eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
✨رفتی و گفتی : شرف مرز ندارد... 37 سال گذشت! در این سالها هیچ بهانه ای، برای معاوضه تو نبوده است!؟ به یادخورشید دوکوهه سردار بی نشان #حاج_احمد_متوسليان💚 ✍ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏 (22) 🤔🤔✍مثل گل و گیاه‼️ 🌾🌿🌹🌷🌾🌿🕋 🌹🌾گل و گیاه را اول صبح آب می دهند، چون جذب بیش
🙏 های خدایی🙏(23) 🤔🤔✍مثل یک قطره جوهر سیاه❗️ 💧🖊🖋💧🖊🖋🕋 🕋 ▪️یک قطره جوهر سیاه وقتی در یک لیوان پر از آب زلال می چکد، تمام آب را تیره و تار می کند، سیاه می کند، روسیاه می کند. 🔘و ظلم از ظلمت است، یعنی از جنس سیاهی است و هر چند کم باشد، زندگی را تیره و تار می کند. 📖📖و به همین خاطر است که قرآن کریم فرموده است: «ْ لَا تَظْلِمُونَ »آیه ۲۷۹ بقره 💠ظلم نکنید! 💢«خانه ی ظلم خراب است، تو هم می دانی مثل کف بر سر آب است، تو هم می دانی» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏(23) 🤔🤔✍مثل یک قطره جوهر سیاه❗️ 💧🖊🖋💧🖊🖋🕋 🕋 ▪️یک قطره جوهر سیاه وقتی در یک لیوان پر
🙏 های خدایی🙏(24) 😴😊✍ مثل شب❗️ 🌃🌌🌠🎇🎆🕋 🌄شب چرا به صبح می رسد؟ چرا به روشنی می رسد؟ 🔸چون سیر می کند، چون حرکت می کند. 👤👥ما هم مثل شب ایم، تاریک و ظلمانی هستیم. اگر در راه خدا سیر کنیم، سلوک کنیم، حرکت کنیم، ما هم به صبح و روشنایی می رسیم و هر چیزی برای ما روشن خواهد شد. ✅📖 این است که قرآن کریم می فرماید: «سِيرُوا»آیه ۱۱ انعام / آیه ۱۸ سبأ و ... 💠سیر کنید، حرکت کنید، نایستید، ساکن نباشید، راه بیفتید؛ البته در مسیر حق. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏(24) 😴😊✍ مثل شب❗️ 🌃🌌🌠🎇🎆🕋 🌄شب چرا به صبح می رسد؟ چرا به روشنی می رسد؟ 🔸چون سیر می ک
🙏 های خدایی🙏 25 ⭕️🤔مثل آب جوی❗️ 🏞🌊🏞🌊🏞 🏞یک جوی اگر خشک و بی آب باشد، خَس و خاشاک در آنجا جمع می شود. جوی بی آب، نه جایی را سبز می کند و نه کسی هوس می کند کنارش بنشیند. 👨‍👩‍👧‍👧ما آدم ها هم مثل جوی آبیم. 🔹هیچ چیز برای جوی مثل آب نمی شود. 🔸و هیچ چیز هم برای ما مثل خدا نخواهد شد. 💟📖« لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»آیه ۱۱ سوره شوری ✅یعنی هیچ چیزی جای خدا را پُر نمی کند. 🔸پر شویم از خدا وگرنه پر می شویم از خَس و خاشاک و گرد و غبار گناه! 💠اگر خدا را بیاوریم در زندگی، زیبا می شویم، تماشایی می شویم؛ هم خود سبز می شویم و هم پیرامون خود را سبز و سرسبز خواهیم کرد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
گـــاه شمار زندگانے سردار خیبر شہید حاج محمد ابراهیم همت 💐🌹🌷🌹🌷🌷🌹🌷 از ولاد
گــاه شمار زندگانے سردار خیبر شہید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 از ولادت تا شہادت قسمت سیزدهم 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 مہر۱۳۶۲:انتقال همسر باردار و فرزند خردسال همت بہ یڪی از منازل سازمانی پادگان اللہ اڪبر شہرستان اسلام آباد غرب.👌آغاز مرحلہ ے یڪم عملیات والفجر _۴ در جبہہ ے مریوان_پنجوین؛بیست و هفتم مہر.👍همت دستور لغو عملیات والفجر_۵در جبہہ ے بمو را از محسن رضائے دریافت مے ڪند و در پے آن،طے جلسہ اے با عناصر واحد اطلاعات _عملیات لشڪر۲۷همگے حضار را مورد شماتت و سرزنش شدید قرار مے دهد.👌این واحد ڪہ همت همواره و با افتخار آن را ((چشم بیناے فرماندهے )) مے نامید،👍اڪنون در معرض فروپاشے قرار گرفتہ است.👌👌 آبان ۱۳۶۲:ابلاغ دستور فرماندهے ڪل سپاه بہ همت ،👌جہت انتقال ضرب الاجلے لشڪر ۲۷ظرف مدت هفتاد و دوساعت از اردوگاه شہید بروجردے قلاجہ ،بہ اردوگاه ڪوخلان در محور مرزے مریوان ؛پنجم آبان.👌جدایے مجید زادبود ؛جانشین واحد اطلاعات_عملیات و عمده ے سرتیم هاے شناسایے،از لشڪر۲۷.👌همت فرماندهے لشڪر۲۷در مرحلہ ے سوم عملیات والفجر_۴،در ارتفاعات ڪانیمانگا را بہ عہده دارد؛👌دوازدهم تا هفدهم آبان.وے با همین مسؤولیت در مرحلہ ے سوم تڪمیلے این عملیات نیز،شرڪت مے ڪند؛از بیست و هشتم تا بیست و نہم آبان.👌شہادت عباس ورامینے؛رئیس ستاد لشڪر۲۷؛😔در بیست و هشتم آبان.شہادت مجید زادبود ،برفراز قلہ ے طلسم شدہ ے ۱۹۰۴ڪانیمانگا؛در بیست و نہم آبان.😔😢👌 ادامــــــہ دارد....👌👌 با ما همــــراه باشید👌🌷 🌷🌷🌹🌷🌹🌷🌹 ادامہ ان شاالــلہ بہ زودے در ڪانال تخصصے شہید حاج محمد ابراهیم همت👌👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سوم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۷ ✍️ روشِ جالبِ شهید صیادشیرازی برای تربیتِ فرزندش #متن_خاطره نسبت به تربیت
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۸ ✍️ عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) : چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر! مجرایِ اشکِ چشمم سالمه؟ می‌تونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ دکتر پرسید: برای چی این سوال رو می‌‌پرسی پسر جون؟ محسن ‌گفت : چشمی‌که برای امام حسین(ع) گریه نکنه به دردِ من نمی‌خوره ... 🌷خاطره ای از زندگی طلبه شهید محسن درودی 📚منبع: ماهنامه فکه ، شماره 126 ، صفحه 107 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٦ #صدام، #جارو_برقیه 🌷صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه، همه حسابی خسته بو
🌷 ٢٧ 🌷ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلی بودند تا زیرش جا بگیرند. یكی از خلبان‌های خبیث عراقی كه با دوربین‌ دقیقش آن‌ها را دیده بود، گلوله را دقیقاً به نبش پل زده بود. چون پل محكم بود، همه تركش‌ها برگشته و در اطراف پخش شده بودند و در حدود ده متری پل، ده‌ها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند. 🌷این بچه‌ها هم در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از این‌كه مادرها خودشان را روی آن‌ها انداخته بودند، بدون این‌كه كوچك‌ترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیش‌تر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٧ #خلبان_نامرد 🌷ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلی بود
🌷 ٢٨ 🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت دو – سه بود که من و افاضل به سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد. از بالای خاک صدای «مرجانی» را شنیدم که گفت: «حسن، حسین سالمید؟» 🌷شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرک های روی سنگر، جان پناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگی مان شد. دو نفری داد زدیم: «هنوز سالمیم! یه کاری کنید». سنگر خراب شد، تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدم دو – سه نفس عمیق بکشم، خمپاره دیگری آن سو تر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین .... 🌷تکه ای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکه ای از بدن افاضل است، اما او سالم بود. خوب که دقت کردم، جگر بود؛ جگر آدم! چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمدم، آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر، جگر مرجانی بود. بدن متلاشی شده را لای پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد. 🌷شب، دشمن با خفت عقب کشید؛ خبر نداشت که خاکریز ما ٥٠ نفر بیشتر نیرو ندارد. شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رسانیدم. ساعت ١٢ ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما عقب رفتیم. سال نو از راه زمستان رسید و ما در سنگرهای خونین جزیره مجنون سال نو را تحویل گرفتیم. 🌷حدود ٢٠ فروردین به عقب برگشتیم چه شب هایی را در جزیره گذراندیم. شب های سرد و پر زد و خورد. شب هایی که تشنه می ماندیم و مجبور می شدیم زمین را بکنیم تا به آب برسیم و وقتی به آب می رسیدیم، آب، شور از کار در می آمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت می کردیم تا از تیر تراش ها و ترکش ها در امان بمانیم. سرانجام رسید روزی که از پل های خیبر خداحافظی کردیم. 📚 کتاب «پل های خیبر» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏 25 ⭕️🤔مثل آب جوی❗️ 🏞🌊🏞🌊🏞 🏞یک جوی اگر خشک و بی آب باشد، خَس و خاشاک در آنجا جمع می
🙏 های خدایی🙏26 😋😋✍مثل برنج فرد اعلا❗️ 🌾🌾🌾🍛🍛🍲 🍛ببین برنج اعلا، وقتی با شِوید که خیلی پایین تر و کم ارزش تر از آن است قاطی می شود، چه طعمی پیدا می کند، چه مزه ای پیدا می کند! 👨‍👩‍👧‍👦ما آدم ها هم همینطوریم، هر قدر ممتاز باشیم، هر قدر بالا باشیم اگر با آنهایی که پایین ترند، فرو دست اند همراه و همنشین باشیم، خودمان هم طعم و مزه پیدا خواهیم کرد، و البته آنچه جلویمان را می گیرد که این گونه باشیم، کبر است، استکبار است که صفت شیطان است و شیطان از همین جا به زمین خورد و از همین جا شیطان شد. 📖💠همچنان که قرآن کریم فرمود: «… إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ »آیه ۳۴ سوره بقره ⭕️شیطان اهل کبر و تکبر و خود بزرگ بینی بود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏26 😋😋✍مثل برنج فرد اعلا❗️ 🌾🌾🌾🍛🍛🍲 🍛ببین برنج اعلا، وقتی با شِوید که خیلی پایین تر
🙏 های خدایی🙏27 ✍✍مثل مداد تراش❗️ 🔏 ✏️مداد وقتی تراش می خورد، درست است چیز هایی از او کم می شود، اما روان تر می نویسد، راحت تر می نویسد. 😥مصیبت ها هم مثل مداد تراش اند؛ درست است از ما چیز هایی کم می کنند اما سیر و حرکت ما را در راه خدا روان تر می کنند. 📖✅ این است که قرآن کریم می فرماید: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»آیات ۵ و ۶ سوره شرح 💠از این عُسرت ها و سختی ها رنجیده خاطر مباش، چون آنها با خود راحتی ها و موهبت ها را به ارمغان می آورند و البته بهره مند خواهی شد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🕋«أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکری»؛ ↖️ بنده من!نماز،بهترین مسیر ارتباطی ات بامن است☎️ 📞لطفا این ارتباط راقطع نکن! 🕌هروقت زنگ زدم وصدایت کردم بااذان، زودبردار گوشی را؛ فقط برای خودت! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... من زاده این سرزمینم یک اریایی دور تا دورم را حصاری از غرور احاطه کرده و جز خود کس دیگر را نمیفهمم در این وانفسا فقط خودت هستی و خودت بدون توجه به دیگران. اما تقدیر فرای باور هاست.... 🌻🌻🌻🌻🌻 مقابل اینه ایستاده بودم و با موهام مشغول بودم که صدای گوشیم بلند شد بر داشتمش و به اسم مهران که چشمک میزد خیره شدم دکمه وصل تماس را فشردم و ان را روی اسپیکر گذاشتم و باز با موهام مشغول شدم - چه خبرته بابا همین ده دقیقه پیش با هم صحبت کردیم که ؟ + اصلا حیف وقت و هزینه من که برای تو تلف میکنم گفتم دلت برام تنگ شده ؟ بشکنه دستم ای وای ای هوار مردم دیدم اگر جلوش نگیرم تا فردا میخواد ادامه بده - خبه خبه بسه دیگه کم چرت بگو + من چرت میگم به سخنان گهر بار من میگی چرت واقعا که مرد حسابی همه ارزوی این دارن که با من هم کلام بشن ؟ - خب بابا توام تا چند دقیقه هم دیگه رو میبینیم قطع کن کار دارم. + نه چه کاری مهم تر.. گوشی قطع کردم و داخل جیبم سر دادم بعد از برداشتن سوییچ ماشینم از پله ها سرازیر شدم داشتم به سمت در میرفتم که * امیر.... چشمامو از عصبانیت بستم و برگشتم : چیه ؟ *پسرم کجا داری میری ؟ هوا سرده لباس گرم نپوشیدی ؟؟ - هه سهیلا خانوم از کی تو کارهای من دخالت میکنی ؟ به تو مربوط نیست؟؟ نکنه واقعا فکر کردی که مادرمی ؟ و بدون توجه به چشمهای اشکیش از خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت بام حرکت کردم...... .... ..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... #مقدمه من زاده این
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...... ( ) 🌻 🌻🌻🌻 قرار بود بچه ها خودشون بیان پس مستقیم رفتم سمت بام. ماشینمو پارک کردم و سمت بالا حرکت کردم . هنوز کسی نیومده بود نزدیک پرتگاه رفتم و به زیر پام خیره شدم... سفر کردم به گذشته.... به روزهای خوب کودکی که برای من مثل بهشت بود. مامان و بابا و من.. خیلی خوشبخت بودیم تا این که اون اتفاق شوم خودشو انداخت وسط زندگی و دلخوشی من... عزیز ترین فرد زندگیم مادرم تمام امیدم سرطان گرفت اونم از نوع وخیمش.. مامان سخت مشغول جنگیدن بود و من هر لحظه اب شدن تمام زندگیم میدیدم. درد میکشید فریادهای از دردشو توی بالشتش پنهون میکرد که من نفهمم... شبها وقتی فکر میکرد من خوابم مدام به بابا سفارش میکرد .میگفت : امیر ..امیر ..امیر .. 😔 میگفت مواظب پسرم باش تنهاش نزاری یه موقع محمد محمد همه امیدم به توعه امیرم دستت امانت.... میشنیدم دم نمیزدم میشنیدم تنهایی تو اتاقم تا صبح گریه میکردم ..😭😭😭 همراه با مامان که ذره ذره اب میشد من هم کم کم ویرون میشدم خاک میشدم... تا اینکه یک شب شوم مامان دیگه طاقت نیاورد... رفت ..... برای همیشه..... تنها شدم.... امیدم رفت.... مادرم رفت....... دیگه کسی نداشتم... بی کس شدم... همه امیدها و ارزوهام رفت زیر خاک...... .... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... ( #قسمت_دوم )
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... () 🌻🌻🌻🌻 مراسمات مامان تموم شد همه ی مدت فقط یه گوشه می نشستم خیره میشدم به یک جا از عالم و ادم بریده بودم همه نگران من بودن بابا که دیگه عاصی شده بود از دستم به هر روشی که فکر کنید با من رفتار کرد اما هیچی به هیچی ..... همه فکر میکردن اگر یه زن دیگه توی زندگیم بیاد و جای مامان رو بگیره خوب میشم.. برای همین بابا..... سال مامان نشده بود رفت ازدواج کرد.... واقعا نبود مامان براش اهمیت نداشت.... یعنی همه ی دوست داشتنی که ازش دم میزد همین بود .....😔 سرخورده شدم... تنهاتر از هر موقعی... از بابا متنفر شدم.. اصلا احساس خوبی به نسبت به سهیلا نداشتم با این که از همون اول خیلی هوامو داشت بهترینها رو برام میخواست اما نفرتی که توی قلبم ریشه کرده بود روز به روز بیشتر میشد... روز به روز از پدرم دور تر میشدم.. و نتیجه اش ...... منی شد که پر بودم از غرور .... از تنهایی..... پر از تمام حسهای بد... من امیر پارسا ... پسر محمد پارسا .... +هی داداش به پا غرق نشی ؟؟!!! تکون سختی خوردم و برگشتم عقب. مهران و علی بودن نفسمو فوت کردم که یه موقع نزنم این مهران رو... رفتم سمت علی _به به داداش علی! چطوری ؟ کم پیدایی رفیق !!؟؟ . # چوب کاری نکن داداش امیر!! در جریانی که.... ولی بازم شرمندتم... _نگو داداش این چه.... + اهم اهم منم هستمااااا برگشتم سمت مهران : _ببخشید من شما رو میشناسم 🤔🤔؟؟ + امی____ر .... _ ج__ان ... + جان و لا اله الله دیگه منو نمیشناسی نه _نه والا 😁 + من که چه چه میزنم برات.. اواز خوب میخونم برات.. _ مهرااااان .... 😠 خفه نشی خفت میکنم!!!!؟؟ علی هم که وایساده بود و میخندید فقط.. به کل کل های ما دیگه عادت کرده بود 😅 .... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
💚🍃 یـادت باشـــد .☝️☺️ . . بسیجـی تمـام عمرش می‌جنگـد !👌 دردهــا و مشڪلاٺ ، خستگی‌ها و بی‌خوابی‌هـا باشـد بــرای قبـرهایـمان ،🍃 آنجا برای سالها استراحت خواهیم ڪرد🕊🕊 #رزقک_شهادت💔🕊 #شهیدابراهیم‌همت🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f •°|🌱🌺
سرگذشت نامہ سردار شہید ڪربلایے حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌹ماه همـــراه بچه هاست🌹 بخش اول: 🌹آن چشم هاے زیبا🌹 قسمت اول 🌷🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 سحرگاه روز چہارشنبہ هفدهم اسفند۱۳۶۲و در گذر پانزده شبانہ روز از آغاز عملیات عظیم آبے_خاڪے خیبر،سپاه هفتم نیروے زمینے ارتش بعث ،بار دیگر ضد حملہ ے سہمگین خود را،براے بازپس گیرے جزایر مجنون آغاز کرده است.👌🌹 این بار حملہ ے دشمن ،با استفاده از ابزار و تسلیحات شدیدتر و وسیع تر همراه شده؛در مقابل،وضع جبہہ ے خودے بسیار حاد و بحرانے است.😢 مہم ترین معضل یگان هاے ایرانے،ڪمبود نیرو و مہمات گزارش شده است.👌 در چنین شرایطے ،غلام علے رشید؛از فرماندهان ارشد سپاه در این عملیات از داخل جزیره ے مجنون پیام مے دهد ڪہ اگر نیروهاے همت ؛نرسند،احتمال سقوط خط این لشڪر زیاد است.😢👍 هم زمان؛سرلشڪر ستاد ماهر عبدالرشید التکریتے ؛فرمانده سپاه هفتم دشمن نیز،ضمن استفاده از جنگ روانے ،به نیروهاے ایرانے اعلام مے ڪند:👌 ((اگر جزایر را خالے نڪنید،آنجا را با موشڪ هاے زمین بہ زمین اسڪاد مے ڪوبیم و با ڪل قدرت توپخانه اے مان ،جزایر را ،شخم مے زنیم!))👌👌🌹 ادامــــــہ دارد....👌👌 با ما همــــراه باشید🌹🌹 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌷 ادامہ ان شااللہ بہ شرط لیاقت ودور از ریا بہ زودےدر ڪانال تخصصے شہید حاج محمد ابراهیم همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (#قسمت_سوم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهارم) 🌻🌻🌻 نشستیم دور هم و مهران شروع کرد به سر به سر گذاشتن علی..... بهشون خیره شدم ... بهترین دوستای من بودند.. دوست چیه اصلا !! برادر بودند تنها کسایی که توی این دنیا و جهنمش داشتم... اگه فقط اراده میکردن جونمم براشون میدادم ... چه مهران که از دوره ی دبیرستان با هم بودیم چه علی که از دانشگاه به جمع ما اضافه شد... هیچکس دیگه اجازه نزدیکی و ملحق شدن به ما رو نداشت هر چقدر که این مهران شوخ و پر حرف بود برعکسش علی بود سر به زیر و اروم.... اصلا دوستی ما سه تا هم جور نبود.... با خانواده مهران در یک سطح بودیم اما علی... چند جا هم زمان کار میکرد و از مادرمریض و خواهر کوچیکش مراقبت میکرد.... چند مرتبه خواستم کمکش کنم ولی به هیچ عنوان قبول نمیکرد.. و من.... غرورم فقط برای دیگران بود ... برای مهران و علی اصلا غروری نداشتم که بخوام خرجش کنم. حتی بعضی اوقات بهم میگفتن : تو معلوم نیست کدوم طرفی هستی بابا ؟؟؟ یه بار اینقدر خشکی که با صد من عسلم نمیشه خوردت .... یه بارم که اصلا انتظار ازت نمیره . همچین شوخ و شیطون میشی.... که ما میمونیم تو واقعا کی هستی !!! مثل این میمونه که این امیر رو برداشتی یکی دیگه گذاشتی .... داداش واقعا چند چندی با خودت... ؟؟ واقعا هم درست میگفتند : اما .....!!!! اونا چه میدونن از این که من همون بچه پنج سالم که دلم شیطنت میخواد ...... منم میخوام شاد باشم و بخندم اما دریغ...... خیلی حسرتها داشتم و دارم .... _اهه بچه ها خسته شدم پاشید بریم یه جای دیگه... پاشید.... خودم زودتر بلند شدم و دستمو طرف علی دراز کردم.. _ بلند شو داداش تا فردا هم بشینی این فکش بیشتر گرم میشه مگه نمیشناسیش.!!! + بابا امیر 😳 امشب شمشیر از رو بستی هااا ای ایها الناس به داد من بی نوا برسید میخواد قطعه قطعم کنه... ؟؟!!! _مهرااان ببند بلند شو حوصلم سررفت + داداش راه کار دارم که سر نره؟؟ 😉 _چی ؟؟ + شهربااازی😃😃 .... ..... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهارم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت_پنجم) 🌻🌻🌻 _ مهران مگه بچه ای تو 😳 +چه ربطی داره مگه ما دل نداریم 😢 بریم دیگه... بریم ؟؟؟؟ _نه نمیشه... +چرا میشه.. بریم دیگه .... علی تو یه چیز بگو خب..... # چی بگم داداش..... _ مهران نمیشه... بریم شام... + چرا خب .... 😢 _ مهراااان میگی من با این هیکلم پاشم برم تاب سواری 😳😳 نمیشه میریم شام.... دستمو گذاشتم رو شونه علی و گفتم : داداش میای با ما ؟؟ # نه داداش برم خونه دیگه مامان ابجی تنهان.. بی من شام نمیخورن.... _ خیلی خوب بریم من میرسونمت... # نه داداش امیر خودم میرم.. _ علی با من تعارف داری مگه میرسونمت خب .... بریم ... # داداش مزاحم.. _ علیییی اخم هام رفت تو هم دستشو گرفتم و کشیدم همینطور که میرفتم گفتم : مهران بیا مهران فهمید اعصابم خورد شد بی هیج حرفی همراهمون شد. سوار ماشین شدم اخمم همین طور سر جاش بود. علی # داداش به خدا منظوری نداشتم ... _ من غریبم خودت میدونی باز تعارف میکنی با من.... 😠 # نه اما..... _ علی بیخیال جلوی یه رستوران ماشین نگه داشتم و به علی گفتم : الان میام رفتم داخل رستوران و پنج پرس غذا سفارش دادم بعد از یکم معطلی بلاخره اماده شد غذا هارو گرفتم اومدم بیرون مهران و علی مشغول صحبت بودن با اومدن من صحبتاشون قطع کردن + داداش دمت گرم برا منم هست دیگه..... بده که _ نه برا شما نیست... 😉 مگه شما غذا هم میخوری ؟؟؟!! + نه داداش اصلا من فقط هوا میخورم 😢.. _ خوبه ادامه بده حالا سوار شو بریم یه سر پیش خاله خیلی وقته نرفتیم .... + اخجون خاله 😃 _ خدایا شفای عاجل 😳 علی هم که فقط میخندید... من و مهران به مادر علی میگفتیم خاله واقعا عجب زن نازنینی بود. با چادر نمازی که همش سرش بود مثل فرشته ها بود بعضی وقتها حس میکردم بوی مامانمو میده بعد از ده دقیقه رانندگی رسیدیم پیاده شدیم... علی هم اول یه زنگ زد و بعد با کلید در رو باز کرد..... .... ..... 💫💫💫💫💫💫💫 💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_پنجم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ششم) 🌷🌷🌷 # بفرما داداش منزل خودتونه... _نه علی شما برو زودتر.. # با اجازه... علی رفت داخل از همون جا داد زد... # مامان..... مامان خانوم..... کجایی ؟؟ بیا ببین کی اومده .... پا گذاشتم به خونه پر از عشق به حیاط که بوی بهشت میداد اصلا این خونه انگار خود بهشت بود صدای خاله بلند شد که می گفت : سلام یکی یدونم... سلام مرد خونم... خسته نباشی... مهمون حبیب خداست مادر جون هر کس هست قدمش سر چشم.. + به به سلام خاله خان جون خودم!!! چقدر خوشکل شدی... مثل فرشته هاا شدی ؟! خاله با خنده گفت : بچه تو باز اومدی من و اذیت کنی ؟ خوش اومدی خاله ... بعد نگاه مهربونش دوخت به من و گفت : خوبی مادر... کم پیدایی... نمیگی دلم هوای پسرمو میکنه..... دیر به دیر میای... ؟! اخ که خاله با این حرفهاش دلمو به اتیش میکشید.... 😔 بغضمو غورت دادم. لبخندی زدم و با تمام توانم گفتم : خاله این چه حرفیه که میزنید خودتون میدونید که روحم پرواز میکنه برای شما و خونه پر مهرتون.... سرم شلوغه این روزها یکم.... * خوش اومدی مادر.... بیاین داخل. بیاین... هوا سرده سوز داره..... سرما نخورین.... علی جان مادر یه لحظه بیا ... # چشم مامان جان... مهران که سریع و با سرو صدای زیادی رفت داخل. ... منم دستم داخل جیبم بود داشتم اروم اروم از هوای اونجا نفس می کشیدم و میرفتم که صدای خاله رو شنیدم..!! * علی جان مادر... برو یه چیز بگیر چیزی داخل خونه نداریم... دوستات بعد یه مدت اومدن زشته عزیز مادر.... # چشم مامان جان الان میرم... علی حرکت کرد سمت در خونه که دستش گرفتم : داداش علی وایسا... این چه کاریه.... رو کردم به خاله و گفتم : خاله دیگه ما رو غریبه میدونی... !!! * نه خاله جان این چه حرفیه... _ خب پس امشب مهمون من میخواستم تنهایی غذا بخورم اما وقتی قرار شد بیایم غذا گرفتم با میخوریم دیگه... * مادر چه کاریه کردی زشته که.... _ میخوای من برم تنهایی خودم غذا بخورم ؟؟؟ * نه مادر چرا تنهاا !!! _ پس قبول کنین دیگه.. * امان از دست تو... یه جوری حرف میزنی مگه میشه چیزی گفت... اما گفته باشما دفعه اخرت میای اینجا اینجوری ... _ چشم خاله جون ان شب یکی از بهترین شبهای زندگیم شد در کنار خانواده علی و مهران همیشه شوخ و خنده رو..... .... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز چهارم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٨ #وقتی_که_جگر_همسنگرم_را_در_دستم_دیدم 🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حد
🌷 ٢٩ .... 🌷در عملیات «خیبر» من بی‌سیم‌چی شهید سیدابراهیم کسائیان؛ فرمانده گردان میثم از لشکر ٢٧ محمد رسول‌الله (ص) بودم، گردان ما برای شکستن خط دشمن در منطقه‌ طلائیه و دژ جمهوری وارد عمل شده بود. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم، دقایق آخر بود. همت پشت بی‌سیم مدام به فرمانده گردان ما می‌گفت: کسائیان؛ مچ دستتو ببین، هوا رو ببین، چیزی به صبح نمونده، پس چرا تمومش نمی‌کنی؟! 🌷کسائیان مانده بود که چطوری به همت بگوید که چه غول گنده‌ای جلوی ماست. پشت بی‌سیم هم نمی‌توانست به صورت فاش بگوید که از گردان میثم چیزی نمانده تا بتوانند این خط را بشکنند. عراقی‌ها هم سنگین روی بچه‌های ما آتش می‌ریختند، طوری که اصلاً نمی‌شد لحظه‌ای تمرکز کرد تا بشود تصمیم گرفت. یگان‌های توپخانه و زرهی ارتش عراق آتش می‌ریختند و نیروهای پیاده آنها هم، هلهله‌کنان جلو می‌آمدند. 🌷وقتی توی آن شرایط سخت، کسائیان از همه چیز قطع امید کرد، یک یادداشتی را نوشت و آن را به من داد و گفت: مهدی جان، جلدی برو عقب، این را بده به حاج همت. من هم با دیدن آن اوضاع، فهمیده بودم که دیگر لحظات آخر است، روی این حساب نمی‌خواستم بروم عقب. 🌷التماس کردم که همان‌جا بمانم وقتی خیلی اصرار کردم، کسائیان یک سیلی خواباند زیر گوشم و مرا به عقب هل داد، بعد هم پرتم کرد به سمت خاکریز و گفت: به تو می‌گم، برو؛ این‌جا نمون! حالا فکرش را می‌کنم، نمی‌توانم خودم را ببخشم من اگر دو تا سیلی دیگر هم می‌خوردم، نباید می‌رفتم عقب، باید همان‌جا، کنار ابراهیم می‌ماندم. روایت «مهدی شریفی» از نیروهای گردان میثم تمار لشکر ٢٧ محمد رسول‌الله (ص) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f