eitaa logo
حکایات منبــر
363 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳ ✅داستان نادرشاه و گدا یک روز وقتی نادر شاه افشار از جنگهای پیروزمندانش بر میگردد؛ قصد زیارت آقا علی بن موسی الرضا را میکند و به سمت حرم ایشان روانه میشود. به اطراف حرم که میرسد به فرد نابینایی بر میخورد که گوشه ای نشسته و گدایی میکند. از انجایی که نادر شاه هیبت شاهانه قَدَری داشته خطاب به فرد نابینا میگوید: آهای تو برای چه اینجا نشسته ای و گدایی میکنی؟؟! فرد نابینا در جواب نادر شاه اینچنین میگوید که من کور مادر زادم و راه دیگری برای امرار معاش ندارم به ناچار هر روز به اینجا می آیم و با لطفی که مردم به من میکنند به زندگی خود ادامه میدهم. @hekayatemenbari نادر شاه بعد از شنیدن داستان مرد نابینا به شدت عصبانی میشود و بر سر مرد فریاد میزند که ای نادان تو اینجا نشسته ای و از مردم گدایی میکنی؟؟!! من به تو دستور میدهم که هم اکنون به حرم علی بن موسی الرضا (ع)بروی وشفای خود را بگیری وفرصت تو فقط تا فرداست و اگر تا فردا شفای چشمانت را نگیری من تو را گردن خواهم زد. @hekayatemenbari مرد نابینا که میداند حرف شاه حرف است به حرم می رود وخود را دخیل پنجره فولاد آقا میکند وتمام شب را تا صبح گریه وناله میکند که ای آقا اگر شفای چشمان من را ندهی فردا دیگر سر در بدن نخواهم داشت تمام امیدم تویی نا امیدم نکن! @hekayatemenbari فردای آن روز نادر شاه طبق قراری که گذاشته بود به سمت حرم و جایگاه مرد نابینا حرکت میکند و وقتی به آنجا میرسد مردی از دور به سمت او میدود و فریاد میزند من شفای چشمان خود گرفتم. نادرشاه رو به گدا کرد و گفت : تو تا کنون گدا نبودي وگرنه خیلی زودتر از اینها شفای چشمانت را گرفته بودی! ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57