#حکایات_منبر
#شب_قدر_۱۹
#ناامیدی #رحمت_خدا
#داستان۲۷
✅داستان حمید بن قحطبه و کشتن۶۰سادات
از عبد الله بزاز که پیر مردی بود نقل شده است که بین من و حمید بن قحطبه طوسی معامله ای در جریان بود.
یک روز از نیشابور به طوس سفر کردم، چون حمیدبن قحطبه از ورود من باخبر گردید همان وقت مرا به حضور خود طلبید.
ظهر ماه رمضان بود وارد بر ایشان شدم، دیدم در خانه نشسته بر او سلام کردم، آب آوردند دستهایم را شستم، سفره را پهن کردند غذای مخصوص آوردند من فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه ام دست به طرف غذا دراز نمودم وقتی که متذکر شدم از خوردن طعام امساک کردم.
-حمید به من گفت: چرا غذا نمی خوری؟
-گفتم: ای امیر؛ ماه روزه است من سالم هستم و روزه گرفته ام شاید امیر عذری دارند که موجب افطار روزه می باشد.
-آن ملعون گفت: هیچ علتی ندارد و تنم سالم است و عذری ندارم، پس از این جمله اشک از چشمانش سرازیر گردید و بعد از خوردن طعام سوال کردم که چه شده؟
-گفت: علت این است موقعی که هارون در طوس بود به دنبال من فرستاد و احضارم کرد موقعی که بر او داخل شدم دیدم جلوش شمعی روشن است، شمشیر برهنه در پیش خود گذاشته و خادمی پیش او ایستاده است، چون مرا دید سرش را بلند کرد و گفت اطاعت تو از پیشوای مسلمین تا چه حدی و چه اندازه است؟
-گفتم با مال و جان حاضرم از تو فرمانبرداری نمایم، هارون سرش را پایین انداخت، اجازه مرخصی داد.
هنوز در منزل مشغول استراحت نشده بودم دوباره فرستاد به سراغم.
@hekayatemenbari
-گفت: امیر تو را می خواهد، این دفعه خوف و ترس بر من غلبه کرد و کلمه استرجاع را به زبان جاری ساختم: انا لله و انا الیه راجعون و با خود گفتم: مرتبه اول مرا برای قتل طلبیده بود چون مرا دید حیا کرد و خجالت کشید.
این دفعه یقینا دستور اعدام مرا خواهد داد، وقتی که در حضورش رسیدم او را باز در همان حالت اول مشاهده کردم و چون به من متوجه شد، سرش را بلند کرد و باز گفت:
اطاعت تو از خلیفه رسول الله و نماینده پیغمبر خدا تا چه مقدار است؟
گفتم: با جان و مال و عیال و زن و بچه در این حال تبسمی کرد و سرش را به زیر انداخت و به من اجازه مرخصی داد وقتی که وارد منزل شدم، توقف نکرده باز قاصدی آمد و گفت: امیر تو را به حضور خوانده و او مرا پیش هارون برد، پس از ورود کلام سابق خود را تکرار کرد، این دفعه گفتم: حاضرم با جان و مال و عیال و دین و غیره اطاعت فرمان تو می برم.
هارون چون این حرف را از من شنید، خندید و به من گفت: این شمشیر را بردار و این خادم هرچه به تو دستور داد اطاعت کنید.
پس خادم شمشیر را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه ای وارد کرد در آن خانه بسته بود آن را باز کرد، آنگاه دیدم در وسط حیاط چاهی است و سه حجره در اطراف آن وجود دارد و درهای آنها نیز قفل است، خادم درب یک حجره را گشود، دیدم که ۲۰نفر که گیسوان بلند دارند و آن زلف بلند علامت و نشانه سیادت آن زمان بود و عده سالخورده و سفید موی و جمعی در سن میانسال و جمعی جوان و نورسیده بودند و همگی از فرزندان فاطمه زهرا و علی علیهما السلام بودند، خادم روی کرد، به من گفت: امیرالمومنین هارون تو را مامور کرده این ها را به قتل برسانی.
خادم آنها را یکی پس از دیگری بیرون می آورد و من گردن آنها را می زدم، تا اینکه نفر آخری را پیش کشید، او را نیز کشتم و خادم نعش های آنها را به همان چاه انداخت.
سپس در حجره دومی را باز کرد. در آنجا نیز ۲۰نفر از ذریّه علی (ع) و زهرا(س) که با زنجیر بسته بودند خادم یکی پس از دیگری را جلو می آورد و من گردن می زدم و به آن چاه می انداختم تا نفر آخری هم به قتل رسانیدم.
بعد در حجره سوم را گشود باز مثل اولی و دومی دیدم ۲۰نفراز سادات زندانی هستند.
خادم گفت: پیشوای مسلمین به تو دستور داده اینها را هم گردن بزنی همه آنها را کشتم و جسدشان را توی چاه انداختم.
۱۹نفر آنها را گردن زدم، فقط یک پیر مرد مانده بود، مانند دیگران گیسوانی داشت، خادم او را پیش کشید او رو به من کرد و گفت: ای بدبخت چه عذر و بهانه حجت داری در روز قیامت در حالی که۶۰نفر از فرزندان رسول الله(ص) کشته ای؟!
حمید می گوید: سخنان آن سید پیر مرد بر من اثر کرد و لرزه بر اندامم افتاد.
چون خادم این حالت را در من دید با حالت غضب به من نگاه کرد؛ لاجرم او را هم گردن زدم و به آن چاه انداختم، با این همه کار نادرست نماز و روزه چه اثری بر من دارد در حالتی که۶۰نفر از اولاد حضرت فاطمه و امیر المومنین (ع) را به قتل رسانیدم بدون تردید در عذاب دردناک الهی هستم و در آتش دوزخ ماندگارم.
عبدالله میگوید این داستان را برای امام رضا(ع) نقل کردم و ایشان فرمود:
《همانا گناه ناامیدی حمید از رحمت خدا به مراتب بالاتراز گناه کشتن۶۰نفر سادات است.》
📚بحار الانوار؛ج48؛ص176
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adf
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۱۹
#توبه
#داستان۲۸
✅داستان فضیل بن عیاض
فُضیل بن عیاض درجوانى یکى از راهزنان و بدکاران و عیّاشان مشهور زمان خود بود که هر کس اسم او را مى شنید لرزه بر اندامش می افتاد که در آن زمان خلیفه وقت هارون الرشید از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزى سوار بر اسب آمد کنار نهرى ایستاد تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائى افتاد که مشک خود را بدوش گرفته و مى خواست بیاید کنار نهر آب ، آب بردارد. عشق و محبت آن دختر در قلبش رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتى که دختر مشک را پُر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت.
به نوکرانش دستور داد تا او را تعقیب کرده و بعد به پدردختر خبر دهند که دختر را شب آماده کرده و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل راغب آن زیبارو گشته.
فرستاده فضیل پس از تعقیب در خانه را زد و گفته هاى فضیل را به آنها ابلاغ نمود.
تا این خبر به گوش پدردختر رسید بسیار ناراحت و متوحش و لرزان گردیدند چون چاره اى نداشتند یک عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت کردند و با آنها مشورت نمودند و آنها گفتند: بیا و دخترت را فداى یک شهر کن زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش مى کشد.
پدر و مادر از روى ناچارى دختر را مهیا کرده و خانه را خلوت نمودند.
@hekayatemenbari
شب هنگام فضیل وارد شهر شد و از بالاى دیوار و پشت بام به روى بامهاى دیگر رفت.
همینکه خواست وارد منزل معشوقه خود گردد یک وقت شنید صدائى مى آید خوب که گوش داد؛ یکى قرآن مى خواند:
《الم یان للّذین آمنوا اَن تخشع قلوبهم لذکر اللّه》
این آیه چنان در او اثر کرد که از نیمه راه از دیوار فرود آمد و زندگیش را دگرگون کرد و با کمال اخلاص و صفاى دل گفت پروردگارا چرا نزدیک شده و هنگام خشوع رسیده.
همان شب راه خود را گرفت و رفت تا به یک خرابه اى رسید که در آنجا پناه آورد وقتى وارد خرابه شد دید عده اى تجار و مسافران دور هم نشسته اند و با هم صحبت مى کنند آنها مسافرینى بودند که از ترس فضیل و یارانش به آن خرابه پناه آورده بودند و بار انداخته و اکنون در فکر کوچ و حرکت بودند با یکدیگر مى گفتند از شر فضیل چگونه خلاصى پیداکنیم قطعا در این موقع شب بر سر راه ما کمین کرده تا دستبرد به اسباب و اثاثیه مازند.
@hekayatemenbari
فضیل از شنیدن این حرفها بیشتر متاثر شد که چقدر من بدبخت بودم که پیوسته خاطر آسوده خانواده ها را به تشویش انداخته ام.
از جاى خود حرکت کرد و خود را به کاروانیان معرفى کرد و گفت فضیل من هستم از این به بعد آسوده باشید زیرا فضیل توبه کرده و راه خدا را گرفته.
فضیل کم کم طریق زهد را پیشه گرفت و یکى از عرفا و زهّاد زمان خود گردید.
یک روز هارون به مکه جهت طواف آمده بود دید یک عده دور کسى را گرفته اند وبه سخنانش گوش مى دهند و گریه مى کنند پرسید این مرد کیست گفتند آقا این همان فضیل بد کردار بود که حال توبه کرده.
عادت فضیل این بود هر کاروانى را که لخت مى کرد نام و نشان کاروانیان را در دفترش ثبت مى کرد چون موفّق به توبه گردید، در پى صاحبان مال به همان نام و نشانه هائى که در دفترش ثبت شده بود روان گردید.
بیشتر صاحبان مال را پیدا کرد و از آنان رضایت طلبید و آن عده اى را که پیدا ننمود از طرف آنان ردّ مظالم و صدقه داد.
@hekayatemenbari
مگر یک نفر یهودى ، که از او مال زیادى در نواحى شام برده بود، هر چه از او رضایت طلبید او رضایت نداد، در پاسخ مى گفت : من نذر کرده ام تا در مقابل مال از دست رفته ام ، زر نستانم رضایت ندهم ، حالا که تو زیاد اصرار دارى و مالى هم در دست ندارى بسیار خوب مانعى ندارد، زیر بستر من زر زیادى موجود است ، برو از زیر بستر من زر بردار و به قصد اداء دین به من بده تا من بر خلاف نذر خود عمل نکرده باشم و تو نیز به مقصود خود رسیده باشى .
فضیل دست در زیر بستر نهاد و مقدارى زر و نقود بیرون آورد و به یهودى داد.
یهودى فورا به فضیل گفت شهادتین را بر زبان من جارى کن که من به خداى محمّد ایمان آوردم از این به بعد در دین یهودیت ماندن خطاى محض است ، چون من در کتاب تورات خوانده بودم ؛ یکى از صفات امّت پیغمبر آخرالزمان اینست که هرگاه یکى از آنان از عمل هاى زشت خود از صمیم دل و از روى حقیقت توبه نمود، خاک در دست آنان زر خواهد شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۲۱
#امام_زمان #انصاف
#داستان۲۹
✅داستان امام زمان و آهنگر و قفل پیرزن
عالمی، سالها در آرزوی دیدن امام زمان علیه السلام بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد.
مدّت ها ریاضت کشید؛ شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد.
معروف است، هرکس بدون وقفه، 40 شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان علیه السلام را خواهد یافت.
این مرد دانشمند مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید.
تا اینکه روزی، به او الهام شد: «الان حضرت بقیة الله علیه السلام ،در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است؛ اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»
او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی علیه السلام آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
@hekayatemenbari
آن عالم نقل میکند که به امام علیه السلام سلام دادم؛ حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!
در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان
بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را 3 ریال از من بخرید؟ من به این 3 ریال پول احتیاج دارم.
پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: «مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون 8 ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به 7 ریال می خرم.
زیرا در این معامله، بیش از 1 ریال سود بردن، بی انصافی است.
اگر می خواهی بفروشی، من 7 ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن 8 ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، 1 ریال ارزان تر خریداری می کنم.»
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را 3 ریال از من نخرید؛ تو اکنون میخواهی 7 ریال از من بخری..؟!
به هرحال پیرمرد قفل ساز، 7 ریال به آن زن داد و قفل را خرید.
@hekayatemenbari
وقتی پیرزن رفت، امام زمان علیه السلام خطاب به من فرمودند: «مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست.
مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.
از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را می شناسد.
از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای 3 ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی 3 ریال از او بخرد درحالی که این پیرمرد به 7 ریال خرید.
به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو می کنیم.»
📚عنایات حضرت مهدی علیه السلام به علما و طلاب؛محمدرضا باقیاصفهانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۲۱
#اطاعت #بندگی
#داستان۳۰
✅ داستان مرد حمال بازار
حمال فردی مومن بوده که در قرن نهم هجری از راه باربری در بازار درآمدی را کسب کرده و معاش خود را تامین میکرد و به نیازمندان نیز کمک میکرد و سالهای زیادی را نیز به بندگی و عبادت پروردگار مشغول بود و یکی از کرامات این عارف بزرگ مورد توجه مردم قرار گرفته و سینه به سینه تا به امروز نقل شده است.
داستان کرامات حمال تبریزی اینگونه نقل شده است:
روزی حمال که در آن زمان ۷۰ ساله بود از کوچهای میگذشت، کودکی در پشتبام بازی میکرد، در نزدیکی لب بام پایش لیز میخورد و از بالا به پایین میافتد، در این هنگام، این عارف بزرگ با بیان «ساخلیان ساخلار» یعنی نگهدارنده نگه میدارد، اتفاقی میافتد که گویی بچه را با دو دست گرفته و به حالت ایستاده روی زمین گذاشتند و بدون اینکه احساس درد و یا زخمی داشته باشد.
@hekayatemenbari
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتتند، و لباسهای او را پاره و به تبرک بردند؛ او هاج و واج مانده بود، مردم از او دست بردار نبودند، و جویا شدند که چگونه اینکار را انجام داده؛ مگر پیغمبراست؟!
و او پاسخ داد:
ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، اتفاق مهمی هم رخ نداده، یک عمر من به امر خدا اطاعت کردهام، یک لحظه هم خدا دعای مرا اجابت کرده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۲۳
#رفاقت #هدایت
#داستان۳۱
✅ داستان قاسم بن علاء
در« ران» که شهري ميان مراغه و زنجان بود زندگي مي کرد و عمرش۱۱۷ سال بود؛ در هشتاد سالگي از دو چشم نابينا شد و پس از سالهاي طولاني درست هفت روز پيش از رحلتش بار ديگر يبنا شد.
افتخار ديدار و ارادت و همراهي دهمين و يازدهمين امام نور حضرت نقي و عسکري عليهما السلام را داشت و از کساني است که به افتخار دريافت توقيع به واسطه « جناب محمد بن عثمان» از محبوب دلها نائل آمده است
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
چند ماهي بود از سوي جناب محمد بن عثمان پيامي نرسيده بود به همين جهت نگران به نظر مي رسيد.
روزي از روزها ناگهان دربان او وارد شد و گفت:« سرورم! سفير و پيام رساني از عراق آمده است.»
جناب قاسم شادمان شد و سجده سپاس به جا آورد و به استقبال او شتافت.
مرد سالخورده اي در حالي که خورجيني به دوش داشت وارد شد،« قاسم بن علاء» او را به گرمي در آغوش گرفت، خورجين از دوشش برداشت و طشت آب طلبيد تا او دست و صورت بشويد و آنگاه او را در کنار خود جاي داده و به خوردن غذا دعوت کرد.
پس از غذا مرد پيام رسان نامه اي را بيرون آورد و به جناب قاسم تقديم داشت، او نامه را گرفت و بوسه باران ساخت.
آنگاه به منشي خويش داد تا براي او قرائت کند.
منشي او مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن نامه کرد تا به نقطه اي رسيد و ساکت شد... .
قاسم پرسيد: « چرا نمي خواني؟»
گفت: «مطلب حزن انگيزي است؛اگر مي خواهيد نخوانم؟!»
گفت: «نه، بگو! مگر چيست؟!»
منشي گفت: « مرقوم شده است که شما تا چهل روز ديگر جهان را بدرود خواهي گفت وهفت قطعه پارچه براي کفن شما ارسال شده است.»
پرسيد: « آيا در آن حال، دين من سالم است؟»
پاسخ داد: « آري! با ايمان سالم و راسخ، جهان را بدرود خواهي گفت.»
جناب قاسم تبسم کرد و گفت: « ديگر پس از اين عمر طولاني و نويد رفتن با ايمان کامل، چه آرزويي مي توانم داشته باشم؟!»
@hekayatemenbari
در اين حال پيام رسان برخاست و سه طاقه پارچه و لباس سرخ رنگ « يمني» و يک عمامه و دو دست لباس و دستمالي از خورجين خود بيرون آورد و تقديم به « قاسم» کرد.
جناب قاسم پيش از اين، پيراهني از هشتمين امام نور دريافت داشته بود که به عنوان خلعت نزد خود داشت اينها را نيز در کنار آن قرار داد.
ايشان دوستي به نام « عبدالرحمن بن محمد» داشت که سني مذهب بود و از سرسخت ترين دشمنان خاندان وحي و رسالت بود واتفاقا" همانروز آن مرد براي اصلاح ميان پسر « قاسم بن علاء» و مردي به نام « ابوجعفر» که اختلاف مالي داشتند به خانه قاسم آمده بود.
جناب قاسم به دو نفر از دوستدارن اهل بيت نيز که آنجا حضور داشتند گفت:
« بياييد اين نامه را به « عبدالرحمن بن محمد» بخوانيد چرا که من همواره در انديشه هدايت او بوده ام و باز هم بدان اميد هستم که خداوند به برکت اين نامه او را هدايت فرمايد.»
آن دو مرد سالخورده گفتند:
« از اين اميد درگذر چرا که محتواي نامه براي بسياري از شيعيان قابل تحمل نيست تا چه رسد به « عبدالرحمن» که به خاندان رسالت و دوازدهمين امام نور ايمان ندارد.»
قاسم گفت:
« مي دانم که نبايد اسرار آل محمد را فاش کنم اما من به خاطر دوستي با او و شور و شوقي که به هدايت او دارم مي خواهم به دلايلي نامه را براي او بخوانم ، بنابراين بگيريد و براي او بخوانيد.»
به هر حال آن روز گذشت، روز ديگر عبدالرحمن نزد « قاسم بن علاء» آمد و پس از سلام و تعارفات معمولي قاسم گفت: « اين نامه را بخوان و در مورد آن خوب و منصفانه بينديش.»
عبدالرحمن نامه را گرفت و با دقت خواند و ديد که خبر مرگ قاسم در آن آمده است نامه را پرت کرد و گفت: « ابو محمد! از عقيده اي که داري به خدا پناه ببر چرا که تو مرد سالخورده و دينداري هستي که از نظر تقوا و درايت بر همه برتري داري اين يافته ها چيست؟
خدا در قرآن مي فرمايد: « و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا" و ما تدري نفس باي ارض تموت.»
و نيز مي فرمايد: « عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا" ... .»
جناب قاسم تبسم پرمعنايي کرد و گفت:
« دوست عزيز! چرا بقيه آيه شريفه را نمي خواني که مي فرمايد:« الا لمن ارتضی من رسول»
و افزود که: « من مي دانستم که تو چنين خواهي کرد و دستخوش تعصب خواهي شد اما تاريخ امروز را يادداشت کن و به خاطر داشته باش اگر من درست طبق پيشگويي اين نامه از دنيا رفتم بدان که عقيده من صحيح و برخاسته از قرآن است و تو در انديشه ات تجديد نظر کن.»
عبدالرحمن پذيرفت، تاريخ و روز مورد نظر را در آن نامه، يادداشت کرد و از هم جدا شدند.
پس از هفت روز قاسم بن علاء بيمار شد و همانگونه که در بسترش تکيه داده بود پسرش حسن را فراخواند و به دعا و نيايش خالصانه و عاشقانه پرداخت ، به پيامبر و امامان نور توسل جست و با اين کلمات به نيايش و توسل خويش ادامه داد:
« يا محمد! يا علي! يا حسن! يا حسين! يا موالي! کونوا شفائي الي الله... .»
چند بار اين کلمات را با سوز و گداز تکرار کرد سومين مرتبه که مژگان ديدگان نابينايش به حرکت آمد و حدقه چشم او ورم کرد آستين خود را بالا آورد و روي ديدگان کشيد که ديديم آبي زرد، بسان آبگوشت از ديدگانش فرو ريخت، رو به پسرش حسن و دوستانش « ابو حامد» و « ابو علي» کرد و آنان را نزد خويش فراخواند همه به او نزديکتر شديم و با تعجب بسيار ديديم هر دو چشم او پس از سالها کوري اينک بينا شده است او را آزموديم ديديم، آري! چنين است.
@hekayatemenbari
جريان او در همه شهر پيچيد مردم دسته دسته به ديدار او مي آمدند،« ابو سائب» قاضي شهر نيز به ديدار او آمد و ضمن گفتگوي کوتاهي با او در حالي که انگشتر خويش را در دست گرفته بود پرسيد:
قاسم بن علاء! اين چيست و بر آن چه نوشته شده است؟»
و او درست بسان دوراني که ديدگانش سالم بود پاسخ داد.
آنگاه پسرش حسن را توصيه به تقوا و اجتناب از گناه و نافرماني خدا نمود و از او پيمان اطاعت و بندگي خدا و پيروي از قرآن و عترت گرفت،آنگاه ورقه اي طلبيد و با دست خويش و وصيت نامه نوشت.
پس از چهل روز، همانگونه که در توقيع شريف آمده بود با طالع شدن فجر، قاسم بن علاء از دنيا رفت و آنگاه بود که عبدالرحمن، همان دوستي که با خاندان وحي و رسالت دشمني مي ورزيد از راه رسيد و با سرو پاي برهنه دنبال جنازه قاسم حرکت کرد.
مرگ او را فاجعه اي بزرگ شمرد و او را با عناوين بزرگي ياد کرد، برخي با تعجب پرسيدند:
« عبدالرحمن! مگر چه شده است؟»
- گفت: « ساکت باشيد من چيزي از قاسم بن علاء ديدم که شما نديده ايد.»
و آنگاه دنبال جنازه او فرياد مي کشيد که:
« واسيداه! ...» و از انديشه و عقيده خود بازگشت و راه خاندان وحي و رسالت را در پيش گرفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#تشرفات
#داستان۳۲
علی بن مهزیار ۱۹_۲۰ نوبت خانه ی خدا را زیارت کرد وجز یک نوبت - که به قصد ادای فریضه ی حجّ واجب، مشرّف شده بود - موارد دیگر را به شوق زیارت حضرت صاحب الأمر تشرّف یافته بود، ولی توفیق زیارت مولا ومحبوب نصیب وی نگردید.
از این رو وقتی بعد از نوزده سفر؛ دوستانش در موسم حج نزد وی آمدند واز او خواستند که همراه شان تشرّف یابد، به خاطر یأس از ملاقات با حجت خدا، نپذیرفت.
ولی در همان شب در حال مکاشفه یک منادی او را ندا داد که: امسال نیز مشرّف شو! بدان که شاهد مقصود را در بر خواهی گرفت وبه دیدار محبوب نایل خواهی شد.
بنابراین صبح فردا، نزد دوستانش آمد وبه آنان اعلام آمادگی کرد، ولی علّت تصمیم خود را نگفت.
به هر حال سفر آغاز گردید و پس از طی منازل و انجام مناسک حج، باز هم دیو نومیدی بر او مستولی شد؛ زیرا در آخرین سفر، همانند سفرهای گذشته کمتر بویی را از محبوب استشمام نکرده واندک بهره ای از زیارت جمال دل آرای وی نبرده بود.
بنابراین برای آخرین بار تصمیم به طواف بیت الله گرفت تا با این طوافِ خداحافظی به دیار خویش برگردد.
به هنگام طواف جوانی زیباروی نزد او آمد و سلام کرد و پرسید: محل سکونتت کجاست؟
- علی بن ابراهیم پاسخ داد: اهل اهواز هستم.
- جوان: آیا ابن خضیب را می شناسی؟
- علی: ابتدای ماه گذشته از دنیا رفت.
- جوان: خداوند او را بیامرزد؛ زیرا که نماز را پاکیزه می گزارد وبسیار قرآن تلاوت می کرد.
- جوان: ابن مهزیار را می شناسی؟
- ابن مهزیار: من هستم.
- جوان: خوشا بر احوالت؛ زیرا آقایت امام عصر (علیه السلام) مرا در پی تو فرستاده است تا تو را ببرم؛ لذا نیمه شب جمعه، قبل از اذان صبح، همین جا حاضر باش تا تو را نزد ایشان ببرم.
علی بن مهزیار پس از شنیدن این مژده گفت: دوستان خود را نیز همراه بیاورم؟
- جوان: خیر!
- ابن مهزیار: اینان از بهترین دوستان من هستند.
- جوان: آنان لیاقت تشرّف به محضر ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ندارند.
بدین سبب ابن مهزیار نزد دوستان آمد وبا آنان خداحافظی کرد.
در موعد مقرّر حاضر شد وپس از به جا آوردن نافله ی شب ونماز صبح وتعقیبات، به سوی عقبه ی طائف حرکت کرد ودر آنجا و در دامنه کوه، منطقه ی سرسبزی را می بیند که خیمه ای افراشته شده است.
- ابن مهزیار: این خیمه از آنِ کیست؟
- جوان: متعلّق به وجود مقدّس حضرت صاحب العصر والزمان است.
ابن مهزیار پس از اجازه خواهی، به محضر مقدّس امام (علیه السلام) شرفیاب شد ودستهای امام را بوسه زد.
هنگامی که دلدادگی وشیفتگی خود را به آن سرور عرضه می دارد گلایه دار است از اینکه انتظار دیدار بسیار طولانی شده است.
امام می فرماید: شما راه ملاقات را طولانی می کنید؛ زیرا:
۱) توانگران شیعه به ضعفا ترحّم نمی کنند!
۲) بی نیازان شما به فقرای شیعه کمک نمی کنند!
۳) به صله ی ارحام نیز توجّه نمی کنید!
آنگاه امام فرمودند: ای علی بن ابراهیم مهزیار می خواهم که یک هفته مهمان من باشی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#مکافات_عمل
#داستان۳۳
✅داستان عابد۷۰ساله و مرگ زیر آوار و تشییع آبرومندانه سلطان ظالم
پیامبری برای دیدن عابدی روانه شهری شد.
هنگامی که به آن شهر رسید به سمت خانه عابد رفت اما وقتی در خانه عابد رسید صحنه ای دید که بسیار متعجب شد.
جسد بی جان عابد زیر آوار خانه ویران شده اش در حالی روی زمین افتاده بود که سرش متلاشی شده بود و مورچه ها مغز سرش را با خود میبرند.
@hekayatemenbari
ناگهان صدایی به گوشش رسید و چون نظاره کرد دید که جمعیت کثیری در حال تشییع جنازه با شکوهی هستند.
نزدیک جمعیت شد و از شخصی پرسید تشییع جنازه چه کسی است؟
- جناب پادشاه است.
- آیا پادشاهتان خوب بود؟!
- نه اتفاقا خیلی ظالم بود امّا به دلمان افتاده که در تشییع جنازه اش شرکت کنیم.
آن پیامبر بسیار تعجب کرد که خدایا این چه حکمتی است که جنازه عابد چندین و چند ساله ات روی زمین و زیر آوار افتاده و کسی نیست او را دفن کند اما این پادشاه ظالم چنین تشییع جنازه با شکوهی دارد؟!!
@hekayatemenbari
از سوی خدا خطاب آمد که ای نبی ما دوست داری از حکمت آن با خبر شوی؟!
در پاسخ گفت آری بسیار مشتاقم حکمت و رمز و رازش را بدانم.
خدای متعال فرمود: عابدِ ما آدم خوبی بود و عمری ما را عبادت کرده بود اما در اواخر عمرش مشکلی برایش پیش آمد که برای حلّ مشکش به غیر ما مراجعه کرد و چون ما از او چنین انتظاری نداشتیم و البته نمیخواستیم که عمری عبادتش هم بی ثمر باشد مرگ او را چنین قرار دادیم تا کفاره آن گناهش باشد.
@hekayatemenbari
اما این پادشاه سالهای زیادی به مردم ظلم کرده بود اما وقتی همان عابد برای حل مشکلش به او مراجعه کرد به حرمت عابد بودنش مشکلش را حل کرد.
از آنجایی که عمری ظلم کرده بود برای اینکه در سرای آخرت طلبکار ما نباشد به جبران آن یک کار خوبش چنین تشییع جنازه باشکوهی مقدّر کردیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#شکرگزاری
#داستان۳۴
✅داستان تقاضای حضرت عیسی برای دین یکی از دوستان خدا
روزی حضرت عیسی علیه السلام به حضرت حق عرض کرد:
«پروردگارا! آیا از امت من کسی هست که در قیامت، درجه و مقام او مثل من باشد؟»
- خطاب شد: «بله»،
- پرسید: «چه کسی؟»
- جواب آمد: «فلان زن»،
به نشانی ای که از آن زن داشت رفت، دید خرابه ای است و گوشه خرابه، زنی نشسته است، از چشم نابینا است و یک پارچه پاره و خیلی مندرس هم اطراف خودش گرفته و بدنش را پوشانده.
بدن او هم امراض مختلفی داشت و فلج هم بود، دست و صورت او هم به خاطر بیماری خراب شده بود، اما مشغول ذکر بود.
دائماً حمد و ثنای الهی می گفت و شکر نعمت های خدا را به جا می آورد: «الحمد الله علی نعمائه و الشکر علی آلائه»
@hekayatemenbari
حضرت عیسی وارد شد و گفت: «السلام علیک یا امه الله».
آن زن جواب داد: «علیک السلام یا روح الله».
- حضرت عیسی فرمود: «از کجا فهمیدی که من روح الله هستم؟»
- گفت: «آن کسی که من را به تو معرفی کرد، تو را هم به من معرفی کرد».
حضرت عیسی فرمود: مثلاً با کدام ویلا و قصر، با کدام منزل، با کدام سلامتی؛ شکر خدا را می کنی؟!
- گفت: «یا عیسی! هیچ کس مثل من، نعمت به او تمام نشده است». حضرت عیسی فرمود:«خوب؛ خدا چه نعمتی به تو داده است؟»
@hekayatemenbari
گفت: قلبی به من داده است شاکر، زبانی داده است ذاکر، بدنی بر بلا صابر ، کیست که غنی تر از من باشد.
بدنم مال او است، هر بلایی می خواهد بدهد، بدهد، تشکر می کنم از عنایاتی که به من کرده است، چشم من را گرفته است؛ گناه نمی کنم، پایم را گرفته؛ گناه نمی کنم درحقیقت وسائل گناه را از من گرفته است».
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#اهلبیت
#داستان۳۵
✅ داستان سعد الخير اموى
«سعد بن عبدالملك » يكى از فرزندان «عبدالعزيز بن مروان اموى »است . كـه امام باقر(ع) اورا «سعد الخير» مى خواندند با اينكه از خاندان بنى اميه بود مع الوصف اورا جز اهل بيت دانسته است .
@hekayatemenbari
«ابـو حـمـزه ثمالى » مى گويد: خدمت امام باقر(ع) نشسته بوديم كه «سعد الخير»وارد شد در حالی که بدنش می لرزید و مانند زن بچه مرده گريه می کرد.
حضرت فرمود: « ای سعد! این چه حالتی است که در تو مشاهده می کنم؟! چرا گریان هستی؟!»
عرض كرد: «چطور گريه نكنم و حال آن که من از خانواده و از شجره ای هستم که در قرآن مورد لعن و غضب پروردگار قرار گرفته اند.»
امام باقر(ع) فرمود: «لست منهم، انت منا اهل البيت ».
ای سعد! غمگین مباش، چون که تو از آن ها نیستی، تو بر حسب ظاهر منسوب به بنی امیّه هستی؛ ولی در حقیقت از ما می باشی.
@hekayatemenbari
و سپس حضرت افزود: مگر این آیه شریفه قرآن را نشنیده ای که خداوند متعال از قول حضرت ابراهیم علیه السلام می فرماید: «فَمَنْ تَبِعَنی فَإنَّهُ مِنّی؛ هرکس - از هر طائفه و خانواده ای که باشد - اگر از من تبعیّت و پیروی کند از من و با من خواهد بود.»
📚اختصاص شیخ مفید: ص 85، بحارالأنوار: ج 46، ص 337، ح 25
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#عبادت
#داستان۳۵
✅ داستان رکوع طولانی مرحوم نخودکی اصفهانی(ره)
شـخصی موثق از قول خادم امام رضا(ع) داستان رکوع طولانی مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی را نقل کرده است.
وی پایبند بود که هر شب به پشت بام حرم مطهر برود و تا صبح به نماز و عبادت بپردازد؛ نماز و رکوع ایشان نیز بسیار طول مـی کشـید.
@hekayatemenbari
یک شب سرد زمستانی ایشان در پشت بام حین نماز به رکوع رفت و رکوعش طول کشید.
بنده چند دقیقه صبر کردم که ایشان سر از رکوع بردارد، اما رکوع ایشان ادامـه یافـت.
ناگهان برف نیز باریدن گـرفت، امـا ایشان زیر برف به رکوعش ادامه داد و هرچه بنده صبر کردم نمازش پایان نیافت.
سرانجام سردم شد و طاقت نیاوردم که آن جا بمانم؛ پس لباس گرمی کنار ایشان نهادم تـا بـپوشند و در را بستم و به خانه رفـتم امـا در خانه پیوسته برای شیخ حسنعلی نگران بودم که با این برف چه خواهد کرد.
پیش از اذان صبح و زودتر از دیگر شب ها به حرم و پشت بام رفتم و با کمال تعجب دیدم که ایشان همچنان در حـال رکوع اسـت وحدود یک وجب برف روی پشتش نشسته است.
📚برنامه شبانه شیعیان واقعی. محمدتقی مصباح یزدی. مجله معرفت تیر 1396. شماره 235، ص11
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#کنترل_نفس #شهوت
#داستان۳۶
✅داستان ابن سیرین
جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده.
او نمیدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت: " پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد ".
@hekayatemenbari
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود.
محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد.
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت.
او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد اما انتظار به طول انجامید.
@hekayatemenbari
پس از مدتی پرده بالا رفت و خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت.
ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده خواهش کرد، فایده نبخشید.
گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت: " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد ".
@hekayatemenbari
موی بر بدن ابن سیرین راست شد؛ از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد که پاکدامنی خود را حفظ کن، از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد.
چاره ای جز اظهار تسلیم ندید اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد.
@hekayatemenbari
اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم.
به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت و به طرف زن آمد.
تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.
محمد خود را به نزدیکی آب روانی رساند و خود را شست، تنش برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت از هرجا که عبور می کرد همه متوجه می شدند که محمد ابن سیرین از اینجا گذشته است.
آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت.
او همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف بوده است.
بزرگان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 https://t.me/joinchat/AAAAAFjhSVcDTvsZwayuZA
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#دام_شیطان
#داستان۳۷
✅ داستان عابد بنی اسرائیل و دام شیطان برای گناه
از امام صادق علیه السلام نقل شده : در بنی اسرائیل ، عابدی بود که همیشه مشغول نماز و عبادت بود. شیطان هر چه خواست او را فریب دهد، از هر راهی که وارد شد مؤ ثر نیفتاد.
تا آن که روزی بالای بلندی رفت و با صدای بلند فریاد کشید به طوری که همه لشکریانش دورش جمع شدند و گفتند: ای سید و بزرگ ما! چه روی داده که این قدر ناراحتی و فریاد می کشی.
گفت : از دست این عابد؛ او مرا بیچاره و حیران نموده، از هر راهی خواستم او را فریب دهم نتوانستم؛آیا کسی هست که او را فریب دهد؟
یکی از آن میان برخاست و گفت : من او را از راه دنیا و لذاتش فریب می دهم.
گفت : بنشین تو مرد میدان او نیستی ؛ زیرا او علاقه به دنیا ندارد و لذت دنیا را نچشیده است.
@hekayatemenbari
دیگری برخاست و گفت : من او را از راه شهوت و زنان فریب می دهم .
گفت : تو هم بنشین که مرد میدان او نیستی؛ زیرا او از شهوت به زنان آگاهی ندارد و تا حال لذتی از زن ها نبرده است.
سومی برخاست و گفت : اگر اجازه دهی من می روم و او را فریب می دهم.
گفت : از چه راهی؟
جواب داد، از راه عبادت و نماز.
گفت : برو، چون تو مرد میدان او هستی.
آن ملعون صبر کرد تا شب فرا رسید و هوا تاریک شد، خود را به صورت یکی از عابدان درآورد.
آمد صومعه آن عابد و گفت : ای عابد! من غریبم منزلی ندارم ، حیرانم ، مرا امشب میهمان کن و در صومعه خود پناهم بده.
عابد هم او را پذیرفت.
@hekayatemenbari
شیطان از اول شب تا صبح عبادت کرد و روز هم پیوسته مشغول نماز بود؛نه غذا می خورد نه استراحت می نمود و نه می خوابید؛ در حالی که عابد گاهی خسته می شد و می خوابید و غذا می خورد.
عابد پیش او رفت و گفت : اجازه می دهی سؤالی از تو بکنم.
گفت : فعلا وقت ندارم، بگذار نماز بخوانم.
با اصرار زیاد اجازه گرفت و گفت:
ای بنده خدا! من عابدی مثل تو ندیده ام که این قدر عبادت کند و نماز بخواند؛ تو چه کرده ای که این قدر عاشق عبادتی به طوری که نه می خوری نه می خوابی و نه آرام داری و خسته نمی شوی؟!
- گفت : علتش این است که من مرتکب گناهی شده ام و هر وقت به فکر آن گناه می افتم از ترس خدا بر خود می لرزم ، خورد و خواب از من سلب می شود و مشغول نماز و عبادت می گردم ، ولی تو تا به حال گناه و معصیتی انجام ندادی و ترس از خدا در دل تو نیست از این رو، در عبادت سست هستی و از آن خسته می شوی و گاهی استراحت می کنی و می خوابی.
- عابد گفت: چه کرده ای و گناه توچه بوده که این قدر از خدا می ترسی و عبادت می کنی؟
- گفت : من زنا کرده ام وقتی به فکر آن می افتم ، قدرت عبادتم بیشتر می شود؛ تو هم اگر می خواهی مانند من حال عبادت پیدا کنی ، باید ولو یک مرتبه زنا کنی.
- عابد گفت : من کسی را نمی شناسم که با او زنا کنم وانگهی ، این کار خرج دارد و احتیاج به پول است ؛ در حالی که من ندارم و کسی به من پول نمی دهد.
- شیطان گفت : من به تو کمک می کنم و راهنمایی ات می نمایم.
دست برد زیر سجاده و چهار درهم بیرون آورد به عابد داد و گفت : این پولها را بگیر و داخل شهر شو و سراغ خانه فلان زن فاحشه را بگیر و با او زنا کن.
@hekayatemenbari
عابد پول را گرفت و روانه شهر شد و سراغ خانه فلان زن فاحشه را گرفت . مردم خوشحال شدند و گفتند: عابد آمده که او را توبه دهد و از گناه منع کند.
خانه را به او نشان دادند؛ با همان لباس وقیافه ای که داشت داخل شد و گفت : ای زن ! این پول را بگیر و زود آماده شو که وقت نماز نگذرد.
زن نگاهی به او کرد و لباس و قیافه او را که دید دریافت وی از مشتریان او نیست وگرنه سر و وضع خود را تغییر می داد و این قدر عجله نداشت؛او اهل فسق و فجور نیست .
ماجرا را از عابد پرسید: او هم تمام سرگذشت آن کسی که میهمان او شده و عبادت او را تا آخر برای زن نقل کرد.
زن فهمید که آن شخص شیطان بوده است؛ گفت : ای بنده خدا! او شیطان بوده و با نماز می خواسته تو را فریب دهد!
برگرد و از این عمل منصرف شو که گناه نکردن بهتر از گناه کردن و بعد توبه نمودن است ؛ زیرا شاید توبه قبول نشود یا عمر تمام شود و در حالی بمیری که توبه نکرده باشی.
ای عابد برگرد، اگر آن شخص هنوز مشغول نماز است بدان او انسانی بوده و اگر رفته بدان شیطان بوده ، عابد وقتی برگشت کسی را ندید.
📚شیطان در کمین گاه/نعمت الله صالحی حاجی آبادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#ستارالعیوب #حفظ_آبرو #توبه
#داستان۳۸
✅داستان جوان شرابخوار
روزی آقا رسول اکرم (ص) از کوچه ای می گذشتند؛ اتفاقاً یکی از مسلمانها شیشه شرابی در دست داشت وارد همان کوچه ای شد که حضرت داشتند میگذشتند.
تا حضرت رسول خدا (ص) را دید می آید خیلی ترسید، گفت الآن است که آبرویم بریزد (زیرا به حضرت خیلی علاقه داشت) گفت خدایا غلط کردم توبه کردم و دیگر لب به خمر و شراب نمی زنم فقط مرا جلوی حضرت رسول اکرم (ص) رسوا نکن.
@hekayatemenbari
وقتی که نزدیک حضرت شد؛ حضرت رسول اللَّه (ص) فرمودند: در این شیشه چیست؟
از ترس گفت آقا سرکه است.
آنحضرت فرمود: اگر سرکه است قدری در دست من بریز و حضرت دست مبارک را پیش برد.
آن مرد هم شیشه را برگردانید یک وقت متوجه شد که مقداری سرکه در دست حضرت ریخته شده.
مرد به گریه در آمد و گفت یا رسول اللّه قسم بخدا که در این شیشه شراب بود ولی چون توبه کردم و از خدا خواستم که مرا رسوا نکند خدا هم توبه مرا قبول کرده و دعایم را مستجاب فرموده.
حضرت رسول اکرم (ص) فرمود: چنین است حال کسی که توبه کند از گناهان خود و خداوند متعال تمام سیئات و بدیها و زشتی های او را تبدیل به حسنه و خوبی فرماید: «اولئک یبدّل اللّه سیّئاتهم حسنات».
📚گناهان کبیره شهید دستغیب؛جلد۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#امام_حسین #لطف_اهلبیت
#داستان۳۹
✅ داستان مردی که در کنار کعبه به زنی دست دازی کرد.
امام جعفر صادق علیه السّلام حکایت فرماید:
روزی در مراسم حجّ و طواف کعبه الهی، زنی چون دیگر مسلمان ها مشغول طواف کردن بود، در حالتی که دستش از آستین عبایش بیرون و نمایان بود، که ناگاه مرد بوالهوسی - که او نیز مشغول طواف کعبه الهی بود - چشمش به به آن زن افتاد و دید که دستش نمایان است، نزدیک او آمد و دست خود را بر روی مُچ دست زن کشید.
در این لحظه به قدرت خداوند متعال دست مرد - هوس باز - به دست آن زن - بی مبالات - چسبیده شد؛ و هر چه تلاش کردند نتوانستند دست خود را از یکدیگر جدا سازند.
@hekayatemenbari
افرادی که در حال طواف بودند، اطراف این زن و مرد جمع شدند و هرکس به نوعی فعالیت کرد تا شاید دست های این دو نفر را از یکدیگر جدا کنند، ولی سودی نبخشید؛ و در اثر ازدحام جمعّت، طواف قطع گردید.
و بعد از آن که ناامید گشتند، فقهاء و قضات آمدند و هر یک به شکلی نظریه ای صادر کردند.
بعضی گفتند: باید دست زن قطع شود؛ چون دستش را ظاهر گردانیده و سبب فساد و گناه شده است.
و برخی گفتند: بلکه مرد مقصّر است؛ و باید دست او قطع گردد.
و چون بین آن ها اختلاف نظر پیدا شد و نتوانستند این مشکل را حلّ نمایند، به ناچار در جستجوی اهل بیت و فرزندان رسول خدا صلوات اللّه علیهم اجمعین بر آمدند؛ و سؤ ال کردند که کدام یک از ایشان در مراسم حجّ مشارکت کرده است؟!
@hekayatemenbari
گفته شد: حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام شب گذشته وارد مکه شده است؛ و تنها او می تواند مشکل گشا باشد، پس شخصی را فرستادند تا امام حسین علیه السّلام را در آن جمع بیاورد.
وقتی حضرت ابا عبداللّه علیه السّلام در آن جمع حضور یافت، امیر مکه خطاب به حضرت کرد و گفت: یاابن رسول اللّه! نظریه شما درباره این مرد و زن - تبه کار - چیست؟
حضرت رو، به جانب کعبه الهی نمود و دست های خود را به سمت آسمان بلند کرد و دعائی را زمزمه نمود؛ و چون دعای حضرت خاتمه یافت دست مرد از زن جدا شد.
امیر مکه پرسید: اکنون آن ها را چگونه مجازات کنیم؟
امام حسین علیه السّلام فرمود: دیگر مجازاتی بر آن ها نیست؛ زیرا خداوند توانا آن ها را مجازات نمود.
📚بحارالا نوار: ج 44، ص 183، ج 10.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#کربلا #اخلاص #زیارت
#داستان۴۰
✅داستان ملاعباس چاوش
در مازندران، يك نفر به نام ملا عباس چاوش بودکه هر سال يك پرچم روي دوشش مي گرفت و به طرف كربلا ميرفت و يك عده ازمردم هم به دنبالش به كربلا ميرفتند.
يك سال ملا عباس بخاطر گرفتاری اش تصميم گرفت به كربلا نرود.
۳۲نفر از جوانهاي اطراف روستايش آمدند و گفتند: ملا عباس، بيا به كربلا برويم!
ملا عباس گفت: من امسال يك گرفتاري دارم كه نمي توانم به كربلا بيايم.
جوانها گرفتاريش را برطرف كردند؛ ملا عباس چاوش هم پرچم را برداشت و گفت: «هر كه دارد هوس كربلا بسم الله!»
ملا عباس چاوش به راه افتاد و جمعيتي از مردم، از اين ده و آن ده جمع شدند و شهر به شهر آمدند تا به نزديكي هاي كربلا رسيدند و در منزلگاهی منزل كردند.
اول شب دور هم نشسته بودند كه ناگهان ملا عباس گفت:امشب چه شبي است؟!
- مردم گفتند: امشب شب جمعه است.
- ملا عباس گفت: رفقا آن چراغها را مي بينيد؟!
- گفتند: آري.
- گفت:چراغهاي گلدسته هاي حرم امام حسين(ع) است.
يك منزل بيشتر نمانده است؛ مي دانم كه خسته ايد، اما چون شب جمعه است، بياييد اين منزل ديگر را هم برويم، تا اينكه در شب جمعه امام حسين(ع) را زیارت كنيم.
رفقا گفتند: باشد، ميرويم!
همه راه افتادند و آمدند. در آن زمان مسافرخانه نبود، سراهايي بود.
اينها چون به كربلا رسيدند، با اسبها و الاغها توي سرا رفتند. اسبهايشان را در طبقه پايين بستند و خودشان هم در اطاقهاي بالا منزل كردند.
ملا عباس گفت: رفقا اكنون اثاثها را رها كنيد! بايد تا صبح نشده است، به حرم آقا امام حسين(ع) برويم.
وقتي به صحن امام حسين(ع) رسيدند، يك عده از جوانها دورش را گرفتند و گفتند: ملا عباس شبهاي جمعه اي كه ما در مازندران بوديم، توي روستايمان دورت جمع مي شديم نوحه مي خواندي و ما سينه مي زديم، حالا هم شب جمعه است و مي خواهيم در صحن و حرمش عزاداري كنيم.
ملا عباس گفت: چشم
ملا عباس مي گويد: با خودم گفتم: در حرم امام حسين(ع) برايشان زيارت مي خوانم و بعد مي رويم بالاي سر حضرت و دفترچه ي نوحه ام را باز ميكنم و هر نوحه اي آمد، همان را ميخوانم.
وقتي آمدم بالاي سر امام حسين (ع) دفترچه را درآوردم و آن را باز كردم، ديدم سر صفحه نوحه ي حضرت علي اكبر(ع) آمد. فهميدم كه اين اشاره ي خود ابي عبدالله است؛ نوحه ي حضرت علي اكبر(ع) را خواندم.
بعد ملا عباس صدا زد: رفقا بس است! برويم استراحت كنيم؛ همه افراد را برداشت و به سرا بازگشت، همه هم خسته افتادند و خوابشان برد.
ملا عباس مي گويد: وقتي كه خوابم برد، در عالم خواب ديدم كه يك نفر در سرا را مي زند.
من بلند شدم و آمدم تا ببينم كيست؟ ديدم يك غلام سياهي پشت در است.
به من سلام كرد و گفت: ملا عباس چاوش شما هستيد؟!
- گفتم: بله.
- گفت: آقا فرمودند: به رفقا بگوييد مهيا بشويد، ما ميخواهيم به ديدن شما بياييم!
- گفتم:آقا كيست؟!
- گفت:آقا همان كسي است كه اين همه راه، به عشق وعلاقه او آمدي.
- گفتم: آقا امام حسين(ع) را مي گويي؟!
- گفت: آري!
- گفتم: كجا هستند؟ما براي پابوسي ايشان مي رويم.
- گفت: نه، آقا فرموده اند: خودم مي آيم!
@hekayatemenbari
ملا عباس مي گويد: در عالم خواب آمدم و رفقا را خبر كردم و همه ي ما مؤدب نشستيم تا آقا بیايند.
طولي نكشيد كه ديدم در سرا باز شد! مثل اينكه خورشيد طلوع كند، نور خير كننده اي ظاهر شد، ناگهان من و رفقايم مي خواستيم بلند شويم اما آقا اشاره كردند و فرمودند: ملا عباس، تو را به جان حسين، بنشينيد! شما خسته ايد و تازه رسيده ايد، راحت باشيد.
سپس احوال يك يك ما را پرسيدند و بعد فرمودند: ملا عباس!
- گفتم:بله آقاجان.
- فرمودند:ميداني چرا امشب به اينجا آمدم؟!
- گفتم: نه آقا جان!
- فرمودند:با شما ۳كار داشتم.
- گفتم: آن ۳كار چيست؟
- فرمودند:
اولا، بدان كه هر كس زائر ما باشد، به ديدنش ميرويم!
ثانيا، شبهاي جمعه در مازندران جلسه داريد و دور هم مي نشينيد، يك پيرمردي دم در مي نشيند و كفشها را درست مي كند، سلام حسين را به او برسان!
سپس فرمودند: ملا عباس! كار سوم هم اين است كه آمدم به تو بگويم كه اگر دفعه ي ديگر رفقا را در شب جمعه به حرم آوردي...
- گفتم بله آقا؟
يك وقت ديدم بغض راه گلويشان را گرفت.
- گفتم: آقا چي شده؟
- فرمودند: ملا عباس اگر دو مرتبه رفقايت را شب جمعه به حرم آوردي و خواستي نوحه بخواني، ديگر نوحه ي علي اكبر را نخواني!
- گفتم: چرا نخوانم؟ مگر غلط خواندم؟!
- فرمودند: نه.
- گفتم پس چرا نخوانم؟!
- فرمودند:مگر نمي داني شبهاي جمعه مادرم فاطمه(س) به حرم می آیند.
📚کرامات الحسينيه،ج2،ص11.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#اخلاص
#داستان۴۱
✅ داستان سیّد یاحسینی
گویند سیّدی در اصفهان می زیسته که لکنت زبان هم داشته و آنچنان عاشق امام حسین علیه السلام بوده که در مجالس روضه بعد از سخنران می آمده و با همان لکنت زبان سه «یاحسین» می گفته و با همین سه کلمه مجلس روضه به هم می ریخته وهمه گریه می کردند و شفای مریض می گرفته اند.
قبر ایشان در تخته فولاد نزدیک قبر مرحوم صمصمام می باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#اعتماد
#داستان۴۲
✅داستان کوهنورد آمریکایی
کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند.
پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
@hekayatemenbari
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
- کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد؛ پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
- گفت: خدایا نمیتوانم.
- آیا به گفته من ایمان نداری؟!
- کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم!!
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#اعتماد
#داستان۴۳
✅ داستان مرد فقیر
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
@hekayatemenbari
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
@hekayatemenbari
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود.
📚دیوان پروین اعتصامی
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#عهدشکنی #امتحان #ثروت
#داستان۴۴
✅ داستان ثعلبه انصاری
ثعلبه انصاری خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت:
ای رسول گرامی! از خداوند بخواه ثروتی به من عطا نماید.
حضرت فرمود: ای ثعلبه! قانع باش! مال کمی که شکر آن را بجا آوری، بهتر است از ثروت زیاد که نتوانی شکر آن را بجای آوری.
ثعلبه رفت و چند روز بعد آمد و تقاضای خود را تکرار کرد.این دفعه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود:
ای ثعلبه! مگر من الگو و سرمشق تو نیستم؟ نمی خواهی همانند پیامبر خدا باشی؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم کوه های زمین برایم طلا و نقره شده و با من سیر کنند، می توانم ولی به طوری که می بینی من به آنچه خداوند مقدر کرده راضی هستم.
ثعلبه رفت و بار دیگر آمد و گفت:
یا رسول الله! دعا کن! خداوند ثروتی به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزدیکان و همه را خواهم داد.
حضرت دید ثعلبه دست بردار نیست گفت:خدایا! به ثعلبه ثروتی مرحمت فرما!
@hekayatemenbari
بعد از دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ثعلبه گوسفندی خرید، گوسفند به سرعت رو به افزایش گذاشت تا جایی که شهر مدینه بر او تنگ شد و دیگر نتوانست در شهر بماند و به کنار مدینه رفت.
ثعلبه قبلاً تمام نمازهایش را در مسجد پشت سر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زیاد شدند که نتوانست در نماز جماعت شرکت کند و از فضیلت نماز جماعت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم محروم ماند.
فقط روزهای جمعه به مدینه می آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت می خواند.
تدریجاً گرفتاری دنیا زیادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده می گشت، به طوری که نتوانست در کنار مدینه نیز بماند.
ناگزیر به بیابان دور دست مدینه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور کلی رابطه اش با مدینه بریده شد.
@hekayatemenbari
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم کسی را فرستاد زکات اموال ثعلبه را بگیرد.
مأمور؛ فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به ثعلبه ابلاغ کرد و از او خواست زکات اموالش را بپردازد امّا ثعلبه زکات اموالش را نداد و گفت:
این، همان جزیه یا شبیه جزیه است که از یهود و نصارا می گیرند؛ مگر ما کافر هستیم؟
مأمور برگشت و جریان ثعلبه را به عرض پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: وای بر ثعلبه! وای بر ثعلبه!
فوراً آیه ای نازل شد:
《وَمِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ* فَلَمَّا آتَاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَتَوَلَّوْا وَهُمْ مُعْرِضُونَ*فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقًا فِي قُلُوبِهِمْ إِلَىٰ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَبِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ》(توبه ۷۵-۷۷)
ثعلبه نتوانست از عهده آزمایش بر آید، دنیا را با بدبختی وداع نمود.
📚 بحارالانوار:ج 22،ص 40
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#مناجات #حال_عبادت
#داستان۴۵
✅ داستان مناجات حضرت علی در نخلستانها
ابودردا» ميگويد: من در بخشي از باغ هاي مدينه امير مؤمنان را ديدم كه از نظرها ناپديد گرديد اما ساعتي نگذشته بود كه صدايي دلنواز به گوشم رسيد، صدا را پي گرفتم، ديدم آن نيايشگر پرشور و اخلاص اميرمؤمنان است.
خود را در گوشهاي پنهان كردم و در آن دل شب ديدم به نماز ايستاد و پس از هر نماز به نيايش و دعا ميپردازد و اشك ميريزد و از ژرفاي جان ناله سر ميدهد.
و آن گاه اميرالمؤمنين آن قدر خدا خدا كرد و اشك ريخت و گريه سر داد كه ديگر حركتي از او ديده نشد.
با خود گفتم بر اثر شب زندهداري خوابش برده است، شايسته است كه آن حضرت را پس از ساعتي براي نماز بامدادي بيدار كنم هنگامي كه نزديك رفتم ديدم خدايا، او بسان چوبي خشك و بيحركت بر زمين افتاده است.
@hekayatemenbari
بيدرنگ به مدينه بازگشتم تا جريان را به آگاهي خاندانش برسانم، با اين نيت در خانه آن بزرگوار را به صدا درآوردم، نداي دخت پيامبر را شنيدم كه از درون خانه فرمود: كيست؟
فرياد زدم من هستم، من ابودردا!
فرمود: بگو!
گفتم: به خدا علي(ع) در ميان باغ ها جهان را بدرود گفت و آن گاه جريان را به او گفتم.
حضرت زهرا(س) فرمود: ابودرداء به خداي سوگند كه علي(ع) جهان را بدرود نگفته، بلكه بسان هميشه در اوج نيايش با حق غش كرده است.
📚امام علي(ع) از ولادت تا شهادت؛علامه سيّدمحمدكاظم قزويني؛ص۳۲۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57