#قصه
دو برادر به نام جمال و کمال در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
جمال همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی کمال قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
کمال گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. جمال عوض کرد، ولی کمال باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین ، کمال کنار جمال بود و دید که جمال کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
جمال گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛ انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba
📕_ #قصه
آنتونی برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود، که پس از وی چیزی برایش باقی نمیگذاشت.
آنتونی قبل از آن هرگز نویسندهی حرفهای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستاننویسی حس میکرد و میدانست که استعداد بالقوهای در وی وجود دارد.
بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حقالامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد.
او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر میشود داستان وی را چاپ کند یا نه؛ ولی میدانست که باید کاری انجام دهد.
در ژانویه ١٩٦۰ وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار و تابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت، و پاییز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.
در این یک سال، وی پنج داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت.
بهرهوری او در این یک سال برابر با بهرهوری نصف عمر فورستر(رماننویس معروف انگلیسی) و دوبرابر سلینجر(نویسندهی معاصر آمریکایی) بود.
اما آنتونی برجس نمرد! وى ٧٦ سال عمر کرد و طی این سالها ۷۰ کتاب نوشت!
مشهورترین کتاب وی پرتقالکوکی است. بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمینوشت، هیچگاه به چنین پیشرفتی نمیرسید. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آنچه که در برجس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدارکند.
اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم، و هماکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه میکردم؟
چگونه زندگی روزمرهی خود را تغییر میدادم...
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
@Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕 #قصه
♦️چه کردیم با دنیامون♦️
یه لیوان چایی دارچین کمر باریک با نبات و خرما گذاشتم جلوی بابا.
فنجون رو برداشت و بوش کرد و گفت:
بازم نیست دخترم...
بازم از اون چایی دارچین های مامانت نیست.
این چندمین بار بود؟
ششمین بار که چایی دارچین درست کرده بودم و به دل بابا نچسبیده بود.
چراشو هم خوب میدونستم.
چون مامان درستش نکرده بود.
از دیروز تا حالا که مامان رفته بود مسافرت سر چیزای کوچیک و بزرگ بهونه میگرفت.
تلفنشو برداشت شماره مامان رو گرفت و گوشیش رو گذاشت رو اسپیکر و با همون ژست همیشگیش با فاصله نگه داشت کنار گوشش.
مامان با همون صدای ریزش جواب داد:
بله؟
و من از همون فاصله حس کردم که دل بابا تاب خورد.
بعد از حرف های معمول تو خوبی و چه خبر و کجایی مامان پرسید:
به گلا آب دادی آقاجان؟
باز حس کردم که دل بابا تاب خورد.
این آقا جان گفتن های مامان همیشه کار دست بابا میداد و مامان خوب میدونست کی بگش.
بابا اخم کرد و گفت: نه!
دروغ میگفت.
داده بود.
با تمام خستگی و بی حوصله گیش تمام کاکتوس ها و بنفشه های رو بالکن رو دونه به دونه آب پاشی کرده بود.
میدونستم از سر دلتنگی لج کرده با مامان و میگه نه!
مامان گفت: عه...
طفلک ها تشنشونه. خشک میشن.
و بابا لجباز تر گفته بود:
خب خشک بشن.
جز دردسر چی دارن مگه؟
شما نگران بودی میموندی ابشون میدادی!
مامان با همون شم زنونه فهمیده بود عطر دلتنگی پیچیده تو تن بابا.
به صداش پیچ و ناز داد گفت:
تا شمارو دارم لازم نیست که نگرانشون باشم.
بابا باز دلش پیچ خورده و اخماش باز شده بود.
صدای سرفه مامان بخاطر حساسیت فصلی که اومده بود
بابا از حالت ارومش خارج شد و غرغر زد که چرا مواظب خودش نیست و حتما فردا بره دکتر.
از همون غرغر ها که حسابی مهربونن و دل آدم ضعف میره براشون.
بابا زیر چشمی به من که با لبخند مثلا سرم تو گوشیم بود یه نگاه انداخت و پاشد رفت تو اتاقشون تا باخیال راحت دلتنگیشو خالی کنه.
و من تمام مدت با همون لبخندی که مثلا سرم تو گوشیمه به این فکر میکردم که من و هم نسل های من چکار کردیم با دنیامون؟ پر ادعاترین نسلیم توی عاشقی...
کمتر کسی رو میبینیم که این روزها کسی با عنوان "عشقم" تو زندگیش نباشه...
اما چه "عشقم" هایی؟
"عشقم" هایی که ماه به ماه هم حالا نه...
اما سال به سال عوضشون میکنیم...
سر کوچیکترین چیزی قهر میکنیم،
جدا میشیم،
بهم میزنیم...
تا کوچیکترین سنگی سر راه مون میافته از ترس اینکه اون سنگ سرمون رو نشکنه میکشیم عقب و اون رابطه رو تموم میکنیم بدون اینکه حتی تمرین کنیم برای جنگیدن و عاشق موندن.
واقعیت اینه دل هامون هرزه شده.
حتی بیشتر از تن هامون.
واقعیت اینه هیچکدوم بلد نیستیم جوری عاشق بمونیم که بعد از ساله ها تو چهل و چند سالگیمون برای هم دلتنگ بشیم و از پشت تلفن دلمون برای هم ضعف بره!
چه کردیم با دنیامون؟
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕_ #قصه.....
♦️چه وضعیت آشنایی♦️ 🤔🤔
حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد : “سیب بخرید! سیب !!!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهی بازار است.
حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر ، عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه شو گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب حاکم را اشفته کرده ای. اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت:این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرند! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دارتر
این داستان برام خیلی آشناست
📜کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕_ #قصه .....
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه
مرد گفت: فلان عابد بود
نانوا گفت: من از مریدان اویم،
دوید دنبالش و گفت می خواهم
شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی
من امشب تمام آبادی را طعام می دهم،
عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند،
نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد: "دوزخ یعنی اینکه
تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی
ولی برای رضایت دل بندۀ خدا
یک آبادی را نان دادی!
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕_ #قصه ...
در شهر وينسبرگ آلمان قلعهای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف میکنند.
در سال ۱۱۴۰ میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخير میکند و مردم به اين قلعه پناه میبرند و فرمانده دشمن پيام میدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان وبچهها ازقلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزشترين دارایی خودشان را هم بردارند و بروند
به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند
قيافه فرمانده ديدنی بود وقتی ديد
هر زنی شوهر خودش را کول کرده
و دارد از قلعه خارج میشود...!
زنان مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل میکردند
شاه خندهاش میگيرد، اما خلف وعده نمیکند و اجازه میدهد بروند
و اين قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته میشود
اينکه با ارزشترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود
و اينکه اينقدر باهوش بودند که زندگی عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است!
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕 #قصه ....
مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی میراند و میگفت:
من علم دريانوردی و كشتیرانی خواندهام.
در اين كار بسيار مهارت دارم
ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتی میرانم.
او در ذهن حقیر خود بر دريا كشتی میراند
آن ادرار، دريای بیساحل به نظرش میآمد، و آن برگ كاه، كشتی بزرگ. زيرا آگاهی و بينش او حقیر و اندک بود.
جهان هر كس به اندازه درک و بينش اوست.
آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ كاه...
_مـولانـا
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕_ #قصه .....
۶۰ سال پيش در ژانويه ١٩٥٨، دولت چين عليه گنجشك ها اعلام جنگ كرد !
مائو در نطقي آتشين گنجشك ها را بزرگترين دشمن چين اعلام كرد.
او معتقد بود، گنجشك ها به محصولات كشاورزي چين دستبرد مي زنند و اين باعث مي شود، دهقانان زحمت كش به حق و حقوق خود نرسند.
جنگي تمام عيار عليه گنجشك ها شروع شد. لانههای گنجشکها ویران شد، تخمهایشان شکسته شد و جوجههایشان کشته شدند. کودکان نیز با شکار گنجشکها با تیرکمان به مبارزات کمک میکردند. همچنین برای جلوگیری از فرود گنجشکها به مزرعهها، تمام اهالی شهر درحالیکه ناقوسهایی را به صدا درمیآوردند و بر طبلهای عظیمی میکوبیدند و فشفشه به هوا میفرستادند، بهسوی حومهها رژه میرفتند. عاقبت، جسد بیجان گنجشکها از آسمان فروریخت.
آمار نفسگیر موفقیتهای مبارزات علیه گنجشکها، فیالفور به اقامتگاه مائو در شهر ممنوعه ارسال شد. تنها در عرض یک روز، مردم شانگهای ۱۹۴۴۳۲ گنجشک را کشتند و در عرض یکسال بیش از یک میلیون گنجشک کشته شدند. عاقبت در سراسر چین گنجشکها به مرز انقراض رسیدند.
بزرگترين شكست مائو دقيقا زماني كه فكر مي كرد پيروز شده است رخ داد. ناگهان جمعيت حشرات رو به فزوني گذاشت. ملخ ها به طرز غير قابل باوري زياد شدند و به مزارع حمله مي كردند. هجوم ملخ ها به قدري وحشتناك بود كه چين كاملا بي دفاع شده بود. .
جنگ ناگهان تغيير كرد. روزي كه اولين چيني به دليل گرسنگي مُرد تازه مائو شروع به انديشيدن كرد.
او در ابتدا لجبازانه مي گفت خلق چين به عقب بازگشت نخواهند كرد.
باور كردني نيست ولي، ٤٣ ميليون چيني طي سالهاي بعد از گرسنگي كشته شدند تا مائو دست از لجبازي خود بردارد.
ناگهان بزرگترين واردات چين گنجشك شد و هر روز هزاران گنجشك از اتحاد جماهير شوروي وارد مي كردند تا تعادلي كه از بين برده بودند را بازگردانند.
شكست مائو براي آن دسته حاکمانی كه از علم مديريت فقط يكدندگی و لجبازی بر مبنای تفکرات ایدئولوژیک را آموخته اند، درس هاي بزرگي دارد.
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕 #قصه ...
از شبلی پرسیدند:
استاد تو در طریقت چه كسی بود؟
او پاسخ داد:
یک سگ! روزی سگی را دیدم كه در كنار رودخانهای ایستاده بود و از شدت
تشنگی در حال مرگ بود.
هربار كه سگ خم میشد تا از آب رودخانه بنوشد، تصویر خود را در آب میدید و میترسید زیرا تصور میكرد سگ دیگری نیز در رودخانه است!
در نهایت پس از مدتی طولانی
سگ ترس خود را كنار گذاشت
و به درون رودخانه پرید.
با پریدن سگ در رودخانه تصویر او در آب نیز ناپدید شد، به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه باعث ترس او شده، خودش بوده است. در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شكل از میان رفت.
من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم
مانع من و آنچه در جستجویش میباشم خودم هستم....!
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕 #قصه ....
چوپان دروغگو
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی
تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو
مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید ترسید. باد شاخه ای را که
چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف
میبرد دید نزدیک است که بیفتد و دست
و پایش بشکند در حال مستاصل شد.
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو
از درخت سالم پایین بیایم...
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی
تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را
محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن
و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو
همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو
میدهم و نصفی هم برای خودم.
قدری پایین تر آمد وقتی که نزدیک تنه درخت
رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور
نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری
میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را
به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان
هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو
پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین
رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
این #حکایت بعضی از ما آدمهاست...
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📕 #قصه
يک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور که توی کوچههای روستا می گشت ديد مردم به يک خانه زياد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين کاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba
⭐️🌙
📕_ #قصه ...
آوردهاند که خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد . بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجدداً از او خواستند به شغل سابق خود برگردد،
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!
دربار ملکشاه دنبال چارهای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست.
پس فکری کردند و چوپانی که گلهای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند...
خواجه مشغول خواندن قرآن بود ، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران ،
رو به چوپان کرد و پرسید :
چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت :
داغ مرا تازه کردی
خواجه گفت : چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما، هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد ، تکان تکان میخورد ،
برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت :
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجدداً قبول وزارت کرد
و به سر شغل سابق بازگشت ...
📜 کانال حکایت های زیبا و آموزنده
✔️ @Hekaiathaie_ziba