eitaa logo
حکایت های زیبا و آموزنده
456 دنبال‌کننده
525 عکس
80 ویدیو
1 فایل
🤗گلچینی از بهترین حکایت و داستان های مذهبی و .... . روایات داستان حکایت و..... ادمین تبلیغات و تبادل 👇 @tabadol74
مشاهده در ایتا
دانلود
برای آرمان... مادر آرمان میگه آرمان تو خونه هم با زیر پوش نمی چرخید بچه با حیامو عریان کردند اما خبر نداره که بین پسرش با امام حسین قول و قرارایی برقرار بوده لو کان الحیا صوره لکان الحسین یعنی اگه میخوای حیاء رو ترسیم کنی حسین رو ترسیم کن... عریانی خیلی سخته مخصوصا اگه اون آدم امام باشه مخصوصا اگه امام حسین باشه مخصوصا اگه مظهر حیاء باشه ... باباش میگه انگشتای دست پسرمو له کرده بودند اما نمیدونه که پسرش به امام حسین گفته بود میخوام بدن منم مثل بدن شما که زیر سم اسب رفت و پایمال شد پایمال بشه .... دوستاش میگن چاقو رو کرده بودند تو مغز سرش... میگن با عمود زدن به فرق سرش..‌. میگن همه بدنشو با چاقو زده بودند..‌. میگن یه جای سالم تو بدنش نبود... میگن وقتی جنازه رو دیدند نشناختنش..‌ میگن رو زمین کشوندنش... میگن چند نفری زدنش‌... میگن پهلوشو زخمی کرده بودند... بازوشو زخمی کرده بودند... صورتش کبود بوده... لبها کبود... گونه ها کبود... .... بهش گفتند به حضرت آقا توهین و جسارت کن گفته آقا نور چشم ماست بازم زدنش به قصد کشت زدند اینقدر زدند که خسته شدند... اینجوری وایساد ..‌ رفیق! ما یه سیلی برای این نظام نخوردیم ادعامونم گوش فلک رو پر کرده... اما همه روضه های آرمان یه طرف اون انگشتر شکستش یه طرف که روش نقش بسته بوده رفع الله رایه العباس یعنی خدا پرچم عباس رو بالا برده... @Hekaiathaie_ziba
❤️احترام به پدر و مادر شیخ باقر نجفی، از شیخ صادق که دلاک بود، نقل می کند: ایشان پدر پیری داشت و در خدمتگزاری او کوتاهی نمی کرد حتی کنار دستشویی برای او آب حاضر می کرد ومنتظر می ایستاد تا او را به مکان استراحتش ببرد و کوچک ترین کوتاهی در خدمت به پدر نمی کرد. مگر در شب های چهارشنبه که به مسجد سهله می رفت. پس از مدتی رفتن به مسجد را هم ترک نمود. از او پرسيدم:چرا رفتن به مسجد را ترک کرده ای؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم، هفته ی چهلم وقت گذشته بود که حرکت کردم. اتفاقاً آن شب مهتاب نمایان بود.مقداری از راه را رفته بودم که مرد عربی سوار بر اسب بود دیدم او به سمتت من آمد وقتی به من رسید سلام کرد وپرسید: به کجا میری؟ گفتم: به مسجد سهله می روم. فرمود: خوراکی همراه داری؟ گفتم: نه فرمود: دست در حسب خود ببر. گفتم: چیزی ندارم. باز همان سخن را تکرار کرد، من هم دست خودم را در جیبم کردم، مقداری کشمش یافتم که برای فرزندم خریده بودم ولی فراموش کرده بودم بهت او بدهم. آنگاه آن مرد اسب سوار به من فرمود: «اوصیک بالعود»یعنی تو را نسبت به پدر پیرت، سفارش می کنم. و این عبارت را سه بار تکرار کرد و از نظرم غایب کردید. متوجه شدم ایشان حضرت مهدی(عج) بوده است و همچنین فهمیدم که آن حضرت راضی به جدایی من از پدرم، حتی در شب های چهارشنبه نیست. به همین خاطر دیگر به مسجد سهله نرفتم. منبع: بحار الأنوار، جلد ۵۳، صفحه ۲۴۵ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° 🔰 کانال حکایت های زیبا و پندآموز @Hekaiathaie_ziba
🔴خدایا دیر آمدم اما... دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر می‌کردم چرا این سؤال را می‌پرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول می‌دهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و نماز شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما می‌دانید که من اصلا نماز نمی‌خوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوه‌خانه هستم و صبح اصلا بیدار نمی‌شوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت می‌کنم.» .. برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب می‌خوابیدم، در نیمه‌ی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و به‌سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به‌پا شده بود؟ من که بودم؟ قاسم فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمه‌ای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ عشق تکلم می‌کرد و می‌گفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.» 📚 از کتاب کهکشان نیستی | داستانی بر اساس زندگی آیت الله قاضی طباطبایی 📜 کانال حکایت های زیبا و پندآموز @Hekaiathaie_ziba
فلق یعنی سپیده خوندن اون مفیده🧑‍🏫 تواین سوره زیبا خدامیگه بچه ها😇 خیلی بده حسودی نداره هیچ سودی😒 هرکسی که شد حسود دینشو کرده نابود🤦‍♂ شکرخدا همیشه باعث نعمت میشه 🤲 یه بچه مسلمان همیشه هست مهربان🥰 مراقب خودت باش نیوفتی دام شیطان 😞 صلی علی محمد،درودت باد محمد. ❤️🌹 @Hekaiathaie_ziba
روزی در نوفل‌ لوشاتو، به علت ارزانی، در حدود ۲ کیلو پرتقال خریدم، فکر کردم که هوا خنک است و برای سه تا چهار روز پرتقال خواهیم داشت. امام با دیدن پرتقال‌ها فرمودند: این همه پرتقال برای چیست؟ من هم برای اینکه کار خودم را توجیه کرده باشم، عرض کردم: پرتقال ارزان بود، برای چند روز این‌قدر خریدم، ایشان فرمودند: «شما مرتکب دو گناه شدید، یک گناه برای اینکه ما نیاز به این همه پرتقال نداشتیم و دیگر این که شاید امروز در نوفل‌ لوشاتو کسانی باشند که تا به حال به علت گران بودن پرتقال، نتوانسته‌اند آن را تهیه کنند و شاید با ارزان شدن آن می‌توانستند، مقداری از آن را تهیه کنند، در حالی که این مقدار پرتقال را برای سه یا چهار روز آن هم به جهت ارزان بودن آن خریده‌اید. ببرید مقداری از آن را پس بدهید. گفتم پس دادن آنها ممکن نیست ایشان فرمودند:‌ «باید راهی پیدا کرد»، عرض کردم: «چه کار می‌توانیم بکنیم؟»، ایشان فرمودند: «پرتقال‌ها را پوست بکنید و به افرادی بدهید که تا حالا پرتقال نخورده‌اند، شاید از این طریق خداوند از سر گناه شما بگذرد». امام 📜کانال حکایت های زیبا و پندآموز @Hekaiathaie_ziba
🌷بانوےشهیدےکه‌سرش از بدنش‌جداشد🌷 چهارشنبه ۱ مهر (۲۲ سپتامبر ) بود که انفجار مهیبی در محله ی «تپه فرانسوی»، ۳۵ یهودی را به خاک و خون کشید که از میان آنها ۳ نفر به هلاکت رسیدند. به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۳ (۲۲ سپتامبر ۲۰۰۴) بود که انفجار مهیبی در محله پرازدحام «تل‌الفرنسیه» (تپه فرانسوی) واقع در شهر قدس، ۳۵ صهیونیست اشغالگر را به خاک و خون کشید که از میان آنها ۳ نفر به هلاکت رسیدند. دقایقی بعد، یگان‌های «شهدای الاقصی»، شاخه نظامی جنبش فتح، مسئولیت این انفجار را به عهده گرفت و نام مجری عملیات را اعلام کرد: شهید زینب علی عیسی ابوسالم و به این ترتیب نام این دوشیزه ۱۸ ساله فلسطینی در تاریخ جهاد امت اسلامی به عنوان دهمین زن شهادت طلب فلسطینی ثبت شد. او که اهل اردوگاه «عسکر» بود، قصد داشت تا خود را به داخل یکی از اتوبوس‌های حامل صهیونیست ها برساند ولی توسط پلیس شناسایی شد و مورد حمله قرار گرفت اما بلافاصله خود را در میان مهاجمین منفجر کرد و با۵ تکه‌های استخوانش پیکر ده ها اشغالگر صهیونیست را درید. 📜کانال حکایت های زیبا و پندآموز @Hekaiathaie_ziba
🔅 ✍️ گاهی درمان در دارو نیست 🔹پادشاهی به‌علت پُرخوری و پرخوابی دچار درد شکم شد. 🔸هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت. 🔹طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیده‌شدن سریع خورده شود. 🔸این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد. 🔹تصمیم گرفت در تخت روان او را بالای کوه برند. ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه به‌علت صخره‌ای‌بودن کوهستان نشد. 🔸و پادشاه را یک راه ماند که خود به پای خود به بالای کوه رود. 🔹پادشاه سنگین‌وزن یک روز به‌سختی کوه‌پیمایی کرد و روز دیگری راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد. پس به‌همراه قراول به دربار برگشت. 🔸او که گمان می‌کرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است به‌ناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید: چرا بالای کوه نرفته بود؟ 🔹طبیب گفت: قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود. بلکه فقط در حرکت و راه‌رفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی. 🔸ساعت‌ها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم. 🔹پادشاه بر ذکاوت طبیب احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید. 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐪ماجرای شتر امام سجاد(ع) حضرت زین العابدین علیه السلام شتری داشت که بر اساس بعضی از روایات بیست و دو بار با او به حج رفته بود، اما در تمامی این مدت حتی یک ضربه تازیانه هم به او نزده بود. امام در شب شهادت خود سفارش کرد به این شتر رسیدگی شود. وقتی امام به شهادت رسید، شتر یکسره به سوی قبر مطهر امام رفت، در حالی که هرگز قبر امام را ندیده بود. خود را به روی قبر انداخت و گردن خود را بر آن می زد و اشک از چشم هایش جاری شده بود. خبر به حضرت امام باقر علیه السلام رسید. امام کنار قبر پدر رفت و به شتر گفت:« آرام باش. بلند شو. خدا تو را مبارک گرداند.» شتر بلند شد و برگشت ولی پس از اندکی باز به قبر برگشت و کارهای قبل را تکرار کرد. امام باقر باز آمد و او را آرام کرد ولی بار سوم فرمود:« او را رها کنید! او می‌داند که از دنیا خواهد رفت.» سه روز نگذشت که شتر از دنیا رفت. 📚بحارالانوار، ‌ج 46، ص147 و 148، @Hekaiathaie_ziba
حال زیارت ندارم! 🔹️یک وقت خدمت مرحوم آقای بهجت (رضوان‌الله‌علیه) یک کسی سؤال کرد که: « آقا ما بعضی وقت ‌ها که می‌ خواهیم برویم حرم استفاده کنیم، حالمان مساعد نیست؛ می‌ گوییم باشد یک وقت دیگری.» 🔹️ فرمودند: «نشده که وقتی می ‌روی حرم، اول حال نداشته باشی بعد حال پیدا کنی؟» 🔹️(او گفت:) «خب چرا گاهی هم می ‌شود.» فرمودند: «خب به همین امید برو. درست است حالا حال نداری، برو بلکه آن‌ جا حال پیدا کنی. به هر حال به بهانه این که حال ندارم و مانند این‌ ها، نباید آدم برنامه‌ ها را ترک کند.» 🔹️حالا من عرض نمی ‌کنم حتما شما روزی سه مرتبه بروید یا هر روز بروید، آدم باید برنامه ‌هایش را تنظیم کند، اما دلش دغدغه این را داشته باشد که «حرمِ من» کم نشود. ما به این خاندان احتیاج داریم، دوستشان داریم؛ نمی‌ شود آدم کسی را که دوست دارد، نخواسته باشد [که او را] ببیند. علامه مصباح یزدی ۱۳۹۱/۰۶/۲۸ @Hekaiathaie_ziba
🌸🍃﷽🌸🍃 🔻تنها گذاشتنِ امام🔻 ✍️ در منابعِ تاریخی اومده که: در یکی از سالهایی که مردمِ مدینه گرفتارِ خشکسالی و گرسنگی و افزایش قیمتِ اجناس شده بودند، رسول خدا (ص) داشت نماز جمعه می‌خوند، که یک کاروان تجاری از شام به مدینه رسید. مردم وسطِ نماز جمعه و خطبه‌های پیامبر اکرم(ص) متفرّق شدند، و پیامبرِ خدا رو در حالی که ایستاده بود و خطبه میخوند، ترک کردند.😨 همه هجوم بردند به سمتِ بازار، و فقط یک عدّه‌ی انگشت‌شماری دورِ پیغمبر باقی موندند.😔 اینجا خداوند آیه ۱۱ سوره جمعه رو نازل کرد: (تفسیر مجمع البیان)👇 وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَیْهَا👈 هنگامی که آنها تجارت یا سرگرمی و لهوی را ببینند، پراکنده می‌شوند، و به سوی آن می‌روند. وَ تَرَکُوکَ قَائِمًا👈 و تو را تَرک می‌کنند، در حالیکه ایستاده‌ای و خطبه می‌خوانی. قُلْ مَا عِندَ اللهِ خَیْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجَارَةِ👈 بگو: آنچه نزد خداوند است، خیلی بهتر از این لهو و تجارتی است که به سویش می‌روید. وَاللهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ👈 و خداوند بهترین روزی دهندگان است. چقدر شبیه دورانِ ماست. تاریخ تکرار میشه:👇 خیلی از ماها سرگرم دنیا و کار و کاسبیِ خودمون هستیم، در حالیکه آقا و مولامون رو ترک کردیم، و تنها گذاشتیم.💔 خدایا ما رو ببخش😭😭 تَرَکُوکَ قَائِمًا👈 قائم آلِ محمّد رو ترک کردیم❗️ 😔 رفتیم دنبالِ زندگی و کسب و کار خودمون.. وَاللهُ خَیْرُ الرَّازِقِین👈 و یادمون رفت که خدا بهترین روزی دهندگان است❗️ وَ بِيُمْنِهِ رُزِقَ الْوَرى👈 و این روزی به واسطه وجودِ به ما میرسه❗️ @Hekaiathaie_ziba
⬅️روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉 🔵زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃 زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳 و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. 🔵با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃 🔵شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» 🌀شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. 🍃🌸عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید... خانواده ازدواج تربیت فرزند 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🪴🪴🪴🪴🪴🪴 🔆پاداش شادمان كردن 🌾امام صادق (ع ) فرمود: خداوند به حضرت داوود (ع ) وحى كرد: بنده اى از بندگان من به سوى من با حسنه مى آيد، كه از اين رو بهشت را بر او مباح نمودم . 🌾داوود (ع ) عرض كرد: آن حسنه چيست ؟ خداوند به او وحى كرد: يدخل على عبدى المومن سرورا ولو بتمرة : آن حسنه اين است كه بنده با ايمان را- هر چند با يك عدد خرما- شادمان سازد. 🌾داوود (ع ) عرض كرد: خداوندا سزاوار است ، كسى كه تو را شناخت اميدش ‍ را از تو قطع نكند 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔴 داستان‌های‌بحارالانوار فریاد رس مظلومان 🔹روزی امیرمؤمنان علی علیه السلام از بازار خرما فروشان میگذشت، دید کنیزی گریه می‌کند. فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: صاحب من یک درهم به من داد، خرما خریدم. هنگامی که آن را پیش او بردم نپذیرفت و گفت: خرمای خوبی نیست و اکنون آورده‌ام پس بدهم ولی خرما فروش قبول نمی کند. 🔹حضرت به خرما فروش فرمود: «ای بنده خدا! این یک کنیز است از خود اختیاری ندارد، تو خرما را بگیر و پولش را بده.» خرما فروش با ناراحتی از جا برخاست و بر سینه امیرالمومنین (علیه السلام) کوبید و او را عقب زد. حاضران گفتند: ای مرد! این امیر مؤمنان است. خرما فروش از شنیدن آن، نفسش بند آمد و رنگ رخسارش پرید و فورا پول را پس داد و خرما را گرفت و گفت: یا امیر مؤمنان! از من راضی باش، اشتباه کردم. حضرت فرمود: «اگر کارت را اصلاح کنی و حق مردم را ادا کنی از تو راضی خواهم شد. 📚بحارالانوار ج ۴۱ 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
❤️ اثر محبت اهل بیت یکی از چیزهایی که انسان را در «قبر» از عذاب و ناراحتی نجات می دهد و از همه اعمال کارسازتر است، محبت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است. حضرت امام رضا، علیه السلام، فرمود: «از مواردی که به زیارت زائرم می آیم شب اول قبر اوست». مرحوم «محدث قمی» در مفاتیح نقل می کند که: ظالمی پس از مرگ به خواب یکی از علما آمد. مرد عالم از او پرسید چگونه در راحتی بسر می بری حال آنکه باید دچار درد و شکنجه باشی؟ ظالم در پاسخ گفت: تا دیشب در عذاب می سوختم و قبرم مملو از آتش بود، ولی از دیشب تاکنون عذاب بطور موقت از قبرستان برداشته شده. زیرا، حضرت سید الشهداء، علیه السلام، دیشب سه بار به دیدن یک بانوی محترم آمد! مرد عالم به جستجو و تحقیق درباره این یانو پرداخت، تا همسر او را پیدا کرد. از او پرسید: «همسر شما چه اعمال نیکی انجام می داد که امام حسین، علیه السلام، به دیدنش آمده است؟!» مرد مقداری از اعمال صالح همسرش را برشمرد که از جمله آنها این بود که او بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت. یک عمر زیارت عاشورا می خواند. با این سخن مرد عالم پی برد که چرا امام حسین (ع) در شب اول قبر به دیدن آن زن آمده بود. منبع : معاد در قرآن؛ ؛ ص140؛ مظاهری، حسین 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
✨﷽✨ ✍یکی از اساتید علامه ، مرحوم قاضی بود.ایشان (مرحوم قاضی) در مسجد کوفه و مسجد سهله حجره داشتند و بعضی از شب ها را به تنهایی در آن حجرات بیتوته می کردند و شاگردان خود را نیز توصیه می کردند تا بعضی از شب ها را به عبادت در مسجد کوفه و یا سهله بیتوته کنند و دستور داده بودند که چنان چه در بین نماز و با قرائت قرآن و یا در حال ذکر، فکری برای شما پیش آمد و یا صورت زیبایی را دیدید و یا بعضی از جهات دیگر عالم غیب را مشاهده کردید، توجه ننمایید و دنبال عمل خود باشید استاد علامه طباطبایی می فرماید: روزی من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت وبرای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همینکه خواستم به او توجه کنم یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم. پس آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد، من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم، پس آن حوریه بهشتی رنجیده شد و رفت و من تا به حال هر وقت آن منظره به یادم می افتد، از رنجش آن حوریه متاثر می شوم 📚کتاب مهرتابان. یادنامه و مصاحبات تلمیذ (سید محمد حسین حسینی تهرانی) و علامه طباطبایی، قم: باقرالعلوم. 📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده ‌‌‌‌@Hekaiathaie_ziba
🔹یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ به‌همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. 🔸بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. 🔹زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می‌دهم و به‌جای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. 🔸حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ: من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم. 🔹ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد. 🔸اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. 🔹حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد. 🔸ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه‌ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه‌ای ﮐﻪ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. 🔹وزیر ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ. ▫️نشو در حساب جهان سخت‌گیر ▫️که هر سخت‌گیری بود سخت‌میر ▫️تو با خلق آسان بگیر نیک‌بخت ▫️که فردا نگیرد خدا بر تو سخت 📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🔴 حلال یا حرام روزی پسر حاج آقا وحید بهبهانی برای همسرش لباس زیبا و گران قیمتی خرید. آیت اللّه بهبهانی با این کار پسرش مخالفت کرد. پسر که قصد لجاجت یا اهانت به پدر را نداشت، در پاسخ اعتراض وی آیه 32 سوره اعراف را تلاوت کرد: «بگو چه کسی زینت ها و رزق ها و غذاهای پاکیزه را که خداوند برای بندگانش آفریده، حرام کرده است؟» سپس افزود: «پدر جان! مگر پوشیدن لباس های زیبا برای زنان حرام است که می گویید چرا این لباس را برای زنم خریده ام؟» آیت اللّه بهبهانی با لحنی آرام به پسرش گفت: «اینها حرام نیست، ولی من مرجع تقلید مردم هستم. ازاین رو، مسئولیت بزرگی بر عهده دارم. شما نیز به عنوان فرزندانم مسئولید. در جامعه ما، افراد فقیر و نیازمندِ بسیاری وجود دارند. وقتی توانایی مالی نداریم آنها را از نظر مالی هم سطح خود کنیم، باید به گونه ای رفتار کنیم که برای آنان قوّت قلب باشیم تا اگر زنی از شوهر فقیرش لباس گران قیمتی خواست و مرد قدرت خریدش را نداشت، بتواند بگوید مگر زن یا عروس آقا وحید بهبهانی این گونه لباس می پوشند که تو نیز بپوشی؟» منبع: قصص العلماء، ص 203 🔰 کانال حکایت های زیبا و آموزنده @Hekaiathaie_ziba
🌷 در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى نه ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى. محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم. وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم. بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است. 📚 شهید محمود رضا بیضایی ‌@Hekaiathaie_ziba
حکایت ‍کاروانسرای زعفرانيه! در ساختن كاروانسرای زعفرانيه‌ نيشابور كه هنوز ويرانه‌های آن ميان نيشابور و بيهق (سبزوار)‌ برپاست، ياد ميكنند كه بازرگانی چينی برای آن‌كه رونق بازار چين را به رخ بازرگانان ايرانی كشد، يك كاروان زعفران به ايران گسيل داشت و به كاروانسالار فرمود كه هر آينه زعفران را به كسی بفروشد كه يك‌جا توان خريد آن را داشته باشد؛ و بازرگان كه از راه شمال شهرهای ايران را پيموده بود و خريدار نيافته بود و به هرکجا که می‌رسید خودنمایی نموده و می‌گفت که در ایران کسی توان خرید زعفران های ما را نداشت! ‌هنگام بازگشت، در نيشابور به جايی رسيد كه بازرگانی كاروانسرا ميساخت. از وی چگونگی را پرسيدند و او داستان را باز گفت. بازرگان نيشابوری را غيرت به جوش آمد و زعفران را يكجا از او بخريد و بفرمود تا در زير پي ساختمان كاروانسرا ريزند! به كاروانسالار گفت به چين بازگرد و بگو كه كاروان زعفران شما را در ايران در گل پی كاروانسرا ريختند ... نام اين كاروانسرا زعفرانيه گرديد و تا سالها از آن بوی خوش زعفران می آمد. @Hekaiathaie_ziba