eitaa logo
حکایات منبــر
363 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۰ ✅داستان شاگرد شیخ بهایی و گوهر شب چراغ روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ بهایی گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست؛ فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. @hekayatemenbari جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را که نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ بهایی گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی آمد و ماجرا را تعریف کرد. علامه شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش؛ حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ بهایی گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. @hekayatemenbari طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام علامه شیخ بهایی به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که عالم گرانقدر شیخ بهایی گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است؛ راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟! @hekayatemenbari پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با ‌من من کردن و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با علامه شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیائید تا به نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی برویم. ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد علامه شیخ بهایی آمدند. ماموران پس از ادای احترام به عالم گرانقدر شیخ بهایی، قضیه آن جوان طلبه را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این جوان راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده: به علامه شیخ بهایی! گفت؛ حضرت استاد؛ قضیه چیست؟! امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردید! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صرّاف حاضر شد بابت آن ده هزار سکه بپردازد. @hekayatemenbari عالم گرانقدر حضرت شیخ بهایی گفت: ای جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است؛ ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. طلبه جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۱ ✅ داستان عمروعاص و جعل حدیث نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد و به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور می انداخت. @hekayatemenbari «عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. معاویه» برافروخت و «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟! @hekayatemenbari «عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. «علی» برای این جماعت حیف است. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲ ✅داستان علامه امینی و علمای اهل سنت زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت می‌کنند اما علامه امینی امتناع می‌ورزد و قبول نمی‌کند. آن‌ها اصرار می‌کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند. به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را می‌پذیرد و شرط می‌گذارد که فقط صرف شام باشد و هیچ گونه بحثی صورت نگیرد آن‌ها نیز می‌پذیرند. @hekayatemenbari پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود ۷۰ الی ۸۰ نفر) می‌خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت: قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد. اما باز آن‌ها گفتند: پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد. ضمناً تمام حضار در جلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته می‌شود که صد هزار حدیث حفظ باشد. @hekayatemenbari آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید. علامه به آن‌ها گفت: شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید. همه قبول کردند. سپس علامه امینی فرمود: قال رسول الله (صلوات الله علیه و آله): من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه: هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است. سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند. @hekayatemenbari سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم، بعد از کل جمع پرسید: آیا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) امام زمان خود را می‌شناخت یا نمی‌شناخت؟! اگر می‌شناخت، امام زمان فاطمه (سلام الله علیها) چه کسی بود؟! @hekayatemenbari تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود می‌گفتند اگر بگوییم نمی‌شناخت، پس باید بگوییم که فاطمه (سلام الله علیها) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم می‌شناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده؟ در حالی که بخاری (از سرشناس ‌ترین علمای اهل سنت) گفته: ماتت و هی ساخطه علیهما فاطمه (سلام الله علیها) در حالی از دنیا رفت که به سختی ار ابوبکر و عمر غضبناک بود. و چون مجبور می‌شدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ ✅داستان شیخ جعفر امین وگناه زبان در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی  هر سه باهم به نیت مكه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماكن مقدس عراق قصد كعبه داشتند. مقداری پول جهت ساخت رواق حرم حضرت عباس به همراه داشتند ومی خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند . آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند  .سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند . شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود كه معرف به شیخ جعفر امین شده بود. @hekayatemenbari سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مكه  به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند  که فهمیدند شیخ فوت كرده است. پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان وآدرس پولشان  را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود. آن تاجر بی چاره پولش را می خواست  ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی    برود. آیت الله بهبهانی میفرمایند: باید امشب با چند تن از انسانهای  درستكار سر قبرشیخ جعفر امین بروید ودعا كنید شاید فرجی شود  شب اول خبری نشد تا شب سوم كه سر قبر شیخ بودند ودعا می كردند صدایی از قبر شنیده شد وآدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند كه شیخ آه وناله می كند ومی گوید هرچه می كشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید  و فكر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال كرد: شیخ با كدام قصاب دادو ستد داشته است . نهایتاً قصاب را یافتند وبه قصاب گفتند چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر كند.از قصاب خواهش كرد تا علت ناراحتی  اش را بگوید. @hekayatemenbari قصاب  گفت من دختری داشتم  كه دم بخت بود ومردی كوفی كه چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد  وبه من پیشنهاد كرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد وقرار شد   من به كوفه بروم ودر مورد خانواده ی آنها تحقیق كنم  واو نیز در باره ما تحقیق نماید بعد كه من تحقیق كردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند. به او گفتم از نظر من ازدواج اشكالی ندارد ومرد كوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود وسوال كرده بود  قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ كه قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد فكر می كند و میگوید: چه بگویم كه هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم  شیخ فقط در یك كلمه به مرد كوفی می گوید : "من نمی دانم." مرد كوفی با خودش فكر می كند ومی گوید حتما  طوری هست  كه شیخ این حرف را زد و مرد كوفی به یك نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش ودخترت را شوهر بده  وآن مرد فراموش می كند وقصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد وسال ها ولی از مرد كوفی خبری نمی شود تا این كه دختر قصاب سنش بالا می رود ودیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم كه به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری كنم  قبول نمی كند. @hekayatemenbari تا این كه بعد از سالها مرد كوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد كوفی می گوید من كه چند سال پیش برایت سفارش فرستادم وعلت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید واز همان روز قصاب شروع به نفرین می كند . آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یك داماد خوب برای دخترت پیدا كنم  آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یكی از شاگردانش می كند كه تا كنون ازدواج نكرده بوده  واز او می خواهد با دختر قصاب ازدواج كند.   ازدواج صورت می گیرد وقصاب راضی می شود وشیخ از  عذاب قبر نجات می یابد.   ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۴ ✅داستان شیخ جعفر شوشتری و بوی سوختن شیخ جعفر شوشتری در ماه رمضان بالای منبر فرمودند : بوی سوختن می آید. مردم شروع کردند به گشتن تا آتش را پیدا کنند. @hekayatemenbari بعد از مدتی گشتن و پیدا نکردن آتش و بهم زدن مجلس؛ آرام گرفتند. بعد شیخ فرمودند : جعفر کذاب ( اسم کوچک ایشان جعفر بود) در روز ماه رمضان , در بالای منبر یک چیزی گفت شما باور کردید ؛ صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند و گفتند : خدا هست، قبر و قیامت هست و... شما باور نکردید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۴ ✅داستان شیخ جعفر شوشتری و بوی سوختن شیخ جعفر شوشتری در ماه رمضان بالای منبر فرمودند : بوی سوختن می آید. مردم شروع کردند به گشتن تا آتش را پیدا کنند. @hekayatemenbari بعد از مدتی گشتن و پیدا نکردن آتش و بهم زدن مجلس؛ آرام گرفتند. بعد شیخ فرمودند : جعفر کذاب ( اسم کوچک ایشان جعفر بود) در روز ماه رمضان , در بالای منبر یک چیزی گفت شما باور کردید ؛ صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند و گفتند : خدا هست، قبر و قیامت هست و... شما باور نکردید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۵ ✅داستان خواجه عبدالله انصاری و جریان الاغ روزی خواجه عبدالله انصاری جایی نشسته بودند الاغی که تازه بار خودش را خالی کرده بود آمد و به او نگاه میکرد . @hekayatemenbari خواجه گریه کرد . بعد فرمود : میدانید این الاغ به من چه می گوید ؟ می گوید : من بارم را به مقصد رساندم . تو هم بارت را به مقصد رسانده ای؟؟؟ توجه:همین داستان را برای شیخ جعفر شوشتری هم نقل کرده اند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ ✅ داستان دادن سرمایه ای از امام صادق(ع) عائله ی امام صادق و هزینه ی زندگی آن حضرت زیاد شده بود؛ امام به فكر افتاد كه از طریق كسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم كرد و به غلام خویش كه «مصادف» نام داشت فرمود:«این هزار دینار را بگیر و آماده ی تجارت و مسافرت به مصر باش». @hekayatemenbari مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی كه معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با كاروانی از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر حركت كرد. همین‌كه نزدیك مصر رسیدند، قافله ی دیگری از تجار كه از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یكدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخیرا متاعی كه مصادف و رفقایش حمل می كنند بازار خوبی پیدا كرده و كمیاب شده است. @hekayatemenbari صاحبان متاع از بخت نیك خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود كه مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری كنند. صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش با یكدیگر هم عهد شدند كه به سودی كمتر از صددرصد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع یافته بودند. طبق عهدی كه با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قیمتی كه برای خود آنها تمام شده بود نفروختند. مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق(ع)رفت و دو كیسه كه هر كدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. @hekayatemenbari -امام پرسید: «اینها چیست؟ » -گفت: «یكی از این دو كیسه سرمایه ای است كه شما به من دادید، و دیگری كه مساوی اصل سرمایه است سود خالصی است كه به دست آمده.» -امام: سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد كه شما توانستید این قدر سود ببرید؟! - مصادف گفت: قضیه از این قرار است كه در نزدیك مصر اطلاع یافتیم كه مال التجاره‌ی ما در آنجا كمیاب شده. هم قسم شدیم كه به كمتر از صد درصد سود خالص نفروشیم، و همین كار را كردیم!. امام صادق فرمودند: سبحان اللّه! شما همچو كاری كردید؟! قسم خوردید كه در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست كنید؟! قسم خوردید كه به كمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟! نه، همچین تجارت و سودی را من هرگز نمی خواهم. سپس امام یكی از دو كیسه را برداشت و فرمود: «این سرمایه‌ی من» و به آن یكی دیگر دست نزد و فرمود: «من به آن كاری ندارم.». آنگاه فرمود: «ای مصادف! شمشیر زدن از كسب حلال آسانتر است.»  📚مجموعه آثار شهید مطهری؛ج18؛ ص 263 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ ۲۷ ✅داستان حمید بن قحطبه و کشتن۶۰سادات از عبد الله بزاز که پیر مردی بود نقل شده است که بین من و حمید بن قحطبه طوسی معامله ای در جریان بود. یک روز از نیشابور به طوس سفر کردم، چون حمیدبن قحطبه از ورود من باخبر گردید همان وقت مرا به حضور خود طلبید. ظهر ماه رمضان بود وارد بر ایشان شدم، دیدم در خانه نشسته بر او سلام کردم، آب آوردند دستهایم را شستم، سفره را پهن کردند غذای مخصوص آوردند من فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه ام دست به طرف غذا دراز نمودم وقتی که متذکر شدم از خوردن طعام امساک کردم.  -حمید به من گفت: چرا غذا نمی خوری؟ -گفتم: ای امیر؛ ماه روزه است من سالم هستم و روزه گرفته ام شاید امیر عذری دارند که موجب افطار روزه می باشد. -آن ملعون گفت: هیچ علتی ندارد و تنم سالم است و عذری ندارم، پس از این جمله اشک از چشمانش سرازیر گردید و بعد از خوردن طعام سوال کردم که چه شده؟ -گفت: علت این است موقعی که هارون در طوس بود به دنبال من فرستاد و احضارم کرد موقعی که بر او داخل شدم دیدم جلوش شمعی روشن است، شمشیر برهنه در پیش خود گذاشته و خادمی پیش او ایستاده است، چون مرا دید سرش را بلند کرد و گفت اطاعت تو از پیشوای مسلمین تا چه حدی و چه اندازه است؟ -گفتم با مال و جان حاضرم از تو فرمانبرداری نمایم، هارون سرش را پایین انداخت، اجازه مرخصی داد. هنوز در منزل مشغول استراحت نشده بودم دوباره فرستاد به سراغم. @hekayatemenbari -گفت: امیر تو را می خواهد، این دفعه خوف و ترس بر من غلبه کرد و کلمه استرجاع را به زبان جاری ساختم: انا لله و انا الیه راجعون و با خود گفتم: مرتبه اول مرا برای قتل طلبیده بود چون مرا دید حیا کرد و خجالت کشید.  این دفعه یقینا دستور اعدام مرا خواهد داد، وقتی که در حضورش رسیدم او را باز در همان حالت اول مشاهده کردم و چون به من متوجه شد، سرش را بلند کرد و باز گفت: اطاعت تو از خلیفه رسول الله و نماینده پیغمبر خدا تا چه مقدار است؟ گفتم: با جان و مال و عیال و زن و بچه در این حال تبسمی کرد و سرش را به زیر انداخت و به من اجازه مرخصی داد وقتی که وارد منزل شدم، توقف نکرده باز قاصدی آمد و گفت: امیر تو را به حضور خوانده و او مرا پیش هارون برد، پس از ورود کلام سابق خود را تکرار کرد، این دفعه گفتم: حاضرم با جان و مال و عیال و دین و غیره اطاعت فرمان تو می برم.  هارون چون این حرف را از من شنید، خندید و به من گفت: این شمشیر را بردار و این خادم هرچه به تو دستور داد اطاعت کنید.  پس خادم شمشیر را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه ای وارد کرد در آن خانه بسته بود آن را باز کرد، آنگاه دیدم در وسط حیاط چاهی است و سه حجره در اطراف آن وجود دارد و درهای آنها نیز قفل است، خادم درب یک حجره را گشود، دیدم که ۲۰نفر که گیسوان بلند دارند و آن زلف بلند علامت و نشانه سیادت آن زمان بود و عده سالخورده و سفید موی و جمعی در سن میانسال و جمعی جوان و نورسیده بودند و همگی از فرزندان فاطمه زهرا و علی علیهما السلام بودند، خادم روی کرد، به من گفت: امیرالمومنین هارون تو را مامور کرده این ها را به قتل برسانی.  خادم آنها را یکی پس از دیگری بیرون می آورد و من گردن آنها را می زدم، تا اینکه نفر آخری را پیش کشید، او را نیز کشتم و خادم نعش های آنها را به همان چاه انداخت.  سپس در حجره دومی را باز کرد. در آنجا نیز ۲۰نفر از ذریّه علی (ع) و زهرا(س) که با زنجیر بسته بودند خادم یکی پس از دیگری را جلو می آورد و من گردن می زدم و به آن چاه می انداختم تا نفر آخری هم به قتل رسانیدم. بعد در حجره سوم را گشود باز مثل اولی و دومی دیدم ۲۰نفراز سادات زندانی هستند.  خادم گفت: پیشوای مسلمین به تو دستور داده اینها را هم گردن بزنی همه آنها را کشتم و جسدشان را توی چاه انداختم. ۱۹نفر آنها را گردن زدم، فقط یک پیر مرد مانده بود، مانند دیگران گیسوانی داشت، خادم او را پیش کشید او رو به من کرد و گفت: ای بدبخت چه عذر و بهانه حجت داری در روز قیامت در حالی که۶۰نفر از فرزندان رسول الله(ص) کشته ای؟! حمید می گوید: سخنان آن سید پیر مرد بر من اثر کرد و لرزه بر اندامم افتاد. چون خادم این حالت را در من دید با حالت غضب به من نگاه کرد؛ لاجرم او را هم گردن زدم و به آن چاه انداختم، با این همه کار نادرست نماز و روزه چه اثری بر من دارد در حالتی که۶۰نفر از اولاد حضرت فاطمه و امیر المومنین (ع) را به قتل رسانیدم بدون تردید در عذاب دردناک الهی هستم و در آتش دوزخ ماندگارم. عبدالله میگوید این داستان را برای امام رضا(ع) نقل کردم و ایشان فرمود: 《همانا گناه ناامیدی حمید از رحمت خدا به مراتب بالاتراز گناه کشتن۶۰نفر سادات است.》 📚بحار الانوار؛ج48؛ص176 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adf
۱۹ ۲۸ ✅داستان فضیل بن عیاض فُضیل بن عیاض درجوانى یکى از راهزنان و بدکاران و عیّاشان مشهور زمان خود بود که هر کس اسم او را مى شنید لرزه بر اندامش می افتاد که در آن زمان خلیفه وقت هارون الرشید از دست او ناراحت بود و ترس داشت. روزى سوار بر اسب آمد کنار نهرى ایستاد تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائى افتاد که مشک خود را بدوش گرفته و مى خواست بیاید کنار نهر آب ، آب بردارد. عشق و محبت آن دختر در قلبش رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتى که دختر مشک را پُر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت. به نوکرانش دستور داد تا او را تعقیب کرده و بعد به پدردختر خبر دهند که دختر را شب آماده کرده و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل راغب آن زیبارو گشته. فرستاده فضیل پس از تعقیب در خانه را زد و گفته هاى فضیل را به آنها ابلاغ نمود. تا این خبر به گوش پدردختر رسید بسیار ناراحت و متوحش و لرزان گردیدند چون چاره اى نداشتند یک عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت کردند و با آنها مشورت نمودند و آنها گفتند: بیا و دخترت را فداى یک شهر کن زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش مى کشد. پدر و مادر از روى ناچارى دختر را مهیا کرده و خانه را خلوت نمودند. @hekayatemenbari شب هنگام فضیل وارد شهر شد و از بالاى دیوار و پشت بام به روى بامهاى دیگر رفت. همینکه خواست وارد منزل معشوقه خود گردد یک وقت شنید صدائى مى آید خوب که گوش داد؛ یکى قرآن مى خواند: 《الم یان للّذین آمنوا اَن تخشع قلوبهم لذکر اللّه》 این آیه چنان در او اثر کرد که از نیمه راه از دیوار فرود آمد و زندگیش را دگرگون کرد و با کمال اخلاص و صفاى دل گفت پروردگارا چرا نزدیک شده و هنگام خشوع رسیده. همان شب راه خود را گرفت و رفت تا به یک خرابه اى رسید که در آنجا پناه آورد وقتى وارد خرابه شد دید عده اى تجار و مسافران دور هم نشسته اند و با هم صحبت مى کنند آنها مسافرینى بودند که از ترس فضیل و یارانش به آن خرابه پناه آورده بودند و بار انداخته و اکنون در فکر کوچ و حرکت بودند با یکدیگر مى گفتند از شر فضیل چگونه خلاصى پیداکنیم قطعا در این موقع شب بر سر راه ما کمین کرده تا دستبرد به اسباب و اثاثیه مازند. @hekayatemenbari فضیل از شنیدن این حرفها بیشتر متاثر شد که چقدر من بدبخت بودم که پیوسته خاطر آسوده خانواده ها را به تشویش انداخته ام. از جاى خود حرکت کرد و خود را به کاروانیان معرفى کرد و گفت فضیل من هستم از این به بعد آسوده باشید زیرا فضیل توبه کرده و راه خدا را گرفته. فضیل کم کم طریق زهد را پیشه گرفت و یکى از عرفا و زهّاد زمان خود گردید. یک روز هارون به مکه جهت طواف آمده بود دید یک عده دور کسى را گرفته اند وبه سخنانش گوش مى دهند و گریه مى کنند پرسید این مرد کیست گفتند آقا این همان فضیل بد کردار بود که حال توبه کرده. عادت فضیل این بود هر کاروانى را که لخت مى کرد نام و نشان کاروانیان را در دفترش ثبت مى کرد چون موفّق به توبه گردید، در پى صاحبان مال به همان نام و نشانه هائى که در دفترش ثبت شده بود روان گردید. بیشتر صاحبان مال را پیدا کرد و از آنان رضایت طلبید و آن عده اى را که پیدا ننمود از طرف آنان ردّ مظالم و صدقه داد. @hekayatemenbari مگر یک نفر یهودى ، که از او مال زیادى در نواحى شام برده بود، هر چه از او رضایت طلبید او رضایت نداد، در پاسخ مى گفت : من نذر کرده ام تا در مقابل مال از دست رفته ام ، زر نستانم رضایت ندهم ، حالا که تو زیاد اصرار دارى و مالى هم در دست ندارى بسیار خوب مانعى ندارد، زیر بستر من زر زیادى موجود است ، برو از زیر بستر من زر بردار و به قصد اداء دین به من بده تا من بر خلاف نذر خود عمل نکرده باشم و تو نیز به مقصود خود رسیده باشى . فضیل دست در زیر بستر نهاد و مقدارى زر و نقود بیرون آورد و به یهودى داد.  یهودى فورا به فضیل گفت شهادتین را بر زبان من جارى کن که من به خداى محمّد ایمان آوردم از این به بعد در دین یهودیت ماندن خطاى محض است ، چون من در کتاب تورات خوانده بودم ؛ یکى از صفات امّت پیغمبر آخرالزمان اینست که هرگاه یکى از آنان از عمل هاى زشت خود از صمیم دل و از روى حقیقت توبه نمود، خاک در دست آنان زر خواهد شد. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ ۲۹ ✅داستان امام زمان و آهنگر و قفل پیرزن عالمی، سالها در آرزوی دیدن امام زمان علیه السلام بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید؛ شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد. معروف است، هرکس بدون وقفه، 40 شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان علیه السلام را خواهد یافت. این مرد دانشمند مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. تا اینکه روزی، به او الهام شد: «الان حضرت بقیة الله علیه السلام ،در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است؛ اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!» او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی علیه السلام آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند. @hekayatemenbari آن عالم نقل میکند که به امام علیه السلام سلام دادم؛ حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن! در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را 3 ریال از من بخرید؟ من به این 3 ریال پول احتیاج دارم. پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: «مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون 8 ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به 7 ریال می خرم.  زیرا در این معامله، بیش از 1 ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من 7 ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن 8 ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، 1 ریال ارزان تر خریداری می کنم.» پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را 3 ریال از من نخرید؛ تو اکنون میخواهی 7 ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، 7 ریال به آن زن داد و قفل را خرید. @hekayatemenbari وقتی پیرزن رفت، امام زمان علیه السلام خطاب به من فرمودند: «مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست.  مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم. از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را می شناسد. از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای 3 ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی 3 ریال از او بخرد درحالی که این پیرمرد به 7 ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو می کنیم.» 📚عنایات حضرت مهدی علیه السلام به علما و طلاب؛محمدرضا باقی‌اصفهانی ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۱ ۳۰ ✅ داستان مرد حمال بازار حمال فردی مومن بوده که در قرن نهم هجری از راه باربری در بازار درآمدی را کسب کرده و معاش خود را تامین می‌کرد و به نیازمندان نیز کمک می‌کرد و سال‎های زیادی  را نیز به بندگی و عبادت پروردگار مشغول بود و یکی از کرامات این عارف بزرگ مورد توجه مردم قرار گرفته و سینه به سینه تا به امروز نقل شده است. داستان کرامات حمال تبریزی اینگونه نقل شده است: روزی حمال که در آن زمان ۷۰ ساله بود از کوچه‌ای می‌گذشت، کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، در نزدیکی لب بام پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین می‌افتد، در این هنگام، این عارف بزرگ با بیان «ساخلیان ساخلار» یعنی نگهدارنده نگه می‌دارد، اتفاقی می‌افتد که گویی بچه را با دو دست گرفته و به حالت ایستاده روی زمین گذاشتند و بدون اینکه احساس درد و یا زخمی داشته باشد. @hekayatemenbari مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتتند، و لباس‌های او را پاره و به تبرک بردند؛ او هاج و واج مانده بود، مردم از او دست بردار نبودند، و جویا شدند که چگونه این‌کار را انجام داده؛ مگر پیغمبراست؟! و او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، اتفاق مهمی هم رخ نداده، یک عمر من به امر خدا اطاعت کرده‌ام، یک لحظه هم خدا دعای مرا اجابت کرده است. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ ۳۱ ✅ داستان قاسم بن علاء در« ران» که شهري ميان مراغه و زنجان بود زندگي مي کرد و عمرش۱۱۷ سال بود؛ در هشتاد سالگي از دو چشم نابينا شد و پس از سالهاي طولاني درست هفت روز پيش از رحلتش بار ديگر يبنا شد. افتخار ديدار و ارادت و همراهي دهمين و يازدهمين امام نور حضرت نقي و عسکري عليهما السلام را داشت و از کساني است که به افتخار دريافت توقيع به واسطه « جناب محمد بن عثمان» از محبوب دلها نائل آمده است 👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 چند ماهي بود از سوي جناب محمد بن عثمان پيامي نرسيده بود به همين جهت نگران به نظر مي رسيد. روزي از روزها ناگهان دربان او وارد شد و گفت:« سرورم! سفير و پيام رساني از عراق آمده است.» جناب قاسم شادمان شد و سجده سپاس به جا آورد و به استقبال او شتافت. مرد سالخورده اي در حالي که خورجيني به دوش داشت وارد شد،« قاسم بن علاء» او را به گرمي در آغوش گرفت، خورجين از دوشش برداشت و طشت آب طلبيد تا او دست و صورت بشويد و آنگاه او را در کنار خود جاي داده و به خوردن غذا دعوت کرد. پس از غذا مرد پيام رسان نامه اي را بيرون آورد و به جناب قاسم تقديم داشت، او نامه را گرفت و بوسه باران ساخت. آنگاه به منشي خويش داد تا براي او قرائت کند. منشي او مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن نامه کرد تا به نقطه اي رسيد و ساکت شد... . قاسم پرسيد: « چرا نمي خواني؟» گفت: «مطلب حزن انگيزي است؛اگر مي خواهيد نخوانم؟!» گفت: «نه، بگو! مگر چيست؟!» منشي گفت: « مرقوم شده است که شما تا چهل روز ديگر جهان را بدرود خواهي گفت وهفت قطعه پارچه براي کفن شما ارسال شده است.» پرسيد: « آيا در آن حال، دين من سالم است؟» پاسخ داد: « آري! با ايمان سالم و راسخ، جهان را بدرود خواهي گفت.» جناب قاسم تبسم کرد و گفت: « ديگر پس از اين عمر طولاني و نويد رفتن با ايمان کامل، چه آرزويي مي توانم داشته باشم؟!» @hekayatemenbari در اين حال پيام رسان برخاست و سه طاقه پارچه و لباس سرخ رنگ « يمني» و يک عمامه و دو دست لباس و دستمالي از خورجين خود بيرون آورد و تقديم به « قاسم» کرد. جناب قاسم پيش از اين، پيراهني از هشتمين امام نور دريافت داشته بود که به عنوان خلعت نزد خود داشت اينها را نيز در کنار آن قرار داد. ايشان دوستي به نام « عبدالرحمن بن محمد» داشت که سني مذهب بود و از سرسخت ترين دشمنان خاندان وحي و رسالت بود واتفاقا" همانروز آن مرد براي اصلاح ميان پسر « قاسم بن علاء» و مردي به نام « ابوجعفر» که اختلاف مالي داشتند به خانه قاسم آمده بود. جناب قاسم به دو نفر از دوستدارن اهل بيت نيز که آنجا حضور داشتند گفت: « بياييد اين نامه را به « عبدالرحمن بن محمد» بخوانيد چرا که من همواره در انديشه هدايت او بوده ام و باز هم بدان اميد هستم که خداوند به برکت اين نامه او را هدايت فرمايد.»   آن دو مرد سالخورده گفتند: « از اين اميد درگذر چرا که محتواي نامه براي بسياري از شيعيان قابل تحمل نيست تا چه رسد به « عبدالرحمن» که به خاندان رسالت و دوازدهمين امام نور ايمان ندارد.» قاسم گفت: « مي دانم که نبايد اسرار آل محمد را فاش کنم اما من به خاطر دوستي با او و شور و شوقي که به هدايت او دارم مي خواهم به دلايلي نامه را براي او بخوانم ، بنابراين بگيريد و براي او بخوانيد.» به هر حال آن روز گذشت، روز ديگر عبدالرحمن نزد « قاسم بن علاء» آمد و پس از سلام و تعارفات معمولي قاسم گفت: « اين نامه را بخوان و در مورد آن خوب و منصفانه بينديش.»   عبدالرحمن نامه را گرفت و با دقت خواند و ديد که خبر مرگ قاسم در آن آمده است نامه را پرت کرد و گفت: « ابو محمد! از عقيده اي که داري به خدا پناه ببر چرا که تو مرد سالخورده و دينداري هستي که از نظر تقوا و درايت بر همه برتري داري اين يافته ها چيست؟ خدا در قرآن مي فرمايد: « و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا" و ما تدري نفس باي ارض تموت.» و نيز مي فرمايد: « عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا" ... .»   جناب قاسم تبسم پرمعنايي کرد و گفت:  « دوست عزيز! چرا بقيه آيه شريفه را نمي خواني که مي فرمايد:« الا لمن ارتضی من رسول»   و افزود که: « من مي دانستم که تو چنين خواهي کرد و دستخوش تعصب خواهي شد اما تاريخ امروز را يادداشت کن و به خاطر داشته باش اگر من درست طبق پيشگويي اين نامه از دنيا رفتم بدان که عقيده من صحيح و برخاسته از قرآن است و تو در انديشه ات تجديد نظر کن.»   عبدالرحمن پذيرفت، تاريخ و روز مورد نظر را در آن نامه، يادداشت کرد و از هم جدا شدند. پس از هفت روز قاسم بن علاء بيمار شد و همانگونه که در بسترش تکيه داده بود پسرش حسن را فراخواند و به دعا و نيايش خالصانه و عاشقانه پرداخت ، به پيامبر و امامان نور توسل جست و با اين کلمات به نيايش و توسل خويش ادامه داد: « يا محمد! يا علي! يا حسن! يا حسين! يا موالي! کونوا شفائي الي الله... .»
چند بار اين کلمات را با سوز و گداز تکرار کرد سومين مرتبه که مژگان ديدگان نابينايش به حرکت آمد و حدقه چشم او ورم کرد آستين خود را بالا آورد و روي ديدگان کشيد که ديديم آبي زرد، بسان آبگوشت از ديدگانش فرو ريخت، رو به پسرش حسن و دوستانش « ابو حامد» و « ابو علي» کرد و آنان را نزد خويش فراخواند همه به او نزديکتر شديم و با تعجب بسيار ديديم هر دو چشم او پس از سالها کوري اينک بينا شده است او را آزموديم ديديم، آري! چنين است.  @hekayatemenbari جريان او در همه شهر پيچيد مردم دسته دسته به ديدار او مي آمدند،« ابو سائب» قاضي شهر نيز به ديدار او آمد و ضمن گفتگوي کوتاهي با او در حالي که انگشتر خويش را در دست گرفته بود پرسيد: قاسم بن علاء! اين چيست و بر آن چه نوشته شده است؟»  و او درست بسان دوراني که ديدگانش سالم بود پاسخ داد. آنگاه پسرش حسن را توصيه به تقوا و اجتناب از گناه و نافرماني خدا نمود و از او پيمان اطاعت و بندگي خدا و پيروي از قرآن و عترت گرفت،آنگاه ورقه اي طلبيد و با دست خويش و وصيت نامه نوشت.   پس از چهل روز، همانگونه که در توقيع شريف آمده بود با طالع شدن فجر، قاسم بن علاء از دنيا رفت و آنگاه بود که عبدالرحمن، همان دوستي که با خاندان وحي و رسالت دشمني مي ورزيد از راه رسيد و با سرو پاي برهنه دنبال جنازه قاسم حرکت کرد. مرگ او را فاجعه اي بزرگ شمرد و او را با عناوين بزرگي ياد کرد، برخي با تعجب پرسيدند: « عبدالرحمن! مگر چه شده است؟» - گفت: « ساکت باشيد من چيزي از قاسم بن علاء ديدم که شما نديده ايد.» و آنگاه دنبال جنازه او فرياد مي کشيد که: « واسيداه! ...» و از انديشه و عقيده خود بازگشت و راه خاندان وحي و رسالت را در پيش گرفت. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۲ علی بن مهزیار ۱۹_۲۰ نوبت خانه ی خدا را زیارت کرد وجز یک نوبت - که به قصد ادای فریضه ی حجّ واجب، مشرّف شده بود - موارد دیگر را به شوق زیارت حضرت صاحب الأمر تشرّف یافته بود، ولی توفیق زیارت مولا ومحبوب نصیب وی نگردید. از این رو وقتی بعد از نوزده سفر؛ دوستانش در موسم حج نزد وی آمدند واز او خواستند که همراه شان تشرّف یابد، به خاطر یأس از ملاقات با حجت خدا، نپذیرفت. ولی در همان شب در حال مکاشفه یک منادی او را ندا داد که: امسال نیز مشرّف شو! بدان که شاهد مقصود را در بر خواهی گرفت وبه دیدار محبوب نایل خواهی شد. بنابراین صبح فردا، نزد دوستانش آمد وبه آنان اعلام آمادگی کرد، ولی علّت تصمیم خود را نگفت. به هر حال سفر آغاز گردید و پس از طی منازل و انجام مناسک حج، باز هم دیو نومیدی بر او مستولی شد؛ زیرا در آخرین سفر، همانند سفرهای گذشته کمتر بویی را از محبوب استشمام نکرده واندک بهره ای از زیارت جمال دل آرای وی نبرده بود. بنابراین برای آخرین بار تصمیم به طواف بیت الله گرفت تا با این طوافِ خداحافظی به دیار خویش برگردد. به هنگام طواف جوانی زیباروی نزد او آمد و سلام کرد و پرسید: محل سکونتت کجاست؟ - علی بن ابراهیم پاسخ داد: اهل اهواز هستم. - جوان: آیا ابن خضیب را می شناسی؟ - علی: ابتدای ماه گذشته از دنیا رفت. - جوان: خداوند او را بیامرزد؛ زیرا که نماز را پاکیزه می گزارد وبسیار قرآن تلاوت می کرد. - جوان: ابن مهزیار را می شناسی؟ - ابن مهزیار: من هستم. - جوان: خوشا بر احوالت؛ زیرا آقایت امام عصر (علیه السلام) مرا در پی تو فرستاده است تا تو را ببرم؛ لذا نیمه شب جمعه، قبل از اذان صبح، همین جا حاضر باش تا تو را نزد ایشان ببرم. علی بن مهزیار پس از شنیدن این مژده گفت: دوستان خود را نیز همراه بیاورم؟ - جوان: خیر! - ابن مهزیار: اینان از بهترین دوستان من هستند. - جوان: آنان لیاقت تشرّف به محضر ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ندارند. بدین سبب ابن مهزیار نزد دوستان آمد وبا آنان خداحافظی کرد. در موعد مقرّر حاضر شد وپس از به جا آوردن نافله ی شب ونماز صبح وتعقیبات، به سوی عقبه ی طائف حرکت کرد ودر آنجا و در دامنه کوه، منطقه ی سرسبزی را می بیند که خیمه ای افراشته شده است. - ابن مهزیار: این خیمه از آنِ کیست؟ - جوان: متعلّق به وجود مقدّس حضرت صاحب العصر والزمان است. ابن مهزیار پس از اجازه خواهی، به محضر مقدّس امام (علیه السلام) شرفیاب شد ودستهای امام را بوسه زد. هنگامی که دلدادگی وشیفتگی خود را به آن سرور عرضه می دارد گلایه دار است از اینکه انتظار دیدار بسیار طولانی شده است. امام می فرماید: شما راه ملاقات را طولانی می کنید؛ زیرا: ۱) توانگران شیعه به ضعفا ترحّم نمی کنند! ۲) بی نیازان شما به فقرای شیعه کمک نمی کنند! ۳) به صله ی ارحام نیز توجّه نمی کنید! آنگاه امام فرمودند: ای علی بن ابراهیم مهزیار می خواهم که یک هفته مهمان من باشی... ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۳۳ ✅داستان عابد۷۰ساله و مرگ زیر آوار و تشییع آبرومندانه سلطان ظالم پیامبری برای دیدن عابدی روانه شهری شد. هنگامی که به آن شهر رسید به سمت خانه عابد رفت اما وقتی در خانه عابد رسید صحنه ای دید که بسیار متعجب شد. جسد بی جان عابد زیر آوار خانه ویران شده اش در حالی روی زمین افتاده بود که سرش متلاشی شده بود و مورچه ها مغز سرش را با خود میبرند. @hekayatemenbari ناگهان صدایی به گوشش رسید و چون نظاره کرد دید که جمعیت کثیری در حال تشییع جنازه با شکوهی هستند. نزدیک جمعیت شد و از شخصی پرسید تشییع جنازه چه کسی است؟ - جناب پادشاه است. - آیا پادشاهتان خوب بود؟! - نه اتفاقا خیلی ظالم بود امّا به دلمان افتاده که در تشییع جنازه اش شرکت کنیم‌. آن پیامبر بسیار تعجب کرد که خدایا این چه حکمتی است که جنازه عابد چندین و چند ساله ات روی زمین و زیر آوار افتاده و کسی نیست او را دفن کند اما این پادشاه ظالم چنین تشییع جنازه با شکوهی دارد؟!! @hekayatemenbari از سوی خدا خطاب آمد که ای نبی ما دوست داری از حکمت آن با خبر شوی؟! در پاسخ گفت آری بسیار مشتاقم حکمت و رمز و رازش را بدانم. خدای متعال فرمود: عابدِ ما آدم خوبی بود و عمری ما را عبادت کرده بود اما در اواخر عمرش مشکلی برایش پیش آمد که برای حلّ مشکش به غیر ما مراجعه کرد و چون ما از او چنین انتظاری نداشتیم و البته نمیخواستیم که عمری عبادتش هم بی ثمر باشد مرگ او را چنین قرار دادیم تا کفاره آن گناهش باشد. @hekayatemenbari اما این پادشاه سالهای زیادی به مردم ظلم کرده بود اما وقتی همان عابد برای حل مشکلش به او مراجعه کرد به حرمت عابد بودنش مشکلش را حل کرد. از آنجایی که عمری ظلم کرده بود برای اینکه در سرای آخرت طلبکار ما نباشد به جبران آن یک کار خوبش چنین تشییع جنازه باشکوهی مقدّر کردیم. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۳۴ ✅داستان تقاضای حضرت عیسی برای دین یکی از دوستان خدا روزی حضرت عیسی علیه السلام  به حضرت حق عرض کرد: «پروردگارا! آیا از امت من کسی هست که در قیامت، درجه و مقام او مثل من باشد؟» - خطاب شد: «بله»، - پرسید: «چه کسی؟» - جواب آمد:‌ «فلان زن»، به نشانی ای که از آن زن داشت رفت، دید خرابه ای است و گوشه خرابه، زنی نشسته است، از چشم نابینا است و یک پارچه پاره و خیلی مندرس هم اطراف خودش گرفته و بدنش را پوشانده. بدن او هم امراض مختلفی داشت و فلج هم بود، دست و صورت او هم به خاطر بیماری خراب شده بود، اما مشغول ذکر بود. دائماً حمد و ثنای الهی می گفت و شکر نعمت های خدا را به جا می آورد: «الحمد الله علی نعمائه و الشکر علی آلائه» @hekayatemenbari حضرت عیسی وارد شد و گفت: «السلام علیک یا امه الله». آن زن جواب داد: «علیک السلام یا روح الله». - حضرت عیسی فرمود: «از کجا فهمیدی که من روح الله هستم؟» - گفت: «آن کسی که من را به تو معرفی کرد، تو را هم به من معرفی کرد». حضرت عیسی فرمود: مثلاً با کدام ویلا و قصر، با کدام منزل، با کدام سلامتی؛ شکر خدا را می کنی؟! - گفت: «یا عیسی! هیچ کس مثل من، نعمت به او تمام نشده است». حضرت عیسی فرمود:«خوب؛ خدا چه نعمتی به تو داده است؟» @hekayatemenbari گفت: قلبی به من داده است شاکر، زبانی داده است ذاکر، بدنی بر بلا صابر ، کیست که غنی تر از من باشد. بدنم مال او است، هر بلایی می خواهد بدهد، بدهد، تشکر می کنم از عنایاتی که به من کرده است، چشم من را گرفته است؛ گناه نمی کنم، پایم را گرفته؛ گناه نمی کنم درحقیقت وسائل گناه را از من گرفته است». ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۳۵ ✅ داستان سعد الخير اموى «سعد بن عبدالملك » يكى از فرزندان «عبدالعزيز بن مروان اموى »است . كـه امام باقر(ع) اورا «سعد الخير» مى خواندند با اينكه از خاندان بنى اميه بود مع الوصف اورا جز اهل بيت دانسته است . @hekayatemenbari «ابـو حـمـزه ثمالى » مى گويد: خدمت امام باقر(ع) نشسته بوديم كه «سعد الخير»وارد شد در حالی که بدنش می لرزید و مانند زن بچه مرده گريه می کرد. حضرت فرمود: « ای سعد! این چه حالتی است که در تو مشاهده می کنم؟! چرا گریان هستی؟!» عرض كرد: «چطور گريه نكنم و حال آن که من از خانواده و از شجره ای هستم که در قرآن مورد لعن و غضب پروردگار قرار گرفته اند.» امام باقر(ع) فرمود: «لست منهم، انت منا اهل البيت ». ای سعد! غمگین مباش، چون که تو از آن ها نیستی، تو بر حسب ظاهر منسوب به بنی امیّه هستی؛ ولی در حقیقت از ما می باشی. @hekayatemenbari و سپس حضرت افزود: مگر این آیه شریفه قرآن را نشنیده ای که خداوند متعال از قول حضرت ابراهیم علیه السلام می فرماید: «فَمَنْ تَبِعَنی فَإنَّهُ مِنّی؛ هرکس - از هر طائفه و خانواده ای که باشد - اگر از من تبعیّت و پیروی کند از من و با من خواهد بود.» 📚اختصاص شیخ مفید: ص 85، بحارالأنوار: ج 46، ص 337، ح 25 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57