eitaa logo
حکمت و حکایت
433 دنبال‌کننده
305 عکس
870 ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 روزی گدایی به دیدن عارفی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. 🍃 گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ عارف محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. 🌸 عارف خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. 🍃بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم. 🌸 عارف خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند . 👈در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
هدایت شده از عارفانه
⛔️ بلای عُجب! 🔸وحی رسید: بشارت بده گناهکاران را و بیم ده صدیقین والامقام را! 🌸داوود متعجب شد؛ عرضه داشت: چگونه است خداوندا؟! 🔸جواب رسید: گناهکارانِ پشیمان را بشارت ده که توبه آنها را می‌پذیرم، و صدیقین را بیم ده که از اعمالشان دچار خودپسندی نشوند! 🌺و چه نیک فرمود، المؤمنین علیه‌السلام: 💠 گناهی که تورا پشیمان کند، نزد بهتر است از کار نیکی که تو را مغرور سازد . 📚نهج‌البلاغه
بِسْمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ نَبِّئْ عِبَادِىٓ أَنِّىٓ أَنَا ٱلْغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ به بندگان من خبر ده که منم آمرزنده مهربان. ✅حکایتی زیبا و تاثیر گذار از شیخ حسین انصاریان ✍روزی حضرت موسی(ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است.حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم. ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمانها. فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است.
هدایت شده از آوا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 - جانم باش - آرون افشار - https://Gap.im/ava66
✍🏻مرحوم شهید دستغیب (ره) در ڪتاب “داستانهای شگفت” حڪایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آورده‌اند که خلاصه آن چنین است: 📝↫یکی از علمای نجف حدود یک‌صد سال پیش،در خواب حضرت عزراییل را می‌بیند. پس از سلام می‌پرسد: از کجا می‌آیی؟ملک الموت می‌فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می‌پرسد: روح او در چه حالیست؟عرزاییل می‌فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغ‌های عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. 📝↫آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است فرمود:نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت وبیان احکام!فرمود: نه گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا 📝↫نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی‌توانست بخواند، نایب می‌گرفت. 📚داستان‌های شگفت، حکایت١١٠
در زمانهایی که حکومت بحرین تحت استعمار اروپائیها و ابرقدرتها بود، یک مرد سنّی ناصبی را حاکم آنجا قرار داده بودند. این حاکم وزیری داشت که در دشمنی با شیعیان فوق العاده شدید بود و چون اهل بحرین اکثرا شیعه بودند، طبعا نسبت به آنها نیز ابراز عداوت می نمود و دائما شیعیان را اذیت می کرد. ✨💫✨ یک روز وزیر نزد حاکم رفت و اناری را به او نشان داد که روی آن با خط برجسته نوشته شده بود: لا اله الاّ الله، محمد رسول الله و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله. حاکم وقتی چشمش به این انار افتاد و خوب به آن دقیق شد و کاملا یقین کرد که این نوشته ها طبیعی روی این انار نوشته شده ، رو به وزیر کرد و گفت: این انار دلیل محکمی است بر بطلان مذهب شیعه که می گویند: علی خلیفهٔ بلافصل پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است، به نظر تو ما با آنها حالا چه بکنیم؟ ✨💫✨ وزیرگفت: شیعیان مردمان متعصبی هستند، حتی دلائل محکم راهم زیر بار نمی روند، بنابراین بزرگان آنها را حاضر کن و به آنها این انار را نشان بده و آنها را مخیر کن که یکی از این سه کار را بکنند: یا از مذهب بی اساس خود برگردند و یا با ذلت جزیه بدهند و یا مردان آنها کشته شوند و زنهای آنها اسیر گردند و یا جوابی برای انار که قطعا جوابی ندارند بیاورند. حاکم رأی آن وزیر خبیث را پسندید و به علماء و بزرگان شیعه اعلام کرد که باید در فلان روز همه در دربار جمع شوید که می خواهم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم. وقتی همه جمع شدند، حاکم انار را به شیعیان نشان داد و پیشنهاد وزیر را به آنها گفت و قاطعانه از آنها خواست که جواب این انار را در اسرع وقت باید بگویند و الا آنها را خواهد کشت و زنهای آنها را اسیر خواهد کرد و اموال آنها را به غارت خواهد برد و بالاخره به آنها گفت: اقلّ چیزی که ممکن است با ارفاق دربارهٔ شما قائل شوم این است که باید با ذلّت جزیه بدهید و باشما مثل غیر مسلمانی که در مملکت اسلامی زندگی می کند عمل خواهم کرد. وقتی شیعیان انار را دیدند و این رجزخوانی را از حاکم شنیدند بدنشان لرزید ، حالشان متغیّر شد ، نمی دانستند چه جواب بگویند و چه باید بکنند!؟ ✨💫✨ در این بین چند نفر از علما و بزرگان آنها گفتند: ای حاکم اگر ممکن است سه شب به ما مهلت بده تا جواب مسأله را بیاوریم و اگر نتوانستیم جواب بدهیم هر چه نسبت به ما انجام بدهی مانعی ندارد. حاکم به آنها سه شب مهلت داد، بزرگان آنها با ترس و خوف در مجلسی جمع شدند و با یکدیگر مشورت کردند، نظر همه آنها این شد ده نفر از زّهاد و علماء اهل تقوا را انتخاب کنند و از میان آنها سه نفر را اختیار کنند و از آنها تقاضا نمایند که هر شب یکی از آنها تنها به بیابان برود و متوسل به حضرت بقیة الله ارواحنافداه شود تا این مشکل حل گردد. ✨💫✨ این کارها را انجام دادند، شب اول به یکی از آنها گفتند: امشب به بیابان می روی و عبادت و دعا و تضرع و زاری درِ خانه خدا می کنی و سپس به حضرت بقیةالله ارواحنافداه استغاثه و توسل می نمائی، شاید بتوانی جوابی برای این مشکل از امام زمان علیه السلام دریافت نمائی. آن مرد متقی و پرهیزگار با قلبی مملو از امید و ایمان و اشک روان و خضوع و خشوع به بیابان رفت و تا صبح مشغول مناجات با خدای تعالی و توسل به حضرت بقیةالله ارواحنافداه بود، ولی با کمال تأسف چیزی ندید و جوابی هم نگرفت. ادامه دارد...
✅امام سجاد علیه السلام، خطاها و گناهان برده‌ها را در دفتری یادداشت می‌کردند. آخرین شب ماه رمضان که فرا می‌رسید، برده‌ها را جمع می‌کردند و آن دفتر را بیرون می‌آوردند و می‌فرمودند: «ای فلانی! تو چنان و چنین کردی و من تو را تادیب نکردم، آیا به یاد داری؟!» او هم می گفت: «بلی یابن رسول الله.» تا به آخرین نفر از آنها می رسید و همه را به اقرار وا می‌داشت. سپس حضرت، در وسط آنها می‌ایستاد و به آنها می فرمود: با صدای بلند به من بگوئید: «ای علی بن الحسین! خداوند نیز همه آنچه تو انجام داده‌ای را نوشته است. همانطور که تو آنچه ما عمل کرده بودیم بر ما نوشته‌ای؛ حال که چنین است پس ببخش و درگذر همچنانکه امید عفو از خداوند داری و دوست داری که او از تو درگذرد. تو از ما در گذر تا او را بخشنده بیابی. ببخش تا مالک واقعی (خداوند) تو را ببخشد. خداوند در آیه ۲۲ سوره نور می‌فرماید: {وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ} « باید ببخشید و در گذرید، آیا دوست نمی‌دارید که خداوند شما را ببخشد.» امام سجاد با صدای بلند این مطالب را بر علیه خود فریاد می‌کردند و به برده‌ها تلقین می‌فرمودند و بردگان نیز با صدای بلند می‌گفتند و این در حالی بود که امام زین‌العابدین در بین آنها ایستاده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: «پروردگارا ! تو خود ما را امر فرمودی که از هر کس که به ما ظلم کرده بگذریم. ما که به خود ظلم کردیم و اینک از هرکس که به ما ظلم کرده بود درگذشتیم، پس تو نیز از ما درگذر؛ و تو امر فرمودی که ما سائلی را از درهای خود نرانیم و اینک همه به عنوان نیازمند و مسکین به خدمت تو آمده‌ایم.» سپس امام سجاد رو به آن گروه از بردگان و کنیزان می‌فرمود: «من همه شما را بخشیدم ؛ آیا شما من را می‌بخشید؟! و از آنچه از من نسبت به شما سرزده می‌گذرید؟!! که من مالک بدی بودم، ولی خود مملوکی هستم، برای خداوندی کریم که بخشنده و عادل است.» آن بردگان همگی در پی این درخواست حضرت می‌گفتند: «ای سید و آقای ما، همگی از تو درگذشتیم ولی تو کوچکترین بدی به ما نکرده‌ای» سپس امام سجاد به آنها می فرمودند همگی بگوئید: «خداوندا ، علی بن الحسین را ببخش همچنانکه او ما را عفو کرد. و او را از آتش آزاد بفرما همچنانکه او ما را از بندگی آزاد کرد.» آنها هم این را می گفتند و امام سجاد می‌فرمود: «بروید که شما را آزادکردم، به این امید که خداوند نیز از من بگذرد.» سپس همه آنها را آزاد می‌کرد و روز عید فطر که فرا می‌رسید به همه آنها اموال ارزنده‌ای که آنها را از آنچه نزد مردم است بی نیاز کند، هدیه می‌داد. 📚کشف الغمه، جلد ۲، ‌صفحه ۲۷۹ 📚بحارالانوار، جلد ۴۶ ، صفحه ۹۵
(قسمت دوم) شب دوم مرد متقی، عارف عالم و پرهیزگار دیگری به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول تا صبح با خضوع و خشوع کامل درخواست جواب مسأله بغرنج انار را نمود و حضرت بقیةالله علیه السلام را قسمها داده و خلاصه هر چه کرد جوابی دریافت ننمود! او هم مأیوسانه به سوی مردم برگشت و به آنها از ناامیدی خود اطلاع داد. شیعیان فوق العاده مضطرب شدند، تنها یک شب دیگر فرصت دارند که جواب مسأله را آماده کنند، اگر آن شب هم مأیوس برگردند و شب بی جواب سپری گردد! چه خاک بر سر کنند؟ همهٔ مردم دست به دعا برداشتند و بالاخره جناب محمد بن عیسی را که از بهترین مردمان علم و تقوای آن سامان بود به بیابان فرستادند. ✨💫✨ آن بزرگوار با سر و پای برهنه به صحرا رفت، آن شب اتفاقا شب بسیار تاریکی بود، او در گوشه ای از صحرا نشست و مشغول دعا و تضرع و زاری گردید، از خدا می خواست که آن بلیّه را، بوسیلهٔ حضرت بقیةالله ارواحنافداه از سرشیعیان برطرف کند. او آن شب خیلی گریه کرد، کوشش کرد که در خود خلوصی غیر قابل وصف ایجاد کند. او عاشقانه منتظر فرج بعد از شدت بود. او منتظر لقاء صاحب الزمان (علیه السلام) بود که ناگهان در اواخر شب صدائی شنید، وقتی خوب گوش داد متوجه شد که شخصی اسم او را می برد و به او می گوید: محمد بن عیسی من صاحب الامرم چه می خواهی؟! او گفت: اگر تو صاحب الامری طبعا باید حاجت مرا بدانی احتیاجی به گفتن نیست. ✨💫✨ فرمود: بله راست می گوئی، تو برای بلیّه ای که شیعه دچارش شده در خصوص انار و تهدیدی که حاکم شما را کرده به صحرا آمده ای! محمد بن عیسی میگوید: وقتی این کلام معجزه آسا را از مولایم شنیدم، متوجه او شدم و به او عرض کردم: بلی شما می دانید چه بر سر ما آورده اند و شما امام مائید و قدرت دارید این بلا را از ما دور کنید. مولایم فرمود: ای محمدبن عیسی، در خانهٔ وزیر(لعنةالله) درخت اناری است که وقتی این درخت تازه انارهایش درشت میشد‌، او از گِل قالبی به شکل انار ساخت و آن را دو‌ نصف کرد و میان آن را خالی نمود و در داخل هر یک از آن دو نصف، مطالبی که روی انار نوشته بود، معکوس حک کرده و به روی انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد و اثر نوشته در آن باقی ماند!... حالا فردا صبح که به نزد حاکم می روی، به او بگو که من جواب مساله را آورده ام، ولی به کسی نمی گویم، مگر آنکه خودم قبلا به خانه وزیر بروم و جواب را بدهم. آن وقت داخل منزل وزیر می شوی، طرف راست اتاقی است، به حاکم بگو من جواب مساله را در آن اتاق خواهم گفت. در اینجا وزیر نمی خواهد بگذارد که تو وارد اتاق بشوی، ولی تو اصرار کن که وارد اتاق شده و نگذار که وزیر تنها وارد اتاق بشود و تا می توانی کوشش کن که تو اول وارد اتاق گردی. در اتاق طاقچه ای می بینی که کیسه سفیدی در آن هست و در کیسه، قالب گِلی می باشد! آن را بردار و به نزد حاکم ببر و انار را در آن قالب بگذار تا برای حاکم حقیقت معلوم شود! ✨💫✨ ضمنا بدان که علامت دیگری هم هست و آن این است که به حاکم بگو: معجزه امام ما این است که اگر انار را بشکنید در آن دانه نمی یابید، بلکه بجز خاکستر چیز دیگری در آن نیست! به وزیر بگویید: در حضور مردم انار را بشکند و خاکستر داخل آن را مشاهده کند. وزیر این کار را خواهد کرد، ولی خاکستر از داخل انار بیرون می آید و به صورت و ریش وزیر می نشیند. جناب محمدبن عیسی، وقتی این مطالب را از مولای خود، حضرت بقیة‌الله ارواحنافداه شنید، بسیار خوشحال شد و زمین ادب را در مقابل آن حضرت بوسید و با خوشحالی به میان مردم برگشت و با جمعیت شیعه، اول صبح نزد حاکم رفت و آنچه حضرت به او فرموده بودند، انجام داد. ✨💫✨ حاکم سؤال کرد: امام شما کیست؟! جناب محمدبن عیسی نام یک یک از ائمه شیعه تا حضرت بقیة الله را برد. حاکم گفت: دستت را دراز کن که من با تو بیعت کنم و مشرّف به مذهب تشیّع گردم! بالاخره در اثر این معجزه واضحه، حاکم مشرّف به مذهب حقّه شیعه شد و دستور داد، وزیر را اعدام کنند و او از شیعیان عذرخواهی کرد و مسلمان واقعی شد. این قضیه در بحرین معروف است و در کتاب بحارالانوار و نجم الثاقب نقل شده که همه مردم آنجا آن را شنیده اند و قبر جناب محمدبن عیسی در بحرین مورد احترام مردم است. 📗ملاقات با امام زمان ص ۱۳۸
مرحوم آیت الله حاج حسین حائری نقل کرده‌اند: من در سال ١٣۴۵ ه. ق در کرمانشاه ساکن بودم و منزلی داشتم که اکثر زوّار حضرت سیدالشهدا علیه السلام در وقت رفتن و برگشتن به کربلا بر آن وارد می‌شدند و هرچند روز که می‌خواستند در آنجا می ماندند. در اوائل ماه محرمی سید غریبی که او را قبلا نمی‌شناختم در منزل ما وارد شد و چند روزی در آنجا ماند و ما هم طبق معمول پذیرایی می‌کردیم. در این بین یکی از اهالی شهر نجف که به ایران آمده بود به دیدن من آمد وقتی چشمش به آن سیّد افتاد به من اشاره کرد که این سید را می‌شناسی؟ گفتم: نه سابقه‌ای با ایشان ندارم. ✨💫✨ گفت: او یکی از کسانی است که سالها به تزکیه نفس و ریاضت مشغول بوده و به ظاهر در کوچه مسجد هندی دکان عطاری داشته و غالبا در دکان نبوده و هرچند وقت یکبار مفقود می‌شود و وقتی کسانش از او تجسس می‌کنند می‌بینند که او در مسجد کوفه مشغول ریاضت است. (بعدها معلوم شد که اسم این شخص سیدمحمد و اهل رشت است) ✨💫✨ من وقتی از حال او اطلاع پیدا کردم به او بیشتر محبت نمودم و گفتم: بعضی شما را از اولیاء خدا می‌دانند. اول آن را انکار کرد ولی پس از اصرار به من گفت: من دوازده سال در مسجد کوفه و غیره مشغول ریاضت بودم و اینطور به من گفته بودند که شرایط تکمیل ریاضت دوازده سال است و در کمتر از آن کسی به مقامی نمی‌رسد. من از او خواستم که چیزی به من بگوید. او گفت: «من احضار جن می‌دانم ولی چون آنها گاهی راست می‌گویند و گاهی دروغ، به آنها اعتمادی نیست و نیز احضار ملائکه هم صلاح نیست چون آنها مشغول عبادتند و از عبادتشان باز می‌مانند ولی برای شما روح علمای بزرگ را احضار می‌کنم که از آنها هرچه سوال کنیم جواب می دهند.» ✨💫✨ در ضمن من مقید بودم که در زمان رضاشاه که مجالس روضه خوانی و سینه زنی مورد اهانت قرار می گرفت، بخاطر تقویت اساس روضه خوانی مجلس مفصل عزاداری در منزل اقامه نمایم و آن مجلس از اول طلوع تا یکساعت بعدازظهر ادامه داشت. و مجلس بسیار پرخرجی بود. ولی من نمی دانستم که آیا این مجلس مورد قبول حضرت بقیة‌الله روحی فداه هست یا نه؟! لذا از آقای سید محمد خواستم که او از ارواح علماء سوال کند که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت علیهم السلام هست یا نه؟ او گفت: من امشب از چهار نفر از علمائی که از دنیا رفته اند سوال می کنم تا ببینم که آیا این مجلس مورد قبول آنها هست، یا خیر و آن چهار عالم عبارتند از: مرحوم آیت الله میرزا حبیب الله رشتی و مرحوم میرزای شیرازی و مرحوم سید اسماعیل صدر و مرحوم سید علی داماد آقای حاج شیخ حسن ممقانی. صبح که نزد او رفتم او گفت: دیشب روح این چهار نفر را احضار کردم و از آنها پرسیدم که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت هست یا خیر؟ آنها به اتفاق آراء گفتند: بله این مجلس مورد توجه و مقبول اهل بیت عصمت علیهم السلام می باشد و در روز نهم محرّم(تاسوعا) و یا دهم محرم(عاشوراء) حضرت بقیه الله روحی فداه هم به این مجلس تشریف می آورند. ادامه دارد...
✨💫✨ من خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: چرا روزش را تعیین نفرمودند؟ گفت: مانعی ندارد باز امشب از همانها سوال می کنم و روز و ساعتش را هم تقاضا می نمایم تا تعیین کنند. ضمنا وضع من در آن مجلس، خلاف مجالسی که اکثراً علماء تشکیل می دهند بود، که یک قسمت جائی خودم با علماء باشم و بقیه مردم در قسمتهای دیگر بنشینند. بلکه من دم در منزل غالباً ایستاده بودم و برای همه احترام قائل بودم لذا این مجلس مورد توجه عموم اهل شهر بود و جمعیت زیادی در آن مجلس حاضر می شدند و بلکه راه عبور و مرور بسته می شد و جمعی در کوچه های اطراف منتظر می شدند تا جمعیتی که در داخل منزل هستند بیرون بروند و بعد این ها در جای آنها بنشینند. ✨💫✨ بالاخره فردای آن روز آقا سید محمد گفت: که دیشب از همان علماء مطلب شما را سوال کردم آنها جواب دادند که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه روز نهم (تاسوعا) در فلان ساعت و فلان دقیقه وقتی که شما کنار چاه که نزدیک در منزل است نشسته اید به مجلس تشریف می آورند در آن وقت یک مرتبه حال شما تغییر می خورد و بدنتان تکان می خورد. در آن وقت نگاه کنید در این نقطه معین (اشاره به قسمتی از منزل کرد) می‌بینید که عده ای حدود دوازده نفر به هیئت خاص و لباس مخصوص نشسته اند. یکی از آنها حضرت بقیه الله روحی له الفداء است. یک ساعت آنجا هستند و بعد با مردم بیرون می روند و شما با همه ی توجهی که خواهید کرد متوجه رفتن آنها نمی شوید. به هر حال آقای سید محمد این مطالب را روز پنجم محرم بود که برای من گفت و من تا روز تاسوعا ساعت شماری می کردم. روز تاسوعا اتفاقا جمعیت عجیبی به مجلس آمده بود و من در اثر کثرت جمعیت در آن ساعت معین کنار چاه نشسته بودم که ناگاه بدنم به لرزه افتاد تکان عجیبی خوردم، فورا به همان نقطه معیّن نگاه کردم دیدم دوازده نفر حلقه وار دور یکدیگر نشسته اند. لباسشان متعارف بود، همه کلاه نمدی کرمانشاهی بسر داشتند. همه آنها سبزه و قوی هیکل بودند، همه آنها در حدود سن چهل سالگی بودند، موهای ابرو و ریش و موی سرشان سیاه بود، من فورا جمعیت را شکافتم و به خدمتشان رسیدم و با فریاد صدا زدم برای آقایان چایی بیاورید. ✨💫✨ آنها به روی من تبسم کردند ولی احترامی که در آن مجلس حتی حکومت و امراء و همه مردم از من می کردند آنها نسبت به من ننمودند و به من گفتند: اینجا خانه خودمان است برای ما همه چیز آورده اند. شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی کنید. من بدون اختیار برگشتم دم در خانه و نمی دانستم که آنها از کجا وارد شده اند ولی احتمال دادم که از در اطاق بین بیرونی و اندرونی آمده باشند. به هر حال در آن ساعت دو نفر از وعاظ به منبر رفتند و با آنکه رسم است روز تاسوعا باید از حالات حضرت ابوالفضل علیه السلام بخوانند، ناخوداگاه آنها خطاب به حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه مطالبی می گفتند که مردم در فراق آن حضرت گریه می کردند. آنها به آن حضرت تسلیت می گفتند و از آن حضرت در فشارهای دنیا استمداد می کردند. مجلس هم شور عجیبی داشت، از نظر گریه و زاری هنگامه ای بود. ✨💫✨ آقای اشرف‌الواعظین که باید بعدازظهر بیاید و مجلس را ختم کند، طبق گفته آقای سیدمحمد همان اول صبح آمد و برخلاف عادت که باید به اتاق روضه خوانها برود، کنار من دم در خانه نشست و گفت: من امروز تعطیل کرده‌ام که رفع خستگی کنم چون فردا که عاشوراست مجالس زیادی دارم. ولی این مجلس را نتوانستم تعطیل کنم و بعد در همان ساعت منبر رفت و وقتی روی منبر نشست سکوت ممتدی کرد، مثل کسی که نمی‌داند چه باید بگوید. سپس با صدای بلند و بدون مقدمه معمولی گفت: ای گمشده بیابانها روی سخن ما با توست! مردم بقدری از این کلمه بی‌تابانه به سر و صورت می‌زدند و اشک می‌ریختند که اکثر آنها بی‌حال شدند. من مرتب چشمم به آن دوازده نفر بود. ولی ناگهان دیدم که آنها نیستند و از مجلس خارج شده‌اند!!! در اینجا آقای سید حسین حائری مطالبی در کرامات سیدمحمد نقل کردند که از بحث تشرف خارج است. 📗عبقری‌الحسان 📗ملاقات با امام زمان ص۲۸۹
شخصی شیر می فروخت و آب در آن می ریخت، پس از چندین سال، سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت نمی دانم😰😰 این سیل از چه آمد؟ پسر گفت ای پدر، این آبی است که به شیر داخل می کردی اندک اندک جمع شد و هرچه داشتیم برد. قلب و ذهن تو از شیر با ارزش تره شیر فروش با اب قاطی کردن به مشتری خیانت کرد تو با افکار غلط که اجازه میدی وارد ذهنت بشه به خودت خیانت میکنی حواست تو این دو روز به باشه شیطان کم کم، یواش یواش ما رو به غیر خدا مشغول میکنه. افکارِ بی سود و فایده میریزه تو ذهنمون😓 آخه عزیزم دل جای فکر خداست نه جای افکار این دوره زمونه که ما رو محاصره کرده. این افکار هیچ ارزشی هم به جز ناراحت کردن ما نداره این افکار باطل که جاش تو ذهن ما نبوده و ما خودمون راه دادیم کم کم مثل سیل میشه و زندگی ما رو نابود میکنه مخصوصا 👈 خانومای متأهل حواسشون به افکار غلط باشه اینکه فلانی چی کار کرد یا چی گفت زندگی و نابود میکنه باید اراده کرد و افکار بی ارزش و بیرون کرد. دل که پاک بشه خدا خودش با پای خودش میاد. دیو چو بیرون رود فرشته در آید