#داستان_کوتاه
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
رویای شیرین.PDF
1.97M
#داستان_کوتاه
به قلم فاطمه ماهرانی
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
داستان یک ضرب المثل:
گر ملک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار
روزی انوشیروان پادشاه ساسانی همراه با وزیرش بزرگمهر حکیم، از کنار روستایی می گذشتند. خانه های روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند. صدای آواز دو جغد به گوش شاه و وزیرش رسید. انوشیروان از بزرگمهر پرسید:
_ این دو جغد باهم چه می گویند؟
بزرگمهر که همیشه می خواست شاه را متوجه وظیفه و مسئولیت هایش نماید، از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد:
_ پادشاها، یکی از این دوجغد میخواهد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری کند.
شاه خندید و گفت:
_مگر جغدها شیربها و مهریه می گیرند و دخترشان را شوهر می دهند؟
_بله این دوجغد برسر شیربها چانه می زنند.
_ چه می گویند؟
_جغدی که دختر دارد به آن یکی می گوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی.
_چرا روستای خراب و ویران؟
_چون جغدها به خرابه ها علاقه دارند. هرجا خرابه ای باشد جغد در آن زندگی می کند و آنجا را به عنوان خانه اش انتخاب می کند.
_جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟
_ آری قبول کرد.او به جغد اولی گفته که اگر پادشاه به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت می کند به کارش ادامه دهد،کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل می شوند و ساکنان آنها آواره می شوند.آن وقت ویرانه های زیادی برجا می ماند و من تمام آن خانه های خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریه ی دخترت به تو می دهم.
گر ملک اینست و همین روزگار زین ده ویران دهمت صدهزار
حرفهای بزرگمهر انوشیروان را به فکر فروبرد.متوجه شد که به خاطر بی توجهی او به مردم کشورش این روستا ویران و تبدیل به مسکن جغدها شده است.از این که به فکر مردم و رفاه و آسایش آنان نبوده است شرمنده شد و تصمیم گرفت از آن پس با عدالت پادشاهی کند.
این داستان برگرفته از مخزن الاسرار نظامی است؛ با عنوان حکایت نوشیروان با وزیر
که بر اساس ویرانه نشینی جغد ساخته شده و خلاصه ی آن چنین است :
هنگام عبور از راهی ، صدای دو جغد به گوش شاه گزارش می کند که سبب تنبّه شاه می شود:
گفت به دستور چه دم می زنند؟
چیست صفیری که به هم می زنند؟
گفت وزیر : ای ملک روزگار
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد
کاین ده ویران بگذری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت : کزین در گذر
جور ملک بین و برو غم مخور
گر ملک این است ، نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان در گرفت
کاه برآورد و فغان در گرفت
🖊فاطمه ماهرانی
@helma_mag|نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟»
مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟»
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
📖 جوامع الحکایات و لوامع الروایات
✍🏻 محمد عوفی
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده
نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است.
این داستان اثری از "ارنست همینگوی" میباشد.
ارنست آن را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت. به رشته تحریر درآورد؛ همچنین این داستان در مسابقات کوتاه ترین داستان شرکت داده شد و برنده جایزه گشت.
فاطمه ماهرانی
#داستان_کوتاه
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
حاجی در کودکی شاگرد خیاطی بود.
روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود.
حاجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی.
گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حاجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حاجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
حکایتی از عبید زاکانی
#داستان_کوتاه
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
_نور!..صدا!..دوربین؟..حرکت!!!
همه از او امضا می خواستند..سعی می کرد جلو افکارش را بگیرد و حس استرس بگیرد. این اولین بار بود که فیلم بازی می کرد.آن هم در سکانس حساسش..
_ همه پولا رو بریز اینجا تا نکشتمت!
به پیشنهاد خودش که رییس همان بانک بود قرار شد از پول واقعی استفاده شود تا بیشتر حس بگیرد..
_تا ما نرفتیم کسی سر بلند نکنه.
دوربین مقابل صورتش ماند و او تمام حواسش را جمع کرده بود که به آن نگاه نکند و حس استرس اش از بین نرود..
چند ماه بعد در زندان همه با خنده او را آقای بازیگر صدا می زدند
🖊فاطمه ماهرانی
@helma_mag|نشریه دانشجویی حلما
- به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد
با لبخند محزونانه ای گفت: نرو بن بسته!
گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.
به پایان کوچه بن بست رسیدم؛ وقتی سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم... .
#داستان_کوتاه
🖊فاطمه ماهرانی
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
مردی شبی را در خانه ای روستایی میگذراند...؛
پنجرههای اتاق باز نمیشد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمیتوانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...! "
🌨️افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام میدهد...
👤 فلورانس اسکاویل شین
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﯼ ﻧﺸﺴﺖ. ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ نزد او ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
_ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺑﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
_ پنجاه ﺳﻨﺖ.
ﭘﺴﺮ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻝ ﺧرﺩﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﻤﺮﺩ.
_ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ با ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ پاسخ داد:
_سی و پنج ﺳﻨﺖ.
_ﻟﻄﻔﺎ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ.
خدﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ و با چشمان اشک آلود به پانزده سنت ﺍﻧﻌﺎﻡ روی میز نگریست... .
#داستان_کوتاه
فاطمه ماهرانی
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفت.
ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت؛ سربازان هر دو سپاه خسته و بی رمق شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت.
طرح دقت و درایتی فراوان ریخته شده بود چنان که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت.
اما سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد و در مورد نقشه حمله توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
_سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید.
شیر آمد. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
_قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
_بله
و سکه را به او نشان داد.
هر دوطرف سکه شیر بود.
👤 آنتونی رابینز
#داستان_کوتاه
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
حکایت جالب از یک ضرب المثل
گویند در روزگاران قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:
_میخواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود.
همسرش که چغندر دوست داشت، گفت:
_ برای پادشاه چغندر ببر!
اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:
_نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.
بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.
از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی را نداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:
_چغندر تا پیاز، شکر خدا!!
پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید:
_این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید وکیسه ای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.
#داستان_کوتاه
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
روزی کشاورز فقیری از اهالی اسکاتلند، از باتلاق نزدیک مزرعهاش صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشتزده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد میزد و تلاش میکرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد بهوسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
فردای روز حادثه کالسکهای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشرافزادهای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود.
کشاورز قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشرافزاده گفت:
_اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوع دوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار میکنی.
پس از سالها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان بهعنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین مشهور شد.
سالها بعد پسر همان اشرافزاده به ذاتالریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود.
♡زندگي زيباست♡
@helma_mag |نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
حکیمی را پرسیدند که سخاوت پسندیده تر است یا شجاعت؟
گفت: آن را که سخاوتست به شجاعت چه حاجت.
نوشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
📚 گلستان سعدی
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مردِ سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم
مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند...
📚كليله و دمنه
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
#داستان_کوتاه
🔆 نه خانی اومده، نه خانی رفته !
مرد خسیسی، خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! "
✍🏻 استاد علی اکبر دهخدا
📚 امثال و حکم
@helma_mag | نشریه دانشجویی حلما
دزدی هر بار از یک دهكده دزدی میکرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ از او را دنبال کردند؛ رد پای دیده شده، ﺷﺒﻴﻪ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺑﻮﺩ.
ﯾﮑﯽ گفت:
_ ﺩﺯﺩ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ است.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ:
_کفش ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ کفش قاضی ﺑﻮﺩﻩ است.
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرد.
اما در این میان ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩ:
_ای ﻣﺮﺩﻡ ! ﺩﺯﺩ همان قاضیست.
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ به قاضی ﮔﻔﺘﻨﺪ :
_ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، او ﻣﺠﻨﻮﻥ و ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ دیگر ﮐﺴﯽ ﺁﻥ دیوانه ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ و ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ شدند؛ قاضی گفت:
_ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
قاضی ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، فرسنگ ها ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ.... .
#داستان_کوتاه
@helma_mag| نشریه دانشجویی حلما