه میکرد. تا میشد بچه را بالاتر گرفتم تا اذیت نشود. خیلی زود مثل همیشه دلسوزیِ مهربانتر از مادرها شروع شد: وااای بچه خفه شد! وااای بچه طفلک! درحالی که بچه نه در فشار بود نه در آن سطح بالاتر از جمعیت، اکسیژن کم آورده بود. فقط از جمعیت و از خواب کلافه بود! همزمان با قربان صدقه بچه و تلاش مذبوحانه برای آرام کردنش، در ذهنم میگذشت که مسئولین عتبه با خود چه فکری کرده اند؟!! این چه درگاه و ورودی تنگی است؟! اصلا چرا انقدر حرم ها کوچک است؟! میدادند دست آستان قدس تا بهشان نشان دهد حرم ساختن یعنی چه! و بعد در همان حال با نگاهی به مغازه های اطراف خنده ام گرفت و گفتم اگر کار دست آستان قدس بود، یکی از شماها باقی نمیمانْد! 😎😅 دوباره یک نفر گفت «بچه خفففه شد!» با خودم گفتم اگر یک بار دیگر کسی بگوید بچه خفه شد، می‌گویم بله اصلاً من آمده ام بچه ام را در حرم امام حسین خفه کنم و برگردم! 😡😒😤 چرا انقدر مشوش اند؟ مگر تا به حال حرم یا مراسم و... نرفته اند؟ همه جا هنگام ورود و خروج، ازدحام هست. موقت. گذرا. داخل که اینطوری نیست. یکهو باز می‌شود. به خاطر پنج دقیقه شلوغی که نمی‌شود قید همه چیز را زد! اصلاً مشکل نه از خانم هاست نه از من نه از بچه. از این ورودی تنگ و نامتناسب است. ببخشید آقا جان که به حرم ایراد میگیریم ها. خب اگر قرار باشد یک جهان، با اسم رمز شما - «ان جدی الحسین» - شیعه شوند و عاشق و محب و دلداده شما، و زائر و عازم بارگاه شما، این حرم کفاف میلیارد میلیارد آدم را نمی‌دهد خب 😎 بفرمایید فکری کنند آقا 😌 بچه غرغر و بی قراری میکرد و به صورت من دست می انداخت؛ جمعیت به آرامی جلو میرفت. به اوج فشار، آن دم ورودی که رسیدیم، یک خانمِ پدرآمرزیده به جای غر زدن با کلیدی که در دست داشت بچه را سرگرم کرد. کاملاً آرام و سرگرم شد. پس نه داشت خفه میشد نه تحت فشار بود. فقط کلافه بود و بی حوصله. تا حدود صف تفتیش، بچه با همین کلید آرام گرفت. بعد هم خنکا و آزادی بیشتر روی آن سکوی فلزی تفتیش. و بعد هم رهایی. پیش به سوی حسین با ذکر «فرّوا الي الحُسَین». اینجا هم سراسر تشکر بودم و منت‌داری. فکرش را می‌کردم دوبار بیایم حرم؟ دوباره بایستم ورودی آن راه شیب دار خاطره انگیز که میرسد به بهشت؟ دوباره بگویم آقا من که همه بدی و سیاهی ام، من که سراپا خجالت و شرمندگی ام، مرا به خاطر دل هایی که با من همراه شده اند، مرا به خاطر مادرم که نایبش شده ام، مرا به خاطر سیدابراهیم و حاج قاسم و آرمان و روح الله و... راه بدهید؟ من اصلاً چگونه آنقدر خوشبخت بودم؟ از دعای چه کسی بوده؟ خدا هزار هزار برایش جبران کند… این بار بدون گشتن، صاف رفتیم سرداب. هم دخترم خیلی خسته بود هم بچه شیر میخواست هم باید برای نماز جایی گیر می‌آوردیم.
با آن حجم جمعیت خداخدا کردیم سرداب جا باشد. خب، الحمدلله حداقل ورودی که بسته نبود. رفتیم پایین، به وضوح شلوغ تر از شب قبل بود. سلام دادیم و عرض دلدادگی. نزدیک ضریح هیچ، جای نشستن نبود. طبق تجربه گفتم برویم جلو، پیدا میشود. به سختی از بین جمعیت فشرده رفتیم. جاها همه تک تک خالی بود نه برای سه تا بزرگتر و یک نی‌نی. به زن دایی گفتم هرجای خوبی پیدا کرد بنشیند، ما هم پیدا می‌کنیم. با دختر و پسرم رفتیم جلو و جایی نشستیم. باز هم در سرما. این بار لباس آستین بلند و شلوار همراهم بود😎 تنش کردم. گفتم شیر میخورد و میخوابد؛ خورد و شارژ شد! چیزی هم تا اذان نمانده بود. مشغول شدیم به زیارت و نماز و... پسرک نخوابید که نخوابید. دخترم هم بیدار ماند. اذان گفتند و نماز خواندیم و وداع کردیم و راهی شدیم. راه کم نبود. مسیر پر بود از موکب های صبحانه. هرچه که بخواهی. حال من هم که خوب. آخ اصلاً انگار آقا گفته بود آن دفعه که آمدی نشد خوب پذیرایی کنم، دوباره بیا صبحانه ای مهمان ما باش🥺😍😋😁 من هم گفتم چشششم آقا. یک استکان شیر هل دار خوردم و چند موکب جلوتر یک ظرف لوبیا گرم گرفتم. دخترم دلش ساندویچ نیمرو میخواست. جلوتر می‌دادند و گرفتم برایش. اواخر مسیر هم یک پیاله حلیم برای خودم. حالا روی همه اینها چای میچسبید؛ اما گرفتن چای با هل دادن کالسکه سختم بود و لذا به دلم ماند😁 رسیدیم به محل قرار. مثل دفعه قبلی اتوبوس تاخیر داشت. بالاخره رسید و سوار شدیم. همه اتوبوس در سکوت خواب فرورفته بود. پسر من هم خوابش می‌آمد. اما پسرعموها خواب هایشان را کرده بودند و همراه با دختر خودم، با خنده و سروصدا نمیگذاشتند ما چند نفر این قسمت اتوبوس چشممان روی هم بیاید. به خودم استراحتگاه و خواب راحت تا ظهر را وعده دادم و بیدار ماندم تا موکب، عمود ۷۴۳. خورشید طلوع کرده بود که رسیدیم. @hejrat_kon
هجرت | مامان دکتر |موحد
@hejrat_kon وبینار بدغذایی کودکان شامل: - شروع تغذیه تکمیلی - آلرژی غذایی، حساسیت به پروتئین شیر
مامان ها این وبینار کاربردی رو از دست ندید👌 نکات خیلی خوبی گفته خواهدشد که شما میتونید از کوچکی برای همه فرزندانتون به کار ببرید و مثل ما بدبخت نشید 😂😂😂 خیلی سوال تغذیه از من میپرسید در خصوصی. منم رفتم صاحابشو آوردم 😎 ازشون خواهش کردم با توجه به رشته و تجربه‌شون و با وجود اینکه هیئت علمی هستن و وقتشون پره، زمانی رو به ما اختصاص بدن. خلاصه ازین به بعد هرکی از من سوال بدغذایی و تغذیه و... بپرسه میگم باید کلاسو شرکت میکردی 😌🤨 آیدی ثبت نام @Admin_drmother
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️هوش مصنوعی هم فهمید زن در اسلام رو اما یه عده مدعی، نه @hejrat_kon جالب بود👌 به امید روز «و یدخلون فی دین الله افواجا» 🥺😍
یکی از کارهایی که بهم انرژی میده گل‌کاری ه خیلی وقتها گل و گلدون آماده نمیخرم. از دوست و آشنا قلمه میگیرم و خودم میکارم. اینجوری بیشتر دوست دارم... اینها رو هم از خونه مامانم آوردم... @hejrat_kon یکی از چیزهایی هم که خیلی ازم انرژی میگیره، خشک شدن گل و گلدونه! 😣 خیلی حس بدی داره. ولی خب میل به دیدن رویش و بزرگ شدن باز بهم انگیزه میده برای کاشتن پی‌نوشت: آبیاری هم با آب خاکستری (آبی که یکبار استفاده شده مثلاً برای شستن میوه و حبوبات و...)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنامه امروزم خیلی سنگین بود ارائه یک مبحث برای اساتید متخصص زنان (مدیر گروه ها) دانشگاه های علوم پزشکی کشور با موضوع کلی قانون جوانی جمعیت. مبحث من، سقط در جهان و ایران (تاریخچه این که چی شد سقط که در اکثر نقاط جهان ممنوع بوده حالا به اینجا رسیده و ترویج گام به گام سقط چجوری بوده و...) بود. مباحث دیگه مثل غربال‌گری بارداری هم مطرح شد؛ توجیه علمی اینکه چرا نباید برای همه تجویز بشه و مشکلاتش چیه و پشتوانه علمی قانون جدید چیه. همه تلاش برای اینه که جان جنین‌های بی‌گناه حفظ بشه و همه ما، بشیم پناه این بی‌صداترین فریادها... @hejrat_kon خیلی دعا کنید که این طور جلسات توجیهی (هرجا و برای هر گروهی؛ چه استاد دانشگاه و متخصص زنان چه مردم معمولی چه طلاب و حوزوی ها چه...) اثرگذار باشه و به خروجی عملی برسه. سخنان از دهان ما خارج میشه اما قلوب دست خداست؛ «لا مؤثر فی الوجود الا الله» جز خدا، هیچ نیست... هیچ...
هجرت | مامان دکتر |موحد
برنامه امروزم خیلی سنگین بود ارائه یک مبحث برای اساتید متخصص زنان (مدیر گروه ها) دانشگاه های علوم پز
چقدر این قاعده «لا موثر فی الوجود الا الله» رو دوست دارم و آرامش بخشه. کلا به نظر من، اون حلقه گمشده انسان امروزه. زندگی مبتنی بر نگاه توحیدی سراسر آرامش ه. البته من همیشه این دوتا رو با هم میارم(که البته ملازم هم هستن دیگه): ✔️ توحیدمحوری ✔️ معادباوری يعنی اولا بدونیم فقط خدا بعدم بدونیم همه زندگی ما تو این دنیای کوتاه نیست! اصل داستان جای دیگه‌ست. @hejrat_kon این هم یک توضیح فلسفی راجع به این قاعده (از پژوهشگاه باقرالعلوم): « لا مُؤثّرَ فی الوجود الا الله یکی از قاعده‌های فلسفی است که به این معناست که در جهان، هیچ علتِ فاعلیِ حقیقی به‌جز خداوند (واجب الوجود) نیست. با اثباتِ این مطلب، می‌توان نتیجه گرفت که هیچ علتِ غیر فاعلی نیز (خواه علتِ غایی باشد یا قابلی یا مادی یا صوری یا...)، در وجود معلول خود، تأثیرِ حقیقی ندارد. با اثباتِ مطلبِ یادشده، «توحیدِ اَفعالی» به معنیِ دقیقِ کلمه، اثبات شده است؛ زیرا توحید افعالی به معنای دقیقْ این است که هر فعلی در جهان، حقیقتاً فعلِ خداوند است و چون فعل، همان علیت و تأثیر است، با اثباتِ این‌که علیت و تأثیرِ حقیقی از آنِ خداوند است، همه افعال، حقیقتاً فعلِ خداوند خواهند بود.» در ادامه میاد از دیدگاه اشاعره و مشائی و حکمت متعالیه و... بررسی میکنه. (که روابط علّی معلولی طولی در طول - علت العلل- وجود دارند و نفی نمیشن) @hejrat_kon
هجرت | مامان دکتر |موحد
چقدر این قاعده «لا موثر فی الوجود الا الله» رو دوست دارم و آرامش بخشه. کلا به نظر من، #توحید اون حلق
حتماً در پی این مطالب سؤالات مربوط به جبر و اختیار و افعال شر انسان ها و... پیش میاد. که خب باید مطالعه مفصل بشه. جواباش هست یعنی؛ مطمئن باشید فلاسفه قبل از ما به این چیزا فکر کردن 😅
در بخش قابل توجهی از آموزش برعهده بچه‌های بزرگتره حالا ممکنه اون بچه بزرگتره، فقط سه و نیم سال داشته باشه و خودش تحت آموزش بزرگترها باشه😅 @hejrat_kon البته وقت گذاشتن اختصاصی مادر برای هر فرزند رو قبول دارم و موافق نیستم بچه‌های کوچکتر کلاً از چشم و توجه بیفتن و سپرده بشن به بچه‌های بزرگتر!! ولی خب قاعدتاً و طبیعتاً با وجود خواهر و برادر بزرگتر، کلللی از کار و بار والدین، کم میشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مناسبت امام حسن عسکری علیه السلام کتاب «سر بر دامن ماه» روایتی داستان گونه با محوریت بانو «حُدیث» همسر امام هادی علیه السلام و مادر امام حسن عسکری علیه السلام است. بیشتر کتاب به روایت حوادثی می پردازد که در زمان امامت امام حسن عسکری علیه السلام رخ می دهند. اما با شهادت حضرت مسئولیت این بانوی بزرگوار، که در کتاب به نام «جده» معروف است (جده امام زمان علیه السلام هستند دیگر) دوچندان می شود. چون از یک طرف جعفر فرزند دیگر بانو حدیث به دروغ تلاش می کند تا جایگاه امامت را غصب کند و از طرف دیگر بسیاری از شیعیان نسبت به جانشین امام یازدهم حیران هستند. بانو حدیث مدیریت شیعیان آن زمان و رساندن شیعیان به امامت حضرت حجت را برعهده دارند. کتاب به اصلاح نگاه به نیز کمک میکند. @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای خوبم یا حسن بن علی العسکری از آرزوهایم این است که حج مشرف شوم و با تمام روسیاهی و بی لیاقتی، به نیابت از شما حج به جا بیاورم - امام حسن عسکری علیه السلام امامی هستند که به خاطر جور و ظلم خلفای عباسی، و در حصر بودن از کودکی تا زمان شهادت، هرگز نتونستن از سامراء خارج و در ظاهر به حج مشرف بشن 😭 - آقاجان کاش برسد آن لحظه ای که ما نماز پشت مقام ابراهیم را تقدیم به ساحت شما کنیم. این تحفه را تقدیم شما کنیم تا شاید بر ما نظری از کرامت و شفاعت بیندازید مولا. - چرا این امام بزرگوار در حصر و تحت نظارت کامل و شدید بودند؟ هر ماه حکومت عباسی در پوشش فقیر و فروشنده کالا و حاجتمند و...، جاسوسانی رو به خانه ایشان میفرستاد تا ببینند آیا فرزندی در این خانه متولد شده یا نه. جریان طاغوت (که حتماً سرنخ هایی از آن به صهیونیسم جهانی و احزاب شیطانی میرسه) نگران تولد مهدی موعود بوده. چون میدونسته که این مولود، همون کسی هست که در تورات و انجیل هم ذکر شده و به حکومت شیطان در زمین پایان خواهد داد و زمین رو تحت حکومت الله و توحید قرار خواهد داد - آه ای انتظار سخت و امیدبخش پس کی به سر خواهی آمد؟ کی رسد آن روزی که آن حج نیابتی را در معیت حضرت حجت، صاحب‌الزمان به جای آوریم؟ - امام حسن عسکری علیه السلام با وجود سختگیری شدید حکومت ظلم، کنار گوش خلیفه عباسی، با درایت و قدرت، عمر کوتاه خود رو صرف بسط و تقویت شبکه انسانی از شیعیان راستین کرد و به این شکل نور حق را در ظلمات و خفقان تاریخ حفظ کرد - •┈┈••✾❀✾••┈┈• صلی الله علیک یا مولای یابن رسول الله🖤 اشفع لنا عندالله💚 عجل الله تعالی فی فرج ابنک المهدی💗 ✍ هـجرٺــــ بله و ایتا @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفرنامه ادامه همسر همان اول صبح آمد و پسر دومم را که دیشب پیش آنها خوابیده بود تحویل داد. خودش را سرگرم کرد و من توانستم کمی بیشتر بخوابم. ولی خب عبارت «مامان جیش دارم»، یک مادر را چونان زنده شدن مردگان، بیدار که نه، از جا میپراند. آن هم در شرایطی که تاب تحمل هیچگونه دردسر اضافه ای را نداری! همان بهتر که بیدار شدیم. مگر قرار بود چند ساعت دیگر در آن فضای بهشتی بمانیم؟ باید رفت و در این فرصت کوتاه، همه صحنه ها، بوها، حرکات، هوا و حس و حال را بلعید. اینها می‌شود سوخت یک سال زندگی. و همین‌جاست که هنوز برنگشته، میروی به این فکر که آیا سال بعد هم خواهم آمد؟ يعنی روز آخری غصه کم داری، این هم اضافه میشود که اگر نشود چه! اگر آخرین بار باشد چه! اگر سال بعد من هم همه نصیبم از اربعین و مشایه، خاطره بازی با عکس های قدیمی و سفرنامه این کانال و آن صفحه باشد چه؟ حالا اگر آدم منطقی بی رحمی باشی راحت به خودت میگویی بله خب ممکن است! و بعد یا اباعبدالله گویان، نفست را عمیییق تر میکشی تا به جای یک سال، سوخت برای یک عمر ذخیره کنی. همان بهتر که بیدار شدم... اذان شد و نماز خواندیم و نهار خوردیم. دختر کوچکم همچنان خواب بود. برایش نهار برداشتم. پدرم برگشته بود موکب. و امشب عازم نجف میشد که فردا صبح با خواهرم برگردد ایران. از خواهرم خبر نداشتم. بعدازظهر درست کنار تشک ما مهد بچه‌ها تشکیل شد؛ مربی همسایه ما بود. از سرگرم شدن بچه‌ها خوشحال بودم. یکی از خانم‌ها از موکب همسایه برای بچه‌های یک ظرف میوه گرفت. یک نفر هم تعدادی شیر کوچک بینشان تقسیم کرد. برای نماز مغرب بیرون رفتیم؛ نماز جماعت شب جمعه. دو موکب دو طرف هم نماز جماعتشان به راه بود. صدای نمازها گاه مخلوط میشد. ما در قیام بودیم که دعای قنوت موکب سمت راستی را میشنیدم. همان دعای مخصوص شبهای جمعه: «يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ» و با خودم فکر کردم که در قنوت کدام نماز جماعت شب جمعه در ایران این دعای مشهور را شنیده ام؟ یادم نیامد شنیده باشم. حیف است دعاها مغفول بمانند... بعد نماز پدرم را روی مبل های جلوی موکب دیدم. پسرها را پیش خودش نشاند. و من کمی از باقیمانده هدایا را توزیع کردم. ضرباهنگ قلبم انگار، فرق کرده بود. شب آخر بود. با پسرها برگشتیم موکب. دم ورودی کوچه استراحتگاه، حلوا می‌دادند. با قوام شُل داخل پیاله با قاشق. به همراه یک بيسکوئيت. حلوای شب جمعه مان هم جور شد. دخترها داخل بودند، پسرها هم ماندند داخل استراحتگاه و من، پریشان، چونان کسی که آخرین روز عمرش را می‌گذراند و توجهش چند برابر شده و به فکرِ اندوختنِ هرآنچه نیکی و خیرات است افتاده و جنس و کوچک و بزرگی کار برایش فرق ندارد و فقط به فکر این است که هر لحظه اش را به نور خدا، به نور حسین زینت دهد، به جمع خدام پیاز پوست کن پیوستم. من از آن‌ها هستم که سعی میکنند هر کار کوچکشان را هم با نیت های بزرگ - ولو ادعاهای گنده تر از قد و قواره و حرف های بزرگ تر از دهن-، وسعت و عمق و ضریب بدهند. بنابراین هر یک پیاز را که میگرفتم دستم، یک نفر را خطاب میگرفتم: "حاج قاسم! شب جمعه است! نزد اربابمان حسینی! من اینجا در طریق الحسین برای غذای زوار الحسین این پیاز را به نیابت از شما پوست میگیرم، شما هم آنجا مرا یاد کن" و حاجتم را میگفتم. پیازها را با دقت گزینش میکردم و عزیزانی که بیشتر یادشان هستم را یکی یکی به پیشخوان ذهن می‌آوردم. شهید سیدابراهیم، آرمان، روح الله، پورجعفری، حججی،....، مادرم، مادر همسرم، مادربزرگ و پدربزرگ پدری ام، پدربزرگ مادری ام.... خبر آوردند که بچه بهانه میگیرد و بیا. «توفیق» مثل یک «رشته نور»ی است که از آسمان به زمین کشیده شده و گاه، «زمان و شرایط» مثل یک تبر، آن را قطع میکند - ولو اینکه از جای دیگر و جور دیگر جوانه بزند-. برگشتم. شام که خوردیم، دوستم پیام داد که با ماشین از نجف راه افتاده اند به عمود ما نزدیک است و همراهی هایش خسته اند. پرسید که جایی هست یا نه. گفتم موکب کویتی ها هست ،میروم و سر و گوشی آب میدهم ببینم جا هست یا نه. باید باشد این موقع. شام هم برایشان تدارک میبینم. چندتا خانم با دخترهایشان بودند. پسر کوچک را برداشتم و زدیم بیرون. اول رفتم سه پرس ماکارونی از آشپزخانه گرفتم، بعد هم ۸ سیخ کباب داغ از کبابخانه. نشان مخصوص موکب را با سنجاق به چادرم زده بودند و همین مرا خودی نشان میداد و کارم را راه می‌انداخت. (قاعدتاً همه مردان موکب نه تنها همه خانم های موکب بلکه حتی همه مردان دیگر را هم نمیشناختند! تعداد خدام زیاد بود) با پلاستیک بزرگ غذاهای داخل کالسکه، رفتیم به سمت عقب. هم دنبال مأموریت هم تماشا.
معمول است که جاهایی از مسیر، تعدادی از خدام یک موکب، میان راه به زوار لیوان میدهند و جلوتر چند خادم پارچ به دست، داخل لیوان زائران لیوان به دست، آبمیوه، شربت، دوغ، شیر و... می‌ریزند. در مسیر ما هم چند پسر عراقی لیوان میدادند و جلوتر شربت هل و زعفران توزیع میشد. من که خلاف مسیر میرفتم، اول به پارچ های شربت رسیدم بعد به لیوان ها. دلم نیامد دست آن پسربچه عراقی را رد کنم. لیوان را گرفتم و برگشتم عقب و لیوانم را دراز کردم تا برایم بریزد. از شربتم عکس گرفتم، بخاطر آن چند دانه هل درشت داخلش.... رسیدم موکب کویتی ها. کمی استرس داشتم که اگر جا نباشد؟ کالسکه را دم در گذاشتم و خیلی سرعتی نگاهی انداختم. جا بود، فراوان. قند در دلم آب شد. آدم دوست دارد از پس کاری که وعده داده بربیاید و کمکش را به سرانجام برساند. آن هم همچین جایی و به همچین افرادی (زائر). برگشتیم سمت موکب. جلوی ورودی خاکی استراحتگاه آب جمع، و گِل شده بود. مردان موکب با بی سلیقگی کارتن های آب را هم باز و آنجا پهن کرده بودند که مثلاً مسیر رفت و آمد بهتر شود؛ بدتر شده بود. یک پل از کارتن های خیس خورده. اما در فکر من چه بود؟ این که آدم دلش حتی برای این آب و گِل ها هم تنگ میشود، برای چاله‌های آب روغن، برای حتی چسبناکی و نوچی میزهای شربت و شای عراقی، برای صحنه‌های زیبایی که تا می‌آمدی عکس بگیری یک تَل زباله یا چند تکه تیر و تخته درب و داغان یا یک «صحیات النساء/الرجال (سرویس بهداشتی)» دستنویس روی دیوار، توی ذوق میزد و عکس هنری را خراب میکرد و سوژه را می‌سوزاند. جلوتر روی چهارپایه پلاستیکی، سینی غذای موکب قرار گرفته بود. همان که گفتم غذای خدام را بیشتر میپزند و بخشی را پخش میکنند بیرون. دوستم را با مانیتور بزرگ و خیمه موکب راهنمایی بیشتر کردم. پسرم در کالسکه خواب بود. صندلی گذاشتم پشت جمعیت نشسته روی موکت های جلوی مانیتور و نشستم تا بیایند. آمدند و احوالپرسی کردیم. و بدون معطلی بردمشان سمت موکب کویتی ها. انقدر خسته به نظر می‌رسیدند که از همین یک ذره راه عقب‌گرد و یک عمود جلوتر پیاده شدنشان هم عذاب وجدان گرفته بودم! رفتیم تا ورودی موکب و با کالسکه رفتیم داخل. صاحبان موکب دم در نشسته بودند به گپ و گفت. با اینکه سنگینی نگاهشان را حس میکردم، فوری با دوستم و دوستانش رفتیم داخل. الحمدلله جا فراوان بود. موکب هم که سرد. بچه‌ها کیفور شده بودند از یک فضای باز بزرگ خنک تمیز. من یکی دو دقیقه ای کنارشان ماندم و ترجیح دادم تنهایشان بگذارم که راحت باشند و استراحت کنند. به دوستم گفتم بعدا میبینمت. و آمدم بیرون. داشتم کالسکه را به سمت خروجی میگرداندم که همان خانم آن روزی با چشم های تنگ کرده و لهجه عربی فارسی گفت صبر کن ببینم! باز با خوش خیالی فکر کردم این آشنایی برایش خوشایند است. گفت: «تو همان نیستی که دو سه روز پیش هم آمدی؟ 🤨» یخ کردم. مگر دزد گرفته‌ای؟ به روی خودم نیاوردم. گفتم: «بله گفتم که بهتون خادم موکب همسایه تونم. پزشک موکبم. اون روز هم برق قطع بود بخاطر گرما اومدم بچه کوچک دارم» هیچ درش اثر نکرد! گفت: «خب باشه بهرحال اینجوری که نمیشه! اینها که آمده اند کی هستن؟» یا الله! همین مانده بود بخاطر من آن‌ها را بیرون کند! گفتم: «نه اونا ربطی به موکب ما ندارن. یکی از خانم‌ها تو فضای مجازی به من پیام داد محل استراحت برای چند ساعت سراغ داری؟ من هم موکب شما رو معرفی کردم! (🙄) » و تا داستان بیخ پیدا نکرده، خداحافظی کردم و زدم بیرون. بهم برخورده بود. مثل وقت‌های دیگری که عزت نفسم خدشه دار می‌شود، پوست صورتم و پشت دستم شروع کرد به گزگز. برگشتم به موکب و به دوستم پیام دادم مسئول موکب با من برخورد بدی داشت و من دیگر نمی‌آیم آنجا. رفتم سمت محل بسته‌بندی صبحانه ها. جایش عوض شده بود، رفته بود کنار درمانگاه. خانمها حسابی مشغول بودند. درحد قاتی شدن در کار، کمک کردم. بچه خواب بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم درمانگاه. چندتا ویزیت هم چندتا بود. کادر نبودند. گویا همه رفته بودند برای عکس یادگاری. دستشان درد نکند، کسی مرا صدا نکرده بود ☹️ حق هم داشتند البته. من که کاری نکرده بودم. نخودی بودم. گفتم بهتر، وقتی آمده ام که بیشتر نیاز بوده. البته مریض چندانی هم نبود. چندتایی که ویزیت کردم بقیه آمدند. خانم دکتر ناراحت شد و گفت کاش تو هم بودی. حیف شد. کمی بعد رفتم محل بسته‌بندی صبحانه. پسرم خواب بود. دخترها را صدا کردم که برویم داخل خیمه برای عکس یادگاری. پسرها و پدر در دسترس نبودند و وقت عکاسی، مبسوط نبود که بروم دنبالشان. سه تایی عکس گرفتیم و برگشتیم. باز هم کمی کمک ساده در بسته‌بندی. و بعد که بچه بیدار شد و شیر خورد، زدیم بیرون. شوهرم را که دیدم از خنده منفجر شدم. همان دشداشه سفید نجفی را پوشیده بود! گفتم «این چیه این چه تیپیه😆😆» گفت «دوش گرفتم و لباس تمیز نداشتم. شستم تا خشک بشن اینو پوشیدم»
برگشتم استراحتگاه. دیدم حرف سرماخوردگی است. من از تهران با خودم یک کیسه «دوای سرماخوردگی» مخصوص آورده بودم. یک ترکیب کرمانی. گفتم شب آخری بدهم همه بخورند! هم پیشگیری هم درمان! بچه را گذاشتم و رفتم شربت/چایخانه. گفتم کتری میخواهم برای فلان کار. گفت ما تیم شربت هستیم، ساعت ۱۲ تیم چای می‌آیند. چیزی نمانده بود. رفتم دوری زدم و برگشتم. تیم عوض شده بود. با آن نشان مخصوص روی چادر، گفتم پزشک موکب خانم ها هستم و یک کتری میخواهم برای آماده کردن داروی سرماخوردگی 😌 بدون تعلل و منت، همراهی کرد. گفت آبم که جوش آمد در خدمتم. من هم گیاهان دارویی را بردم و یک آب زدم و شستم. و نیم ساعت بعد یک کتری بزرگ دمنوش سرماخوردگی آماده بود! بردم استراحتگاه و با تلاوت یک حمد شفا و فوت به کتری 😅، به همه حاضران آنجا یک لیوان دادم. بیشتر خانم ها نبودند. رفتم و به خانم های تیم پیاز هم یکی یک لیوان دادم. هنوز بود. با چندتا لیوان در دست، رفتم درمانگاه و به آنها هم دادم. باز هم بود. همسرم این ساعت خواب بود و نمیشد بهش بدهم. به خود تیم چایی هم دادم. یکی‌شان گفت خانم فلانی در استراحتگاه خانم ها همسرم هستند، به ایشان هم بدهید. گفتم داده ام. و کتری را با کمی دمنوش آخرش، تحویل همانی دادم که ازش گرفتم. ساعت حدود ۲ نصفه شب بود. اما شارژ بودم و خوشحال؛ حسِ مثبتِ نیروی پشتیبانی. @hejrat_kon
حلوای شب جمعه
شربت هل دار