🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#شوخ_طبعی
#راوی : مادر و دوستان سید
"سید مجتبی" در موقع کار بسیار جدی بود. اما زمانی که پای شوخی به میان مي آمد انسان بسیار شوخ طبعی بود. همین جاذبه و دافعه، سید را برای همه
دوستداشتنی کرده بود. شوخی های سید فقط برای خنده نبود، بلکه همه کارهایش هدفمند بود. مادرش ميگفت: "در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سید بودم؛ چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم. ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم. پشت در "پسرعموی سید، آقا سید مصطفی" بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است! بعد از احوالپرسی گفت: ”زنعمو موضوعی پیش آمده، اما شما
نباید ناراحت شوید.“ دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: ”چی شده!؟“ گفت: ”یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد.“
برای لحظاتی از خود بیخود شدم. "خدایا" یعنی چه خبری برایم آورده اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نكند سید مجتبی ...
سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که
از سرم نگذشت!تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم. چهره نورانی پسرم، سید مجتبی،
در مقابلم بود. گفتم: ”مجتبی "خدا" خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!“ پسرم را در آغوش گرفتم. بعد درحالیکه ميخندیدیم، به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: ”مادر جان خیلی شما را
دوست دارم. اما ميدانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. ميخواستم آماده باشی.“
٭٭٭
در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمه زلالی در آنجا قرار داشت. بچه ها با کمک یک لوله، آب را به قسمتهای پایین منتقل کرده بودند. آب دائم در جریان بود. بقیه نیروها از سنگرهایشان برای بردن آب به کنار سنگر ما مي آمدند. دبه آب را پر ميکردند و ميرفتند. یک روز سید نشسته بود کنار سنگر. یک بسیجی با دبه آب جلو آمد و
مشغول پر کردن دبه شد. در حال برگشتن بود که "سید" گفت: "برادر، نشنیدی اسراف حرام است! چرا شیر آب را نبستی!؟" بنده "خدا" معذرت خواهی کرد. سریع برگشت و گفت: "ببخشید، حواسم نبود." بعد دنبال شیر آب گشت. هر چه به اطراف نگاه كرد شير آب نبود! وقتی به مسير لوله نگاه کرد خندید و برگشت!
٭٭٭
زمانی که در منطقه فاو دوره آموزش غواصی را ميگذراندیم، یکی از کارهای ما این بود که بعد از مدتی شنا کردن، با لباس غواصی به درون یک کشتی، که در دوران جنگ صدمه دیده بود، ميرفتیم وآنجا مستقر ميشدیم.
سید به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولًا جزء اولین نفرات بود. او زودتر از بقیه وارد کشتی ميشد. به محض ورود طناب کشتی را باز ميکرد! هر کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزه ای به درون آب پرتاب ميشد. این کار سید موجب شور و نشاط بچه ها ميشد. شوخ طبعی هاي سید باعث ميشد که دوره آموزشی با همه سختیهایش
برای ما شیرین شود.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨ @hekayate_deldadegi ✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 #علمدار 🌸🍃 #قسمت_هشتم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#شوخ_طبعی
#راوی : مادر و دوستان سید
"سید مجتبی" در موقع کار بسیار جدی بود. اما زمانی که پای شوخی به میان مي آمد انسان بسیار شوخ طبعی بود. همین جاذبه و دافعه، سید را برای همه
دوستداشتنی کرده بود. شوخی های سید فقط برای خنده نبود، بلکه همه کارهایش هدفمند بود. مادرش ميگفت: "در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سید بودم؛ چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم. ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم. پشت در "پسرعموی سید، آقا سید مصطفی" بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است! بعد از احوالپرسی گفت: ”زنعمو موضوعی پیش آمده، اما شما
نباید ناراحت شوید.“ دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: ”چی شده!؟“ گفت: ”یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد.“
برای لحظاتی از خود بیخود شدم. "خدایا" یعنی چه خبری برایم آورده اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نكند سید مجتبی ...
سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که
از سرم نگذشت!تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم. چهره نورانی پسرم، سید مجتبی،
در مقابلم بود. گفتم: ”مجتبی "خدا" خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!“ پسرم را در آغوش گرفتم. بعد درحالیکه ميخندیدیم، به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: ”مادر جان خیلی شما را
دوست دارم. اما ميدانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. ميخواستم آماده باشی.“
٭٭٭
در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمه زلالی در آنجا قرار داشت. بچه ها با کمک یک لوله، آب را به قسمتهای پایین منتقل کرده بودند. آب دائم در جریان بود. بقیه نیروها از سنگرهایشان برای بردن آب به کنار سنگر ما مي آمدند. دبه آب را پر ميکردند و ميرفتند. یک روز سید نشسته بود کنار سنگر. یک بسیجی با دبه آب جلو آمد و
مشغول پر کردن دبه شد. در حال برگشتن بود که "سید" گفت: "برادر، نشنیدی اسراف حرام است! چرا شیر آب را نبستی!؟" بنده "خدا" معذرت خواهی کرد. سریع برگشت و گفت: "ببخشید، حواسم نبود." بعد دنبال شیر آب گشت. هر چه به اطراف نگاه كرد شير آب نبود! وقتی به مسير لوله نگاه کرد خندید و برگشت!
٭٭٭
زمانی که در منطقه فاو دوره آموزش غواصی را ميگذراندیم، یکی از کارهای ما این بود که بعد از مدتی شنا کردن، با لباس غواصی به درون یک کشتی، که در دوران جنگ صدمه دیده بود، ميرفتیم وآنجا مستقر ميشدیم.
سید به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولًا جزء اولین نفرات بود. او زودتر از بقیه وارد کشتی ميشد. به محض ورود طناب کشتی را باز ميکرد! هر کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزه ای به درون آب پرتاب ميشد. این کار سید موجب شور و نشاط بچه ها ميشد. شوخ طبعی هاي سید باعث ميشد که دوره آموزشی با همه سختیهایش
برای ما شیرین شود.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨ @hekayate_deldadegi ✨