eitaa logo
حکایت‌ و روایت
16 دنبال‌کننده
13 عکس
2 ویدیو
1 فایل
ارتباط با ما Yamahdi_98@
مشاهده در ایتا
دانلود
رطب بهشتی عبد اللَّه بن سلمان فارسى از پدر خود نقل کرده است که گفت: ده روز بعد از رحلت رسول خدا صلی‌ الله‌ علیه‌ و آله از خانه خود بیرون آمدم و به خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدم. ایشان فرمودند: «اى سلمان! از ما دور شده‌‌‌‌‌اى و به نزد ما نمى‌‌‌‌‌آیى؟» سلمان گفت: «اى حبیب من، یا ابا الحسن! از مثل شخصى چون شما چگونه مى‌‌‌‌‌توان دوری نمود؟ بلکه به خاطر حزن و اندوه براى رحلت رسول خدا صلى‌ الله‌ علیه‌ و آله نتوانستم خدمت برسم». امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «اى سلمان! برو به منزل فاطمه علیها‌السلام که بسیار مشتاق دیدن تو است و اراده دارد تحفه‌‌‌‌‌اى به تو دهد؛ تحفه‌‌‌‌‌اى که از بهشت براى او آمده است». من گفتم: «یا على! آیا براى فاطمه بعد از رحلت رسول خدا از بهشت تحفه نیز مى‌‌‌‌‌آید؟» حضرت فرمودند: «بله، دیروز تحفه‌‌‌‌‌اى آمده است». به سرعت شتافتم و به خانه فاطمه علیها‌السلام دختر رسول خدا رسیدم. آن حضرت را دیدم نشسته و پارچه عبایى بر خود پیچیده است. پس چون نظر مبارکش بر من افتاد، فرمود: «اى سلمان! بعد از فوت پدرم رسول خدا صلى‌ الله‌ علیه‌ و آله از ما دورى اختیار نموده‌‌‌‌‌اى؟» من در جواب گفتم: «حاشا که من از شما دورى جویم اى حبیبه من!» حضرت فاطمه علیها‌السلام فرمودند: «خوش بنشین و متوجّه باش سخنى را که به تو مى‌‌‌‌‌گویم. دیروز در همین موضع نشسته و درِ خانه را بسته بودم. با خود در فکر بودم که بعد از رسول خدا صلی‌ الله‌ علیه‌ و آله وحى الهى از ما قطع گشته است و فرشتگان از منزل ما منصرف شدند. در این فکر بودم که در خانه گشوده شد بدون آن که شخصى آن را بگشاید و سه نفر خانم، داخل خانه شدند که در حُسن و جمال و تازگى صورت و خوش‌بویى، هیچ بیننده‌‌‌‌‌اى مثل ایشان را ندیده است. چون ایشان را دیدم، با آنها مهربانى نمودم و گفتم: «شما را به پدرم قسم مى‌‌‌‌‌دهم که بگویید از اهل مدینه‌‌‌‌‌ هستید یا از اهل مکّه؟» گفتند: «اى دختر رسول خدا صلى‌ الله‌ علیه‌ و آله ما نه اهل مدینه و نه اهل مکه و نه اهل زمینیم؛ بلکه کنیزانیم از اهل حور عین از دارالسّلام بهشت. پروردگار عالمیان، ما را به سوى تو اى دختر رسول خدا صلى‌ الله‌ علیه‌ و آله فرستاده است و ما بسیار مشتاق دیدار تو بودیم». از یکى از ایشان که به گمانم بزرگ‌تر بود، پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «مقدوده»‌‌‌‌‌. گفتم: «از چه جهت، نام تو را مقدوده‌‌‌‌‌ گذاردند؟» گفت: «براى آن که من از جهت مقداد بن اسود کندى، مصاحب رسول خدا صلى‌ الله‌ علیه‌ و آله خلق شده‌‌‌‌‌ام». از دیگرى پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «ذرّه»‌‌‌‌‌. گفتم: «چرا نام تو را ذرّه‌‌‌‌‌ ‌گذاشته‌ اند و حال آن که تو در نظر من بزرگى؟» گفت: « زیرا من جهت ابوذر غفّارى، مصاحب رسول خدا صلى‌ الله‌ علیه‌ و آله خلق گردیده‌‌‌‌‌ام». از سومین آنها پرسیدم: «نام تو چیست؟» گفت: «سلمى»‌‌‌‌‌. گفتم: «چرا تو را سلمى‌‌‌‌‌ نام گذارده‌اند؟» گفت: «من از جهت سلمان فارسى، خادم پدر تو خلق شده‌‌‌‌‌ام». بعد از آن، حضرت فاطمه علیها‌السلام ‌‌‌‌‌ فرمودند: براى من قدرى از رطب بیرون آوردند که از برف، سفیدتر و از مشک، خوش‌بو تر بود. سلمان می‌ گوید: حضرت فاطمه علیها‌السلام از آن رطب، یک دانه به من دادند و فرمودند: «امشب با این، افطار نماى و فردا هسته این رطب را بیاور». آن رطب را گرفته، از خانه آن حضرت بیرون آمدم. به هر شخص از اصحاب آن حضرت که گذشتم، گفتند: «اى سلمان! به همراه خود مشک دارى»؟ مى‌‌‌‌‌گفتم: «بلى». در وقت افطار به آن رطب افطار نمودم و هسته‌ای در آن نیافتم. روز دیگر به خدمت حضرت رسیدم و عرض نمودم: «دیشب به آن رطب افطار نمودم و آن رطب، هسته نداشت». حضرت فرمودند: «آن رطب را چگونه هسته باشد و حال آن‌که از درختى است که خداى تعالى آن را در دارالسّلامِ بهشت غرس کرده به سبب دعایى که پدر بزرگوارم به من تعلیم نموده است و من هر صبح و شام، مداومت به آن کلمات مى‌‌‌‌‌نمایم؟» سلمان گفت: «اى سیّده من! این کلمات را به من تعلیم نما». حضرت فاطمه علیها‌السلام فرمودند: «اگر به این کلمات مداومت نمایى، خداى تعالى تو را از بیماریِ تب نگاه مى‌‌‌‌‌دارد مادام که در دار دنیا باشى».