eitaa logo
حکمت و حکایت
473 دنبال‌کننده
306 عکس
867 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جامعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ساخت داروی توسط ایران..... پیشگویی های کارتن سیمپسون‌ها😐
✍️ تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی !
هدایت شده از حیات طیبه
✅ذهنِ خیالباف، محقّق نمی شود! 🔸خدا رحمت كند مرحوم بوعلي و اين بزرگان در سيره خود نوشتند ما تعهّد كرديم قصه نخوانيم. 🔸شما مي‌دانيد يك طلبه يا دانشجو وقتي محقّق مي‌شود كه هر سريالي را نگاه نكند، هر خيالبافي را نخواند. 🔸ذهن خيالباف، خيالباف در مي‌آيد و محقّق در نمي‌آيد. مگر ذهن ما ظرفيّت چقدر مطالب را دارد؟ 🔸خيالات را، اوهام را وقتي وارد كرديم ديگر پُر مي‌شود؛ اگر ذهن با خيالات و با اوهام و با تشبيه و تشبيب و اينها پُر شد ديگر ذهن برهاني نيست. 🔸قصه خواندن اگر قصه انبيا باشد، قصه اوليا باشد، قصه ائمه(عليهم السلام» باشد «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» است نه «أحسن القِصص»؛ اين مفرد است و جمع نيست ... اختصاصي به جريان حضرت يوسف ندارد، همه انبيا كه خداي سبحان قصه آنها را نقل كرده است... 🔸«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» ... يعني «قَصصاً احسن»؛ قصه آدم «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» است و قصه خاتم هم «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» است. 🔸فرمود ما به بهترين روش، داستان مي‌گوييم؛ حرف‌هاي باطل، حرف‌هاي وهمي، حرف‌هاي خيالي، حرف‌هاي شهوت و غضب در داستان ما نيست ... 🔸داستاني است حق، صِدق، خير و دارای مصلحت که هيچ باطلي در آن نيست؛ آن وقت اين‌گونه از قصص را اگر انسان بخواند ذهن برهاني مي‌شود. 🔸لذا فرمود ما شعر يادش نداديم؛ چون شعر خيال‌انگيز است، قضيه است، تصديق كه نيست و سواد نيست؛ اگر شما محتواي خوب به اين وزن داديد اين هنر را آبرومند كرديد. 🔸هنر، علمي است مربوط به كار بشر؛ يك وقت است هنر خلقت است كه انسان زيباشناسي دارد، ظرافتِ خلقت را تحسين مي‌كند، اين هنر به معناي كار انسان نيست، اين علم است نه صنعت. 🔸يك وقت هنر در اين است كه ما چگونه بخوانيم، چگونه بنوازيم و چگونه بنويسيم که اين در فعل انسان است؛ اين مي‌تواند حلال باشد و مي‌تواند حرام، مي‌تواند خوب باشد و مي‌تواند بد. 🔸اما آن هنر كه مربوط به خلقت است، نظم عالَم را، زيبايي عالم را، ظرافت عالم را مي‌شناسد اين «فعل الله» است و اين ديگر نمي‌تواند حلال نباشد؛ اين فقط حلال است و خير است و طيّب و طاهر است و ديني است. 🔸اما اين هنري كه محل بحث است صنعت‌شناسي است نه خلقت‌شناسي. 🔹درس تفسیر قرآن حضرت آیت الله العظمی /سوره یس، آیات 65 الی 76
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. *دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.* خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. *داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم* *اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.* پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت: نه همشیره. *گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟* آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : *آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.* دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت *به خاطر دو گناه مجازات می شدم،* *یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!* مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: *این دفعه مهمان من!* *ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!* *بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!* *بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟* چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ *ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!* *خاطره ای از الهی قمشه ای:*
روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم ؛ دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد. همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش رویی بود. دوستم گفت: او همیشه این طور است! پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟! دوستم با تعجب گفت: "چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟! من خودم هستم."... اجازه ندهيد تا برخوردهاى ديگران ، موجب تغيير رفتارهاى شما شود .
هدایت شده از عارفانه
پدر آیت‌الله زنجانی نقل کردند از حاج آقای نخودکی سوال کردیم میشه علم کیمیا رو به ما یاد بدی! گفت میخواه یه چیزی بهتون یاد بدم که قدرتش از علم کیمیا هم بالا تر باشه. گفتیم بله حاج آقا به مافرمودند: بعد هرنماز اینها را بخونید: 🌹اول تسبیحات حضرت زهرا 🌹دوم آیت الکرسی تاوهوالعلیُ العظیم 🌹سوم 3 تا قل هو الله 🌹چهارم 3 تا صلوات 🌹پنجم آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3 🌺🌺و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا.🌺🌺۳ مرتبه سپس فرمود: هرچه من دارم از عمل کردن به این 5 مورد بعد از هر نماز دارم.🌸🍏🌸
هدایت شده از حکمت و حکایت
🍃 روزی گدایی به دیدن عارفی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. 🍃 گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ عارف محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. 🌸 عارف خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. 🍃بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم. 🌸 عارف خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند . 👈در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
هدایت شده از حکمت و حکایت
👈 نیت یا عمل شخصی ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاراﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی غلام ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ غلام ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ... غلام ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!!
هدایت شده از حکمت و حکایت
✅امام مهربانی ها (فهمیدن سخن حیوانات) : 👈صفوان روايت كند از جابر كه: من در خدمت صادق عليه السّلام بودم و از آن بيرون آمدم. مردى را ديدم كه گوساله بخوابانيده بود تا ذبح كند. 🙏گوساله فرياد كرد. امام عليه السّلام گفت: بهاى وى چند است؟ مرد گفت:چهار درهم 🔶 امام عليه السّلام فرمود: پنج درهم از من بستان و وى را رها كن. آن مرد پنج درهم بستد و گوساله را رها كرد و از آنجا برفتيم. ⚠️چرغى « پرندهاى است شكارى كه از كلاغ هم كوچكتر است» ديديم كه به عقب درّاجهاى (پرندهاى است همانند كبك) مىرفت. درّاجه بانگى سرداد . امام عليه السّلام اشارت به صقر كرد تا از صيد وى بازگرديد . راوى گويد: من گفتم: امروز چیزهای عجیبی مىبينم! امام عليه السّلام فرمود: 🙏 گوساله چون مرا بديد گفت: استجير باللّه و بكم اهل البيت(پناه میبرم به خدا و به شما اهل بیت). و همچنين گفت درّاجه. 🔵سپس امام علیه السلام فرمود: و لو ان شيعتنا استقامت، لاسمعتهم منطق الطّير.(اگر شیعیان ما در اعتقادات خود استقامت بورزند همانا زبان پرندگان را متوجه میشوند) 📚مناقب الطاهرين، عماد طبرى ، ج2، 502 . 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
هدایت شده از جهاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ارتباط عجیب شهید کرو لال با امام زمان عج
هدایت شده از معارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️توصیه خداوند به حضرت داوود ❤️ هر چه خدا خواست همان می‌شود 🎤
👈 بابا! میان انگشتان آقا را می بینم ✍️ وقتی به تراجم علمای سلف مراجعه کنیم، می بینیم که افراد بسیاری در میان آن ها بوده اند که صاحب کرامات و معنویات بوده اند. هم در علمیات صاحب کرامت بوده اند و هم در عملیات و عبودیت. و جمع بین او دو نیز کرامت است! شخصی پسر نابینایش را نزد مرحوم شیخ جعفر شوشتری برده بود که به جهت استشفای او سوره ی حمد بخواند. ایشان فرموده بود: ما جوان ها هنوز حال و نفس پیرها را نداریم، به نزد پدرم بروید. وی نزد پدر ایشان رفته بود، و ایشان هم دست روی چشم بچه گذاشته و مشغول خواندن سوره ی حمد شده بود، مقداری که خوانده بود بچه گفته بود: بابا! از میان انگشتان آقا می بینم. و وقتی که حمد تمام شده بود، همه جا و همه چیز را کاملا دیده بود! 📚 در محضر ایت الله بهجت
هدایت شده از طب اسلامی
🔸در شفای از سرطان🔸 ✨نقل است که مرحوم حضرت آیت الله بهجت (ره) برای بیماری که مبتلی به سرطان شده بود این نسخه را تجویز نمودند : 🌾مبلغی پول برای صدقه از طرف مریض بدهند سپس آب زمزم را با تربت سید الشهداء مخلوط کرده و به مریض به قصد شفا داده تا هر روز مقداری از آن را بیاشامد ✨و نیز بسیاری از مستمندان را نیز اطعام داده و هر چه که می توانند صدقه بدهند و به افراد متعدد بسپارند که برای بهبودی بیمار دعا کنند 🌾بعد از این سفارشات بیمار به مدت سه روز به مشهد مقدس رفته در این ایام حالات روحانی و معنوی بسیاری به ایشان دست می دهد . ✨مریض پس از بازگشت بسیار خوب شد به طوری که پزشک معالج ایشان گمان می کرد که مریض عمل جراحی نموده است 📚فریادگر توحید ص ۲۰۶ و ۲۰۸
هدایت شده از جامعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تصاویر میکروسکوپی از حضور ویروس روی ماسک‌ ♦️به علت وجود ویروس‌های زیادی که به هنگام استفاده روی ماسک قرار می‌گیرند، بهتر است بعد از استفاده از ماسک حتما آن را دور بیندازیم
🔻خاطره از استاد فاطمی نیا: پسرشون تعریف کرد: «قرار بود با پدر جايی بریم وقتی اومدن عبا نداشتن! دلیلشو پرسیدم گفتن: مادرت خوابيده بود و عبای منو روی خودش کشیده بود گفتم:اما بدون عبا آبروريزیه گفتنن:اگه آبروی من ب عباست و اون‌هم در گرو بيدار شدن مادرت من ن عبا رو میخوام و ن آبرو رو
هدایت شده از حیات طیبه
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... !😞 ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟😞 ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!😞 آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟؟!!!
هدایت شده از انقلاب ، قبل و بعد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سکوت هنر نیست! 🔺 ما ابوذر، مالک، عمار و میثم تمار را کمتر به عبادتشان مدح می‌کنیم؛ ما آن‌ها را به مواضع تعیین کنندشان و تأثیرشان در جامعه می‌شناسیم 🔺 مردان بزرگ اینطور در تاریخ ماندگار می‌شوند؛ موضع نگرفتن و بعضاً سکوت کردن، هنر نیست ... 📹 به مناسبت سالروز شهادت میثم تمار، یکی از عاشقان علی (ع)
هدایت شده از ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 او حواسش به ما هست» 👤 آیت‌الله 🎤 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد!
4_5891051514847307465.mp3
2.06M
💢 سپر بلای شیعه 🗣
4_5893303314660992747.mp3
5.07M
🔴داستان سید ابوالحسن اصفهانی 🎙
هدایت شده از ولايت
💥 ماه محرم یک فرصت استثنائی است. 💥 در ماه محرم، دو رزق اصلی تقسيم می‌شود: رزق بُكاء و رزق زيارت. 💠 : «يكي از فرصت‌هاي استثنايي كه خداي متعال در طول سال قرار داده و رزق‌هاي خاصي در آن تقسيم مي‌شود، دهه محرم است. اين ایام، أيام معلومه‌اي است كه رزق‌هايي در آن تقسيم مي‌شود و انسان بايد خودش را براي برخورداري از اين رزق‌ها مهیا کند. در ماه محرم دو رزق اصلي تقسيم می‌شود: یکی و دیگری . در این ایام انسان باید به نقطه‌اي برسد كه اهل بكاء و اهل حزن بشود و واقعاً بتواند براي اهل بيت(ع) گریه کند و مصداق «يَحزَنون لِحُزنِنا» شود. اگر اين رزق را به انسان دادند خيلي بركات دارد، ازجمله اینکه انسان را به معيت و همراهي معصوم مي‌رساند. رزق دیگر، رزق زيارت است، چه از راه نزديک، چه از راه دور. لذا باید خودمان را مهيا و تنظيم كنيم و توسل پیدا كنيم كه ان‌شاءالله به ما اجازه ورود به محرم را بدهند. فضاي محرم فضایی است که يك عده‌أي اصلا واردش نمی‌شوند! مثل نماز مي‌ماند. يك عده‌اي أصلا نماز نمي‌خوانند و يك عده‌أي نماز مي‌خوانند ولی وارد نماز نمي‌شوند؛ یعنی از اول تا آخر نمازشان در مدرسه و بازار هستند! محرم هم همین‌طور است، يك عده‌اي أصلا وارد محرم نمي‌شوند و يك عده‌اي وارد فضاي محرم مي‌شوند. يك اجازه مي‌خواهد. ان‌شاء‌الله حضرت زهرا(س) به ما اجازه دهند وارد شويم و اين دو تا رزق را كه يكي رزق بكاء و دیگری رزق زيارت است درك کنیم. بعضي‌ها در این ایام، رزق بكائشان را مي‌گيرند و اهل حزن می‌شوند و حزن عاشورايي در وجودشان مي‌آيد.»
هدایت شده از جهاد
✍️ ماجرای غم انگیز محاصره گردان کمیل و حنظله 🌹 علی نصرالله می گوید: از یکی از مسئولین اطلاعات پرسیدم "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق که جلو نیومده اونها هم که توی کانال سوم (کمیل) و دوم (حنظله) هستن". اون فرمانده هم جواب داد "کانال سومی که ما تو شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره، و این کانال و چند کانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال درست به موازات خط مرزی بود ولی کوچکتر و پر از موانع. گردانهای خط شکن برای اینکه زیر آتیش نباشن رفتن داخل کانال. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف کانال رو بستن... عراق هم همینطور داره رو سر اونها آتیش میریزه. میدونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود... میدونی عمق موانع نزدیک چهار کیلومتر بوده... میدونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی ها داده بودن..." خیلی حالم گرفته شد... با بغض گفتم "حالا باید چیکار کنیم؟" گفت "اگه بچه ها بتونن مقاومت کنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می دیم و اونها رو میاریم عقب" در همین حین بیسیم چی مقر گفت "از گردان های محاصره شده خبر اومده" همه ساکت شدن... بیسیم چی گفت "میگه برادر یاری با برادر افشردی (شهید حسن باقری) دست داد" این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید... عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی (شهید علیرضا بنکدار) و محمود ثابت نیا، معاون و فرمانده گردان کمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچه ها ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاکم بود... بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. صبح، یکی از رفقا را دیدم که از قرارگاه می آمد پرسیدم "چه خبر؟" گفت "الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدن، برای ما دعا کنید، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم" با دلی شکسته و ناراحت گفتم "وظیفه ما چیه؟ باید چیکار کنیم؟ گفت "توکل به خدا، برو آماده شو که امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه" غروب بود که بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن رو زیر آتش گرفتند و گردان ها بار دیگر حرکت خودشان را شروع کردند و تا نزدیکی کانال کمیل و حنظله پیش رفتند. تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال عبور کنند و خودشان را به ما برسانند ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچه ها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
هدایت شده از جهاد
صبح روز بیست و یکم بهمن هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده میشد، بخاطر همین مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند، ولی نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پایان عملیات اعلام شد و بقیه نیروها به عقب بازگشتند. یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شده بود را دیدم می گفت "نمیدونی چه وضعی داشتیم، آب و غذا که نبود مهمات هم که کم، اطراف کانال هم پر از انواع مین، ما هم هرچند دقیقه تیری شلیک میکردیم تا بدونن ما هنوز هستیم، عراقی ها هم مرتب با بلندگو اعلام می کردن تسلیم شوید" لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم. عراقی ها به روز بیست و دوم بهمن خیلی حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. باخودم گفتم شاید عراق می خواهد پیشروی کند اما بعیده چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره. عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار می آمد. سریع رفتم پیش بچه های اطلاعات عملیات و گفتم " عراق داره کار کانال رو یه سره می کنه" اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده میشد اما من هنوز امید داشتم. باخودم گفتم ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، اما وقتی به یاد حرف هایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید.
هدایت شده از جهاد
🌹 درباره چگونگی شهادت ابراهیم نیز یکی از همرزمانش نقل می‌کند: « به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام می‌کند چون فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند:ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! یک طرف آر. پی. جی می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد: همه شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌ه‌تان شهید نشده بود؟ گفت:جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه‌های قدیمی آقا ابراهیم صداش می‌کردند. یکی دیگر گفت:تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود، به ما گفت: عراق نیروهایش را عقب برده است حتما می‌خواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بی‌اختیار بدنم سست شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز می‌خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه‌ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمی‌گردد . همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:«ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟ » صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه‌ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمی‌شدم.هیچ کس نمی‌داند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند.» همچنین یکی از اعضای خانواده شهید ابراهیم هادی درباره چگونگی گفتن خبر شهادت به مادرشان را این چنین توضیح می‌دهد: «پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید که چرا ابراهیم مرخصی نمی‌آید با بهانه‌های مختلف بحث را عوض می‌کردیم و می‌گفتیم: الآن عملیات است ، فعلاً نمی‌تواند به تهران بیاید. خلاصه هر روز چیزی می‌گفتیم.تا اینکه یکبار دیدم مادر آمده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته است و اشک می‌ریزد. آمدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟، گفت:من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و..وقتی گریه‌اش کمتر شد گفت:من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده است. ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی به او گفتم: بیا برایت به خواستگاری برویم می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی‌گردم. نمی‌خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشد.چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می‌کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم از دایی بخواهیم به مادر حقیقت رو را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.»