°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۰ ✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #متن_خ
.
👆خاکریز خاطرات ۵۱
🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
.
👆خاکریز خاطرات ۵۱
🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
.http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۱
✍ نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#متن_خاطره
سلام دوستان! داشتم خاطرات شهدا رو می خواندم که چشم خورد به نامه ی یک شهید... ظاهرا این شهیدِ عزیز نامه رو خطاب به فاطمه کوچولوی نازنینش نوشته ؛ و از حرفاش معلومه که زهراش هم هنوز به دنیا نیومده یا شاید خیلی کوچولو بوده
بهتره به جای توضیح ، خودتون حرفای شهید که چند جمله بیشتر نیست، رو بخونین:
« دخترم! فاطمه جان!من صدای بابا بابا گفتن تو روشنیدم. آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم، اما نشد. وعده ی دیدار مادر بهشت. ان شاءالله اینجا شمارو می بینم و صدای گرمتون رومی شنوم...»
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر
📚منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٥ #تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۶
#شهيدى_كه_صداى_اذانش ....
🌷در عملیات «مطلعالفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاعات غربی گیلانغرب اجرا شد، شهیدِ مفقود «ابراهیم هادی» با حرکت به سمت دشمن، اذان صبح سر داد که قلب دشمن را بلرزه درآورد و ۱۸ نفر از نیروهای عراقی با شنیدن صوت دلنشین اذان او خود را تسلیم سپاه اسلام کردند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۶ #شهيدى_كه_صداى_اذانش .... 🌷در عملیات «مطلعالفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاع
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۷
#شناى_ناتمام
🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش بود. هر جا فرصتى به دست مى آورد، مشغول خواندن قرآن مى شد و به ديگران نيز قرآن خواندن را آموزش مى داد.
🌷يك روز در هواى گرم و خفقان آور آبادان نشسته بوديم كـه بچـه ها پيشنهاد آبتنى دادند. با بچه ها رفتيم كنار رودخانه. بعـضى ها بـه قـصد آبتنى وارد آب شدند و بعضى مثل مـن بـه نشـستن كنـار رودخانـه و تماشاى نشاط و شادى بچه ها اكتفا كردند.
🌷عيسى قـرآن كـوچكش را بـه من داد و گفت: "مراقبش باش تا من برگردم!" قرآن را گرفتم و به تماشاى آبتنى كردن بچه ها پـرداختم. دقـايقى نگذشته بود كه صداى سوت خمپاره، بچه ها را وحشت زده از آب بيـرون كشيد، اما عيسى هرگز از آب بيرون نيامد و همان جا شهيد شد.
🌷قرآنِ كوچك عيسى تنها چيزى است كه از زمان جنـگ بـرايم بـه يادگـار مانده و من تمام اين سالها سعى كرده ام امانتدار خوبى باشم. خوانـدن ايـن قرآن كوچك جيبى چنان آرامشى به من مى دهد كه قابل وصف نيست.
📚 كتاب خاكريز و خاطره
راوى: رزمنده محمد محسن بختيارى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزدهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
22.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چن شــب پیــش معــــجزه امام رضا(ع)😭😭😭
#پیشنهادی
#اینستاگرام
🎬 بیـــان ماجراے معجزه امام رضا
علیہ السلام و شفاےڪودڪ اهل زرند
ڪرمان😭😭
اشڪتون جارے شد التماس دعا😭
خیلے قشنگه😭😭
#با_حال_مناسب_ببینید😭
#شاه_پناهم_بده❤️
#حاج صابر خراسانی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و پنجم )
🌷🌷🌷
خیلی راحت و صمیمی بود زود جوش و خوش برخورد بود...
بعد از چند دقیقه که رفتیم به یه کوچه رسیدیم که دو طرفش پر بود از درخت های بلند و بزرگ ...
محمد به طرف یه خونه قدیمی رفت ... در با هل دادن باز کرد و گفت. : ' وروجک بدو که عزیز نگرانه....
"باشه اقا دایی به هم میرسیم....
' وروجکو ببین برای من خط و نشون میکشه ... بدو ببینم خانم...
" چشم خدافظ...
و بعد دوید رفت داخل محمد که دو قدم دور شد....
دیدیم باز در با صدای جیرش باز شد و سر فاطمه اومد بیرون...
بچشمهای شیطونش نگاهی به محمد کرد و گفت :
" دایی جان جان., مواظب خودت باشیهاااا...
محمد یکم اولش جا خورد بعد خندید گفت : برو روجک برو تا نیومدم ...
' اخ نه رفتم تو نیا...
بعد سریع رفت داخل در و بست
محمد سری تکون داد و دستش دور شونه من انداخت و گفت : ' بریم امیر جان ...
_ باشه فقط من ماشین باید بردارم ؟؟!!...
' باشه مشکلی نیست بریم...
_ بریم...
خلاصه رفتیم و ماشین و برداشتیم و حرکت کردم...
_ خب اقا محمد کجا بریم...
' والا من فقط از دست وروجک فرار کردم 😅😅
_ خیلی شیرینه خدا حفظش کنه....
' آه اره خیلی شیرینه... ممنون 😊
_ اگه ناراحت نمیشی و فضولی نیست میشه در موردش صحبت کنیم ...
' نه راحت باش بپرس...
_ چطوری پدر و مادرش از دست داد ؟؟
' داشتن میرفتن مشهد فاطمه هم باهاشون بود نمیدونم جاده لغزنده بود یا چیز دیگه که ماشین میره سمت دره و پرت میشه پایین....
فقط فاطمه زنده موند... یه معجزه بود...
_ روحیه فاطمه... خیلی برام جای سوال داره.. ؟؟!!
خندید و گفت : اره واقعا جای سواله خودمم بعضی اوقات گیج میشم اخه خیلی بهم وابسته بودن..
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و پنجم )
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و ششم)
🌷🌷🌷
.. ' فاطمه میگه من با مامان بابا صحبت میکنم اونا همیشه با منن میگه تو قلب منن من سه نفرم ...
اونا که منو تنها نذاشتن دیدن تو و عزیز جون تنهایید گفتن من بیام پیش شما که تنها نباشید....
اوایل بعضی اوقات گریه میکرد اما یه روز صبح بیدار شد و گفت بابام گفته گریه نکنی منم گفتم چشم ...
از اون روز تا حالا کسی اشک و گریه اشو ندیده ...
بمبی برای خودش....
واقعا خوشحالم که دارمش...
هشت سالشه اما بیشتر میفهمه ...
اگر مسخره ام نکنی بعضی اوقات ازش راهنمایی میگیرم و باهاش مشورت میکنم ..😅
_ نه اتفاقا خیلی هم خوب فقط برام جای تعجب داشت اخه روحیش منو دچار مشکل کرده بود..
' چطور ؟؟
_ منم پنج سالگیم مادرم از دست دادم.. اما تا الان نتونستم هنوز باهاش کنار بیام.. رفتار فاطمه برای جای تعجب داشت ...
اما الان میبینم واقعا داشتم اشتباه میکردم...
' غصه نخور داداش خودم درستت میکنم 😁😁
_😂😂 باشه فقط نزنی بکشیمون...
اخه نگاه اخر فاطمه مشکوک بودااا...... 😂
' نه خیالت راحت زندت میزارم
... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و ششم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و هفتم)
🌷🌷🌷
بعد از کمی گشت زدن توی خیابونها و رد و بدل کردن شماره تلفن پیاده شد... و قرارمون شد شب بعدش...
نمیدونستم محمد میخواد منو کجا ببره پس تصمیم گرفتم تنها برم دفعات بعد مهران و علی هم با خودم ببرم.. .
واقعا مونده بودم لباس چی بپوشم ....
بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم گفتم مثل همیشه میپوشم میرم دیگه....
مثل همیشه لباس پوشیدم و موهامو مدل دادم و بعد از برداشتن سوییچ از خونه خرکت کردم جایی که قرار گذاشته بودیم یه پارک بودیم رسیدم ...
پیاده شدم و حرکت کردم دیدم روی نیمکت نشسته به ساعتش نگاه میکنه هنوز چند قدمی مونده بودم بهش برسم گفتم :
_ دیر کردم... ؟؟!!
' عه سلام نه به موقع اومدی...
رسیدیم به هم و دست دادیم و سلام کردیم...
محمد گفت من منتظر یه دوست دیگمم قرار هفتگی ماست اما نمیدونم چرا امروز دیر کرده ...
بشین الان دیگه پیداش میشه ...
نشستیم بعد از چند دقیقه دیدم یه نفر تقریبا داره با دو به سمت ما میاد رو کردم به محمد و گفتم : این دوستته ؟؟
نگاهی کرد و بعد خنده اش گرفت گفت اره خودشه بلند شو...
بلند شدیم بنده خدا تا رسید به ما همین جوری نشست روی زمین... و شروع کرد نفس نفس زدن...
... اخ .... مح. محمد. خدا. بگم. چکارت. کنه. چرا. ادمو. دست. پا. چه. می کنی.
اخرشم یه نفس عمیق کشید....
انگار اصلا منو ندید حالا من خندم گرفته میترسیدم بخندم اولین برخوردمون... 😅
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و هفتم) 🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و هشتم)
🌷🌷🌷
به هر سختی بود خودمو نگه داشتم تا نخندم....
اما تا دیدم محمد خندید منم شروع کردم خندیدن....
واقعا هم خنده دار بود وسط پارک نشسته بود مثل بچه ها و دستاشم انداخته بود دو طرفش مثل بچه ها نق میزد فقط 😂😂😂
تا صدای خندیدن ما رو شنید سرشو بلند کرد و به اعتراض گفت : عههه شما هم...
بعد انگار خودش شکه شد نگاهش به من افتاد ...
سریع بلند شد و فهمیدم زیر لب داره به محمد میگه : ای محمد همه جا ابروم ببر خب میمردی بگی یکی دیگه هم اینجاست من سوتی ندم خب...
.. عه چیز سلام خوبین شما خوشبختم . بعد دستشو طرفم دراز کرد...
تک خنده ای کردم باهاش دست دادم و گفتم :
_ سلام خیلی ممنون همچنین من از اشنایی شما خوشبختم...
من امیرم..
.. خب باش.پس من وزیرم
نه یعنی اهان منم رضا ام... ♂️😅
وای خدای من کپ مهران بود این دو تا رو با هم اشنا کنم هممون باید سر به بیابون بزاریم که ...😄
خلاصه با هم اشنا شدیم هم قدم حرکت کردیم...
نمیدونستم دارم کجا میرم فقط طبق ادرسی که محمد میگفت میرفتم ...
بعد از چند دقیقه گفت نگه دار...
وایسادم و بعد از پیاده شدن دیدن بچه ها رفتن داخل یه حسینیه ....
خدایااا....
من چکار کنم الان...
همین طور ایستاده بودم به سر در حسینه نگاه می کردم که...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و هشتم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و نهم)
🌷🌷🌷
یکی از پشت دستش رو گذاشت روی شونه ام جا خوردم و برگشتم که بیشتر شوکه شدم....
یک روحانی ملبس پشت سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد ...
هول شدم و سریع گفتم : سلام..
* سلام اخوی.. چرا ایستادی بریم داخل...
وای خدای من چکار کنم حالا...
من توی عمرمم به مسجد نرفتم حالا برم حسینیه 😢
_ نه اخه چیز خب نه یعنی شما بفرمایید..
از شانس من همون موقع محمد اومد بیرون دور و اطراف نگاه کرد که نگاهش با ما برخورد کرد
لبخندی نقش صورتش شد و گفت : سید اومدی... کی اومدی... گاوی , گوسفندی , خروسی خبر میدادی.. 😃
* گفتم تو زحمت نیفتن برادرا خوش میگذره که بدون ما ...
" شما بگو اصلا یه ذره صفا..
نیست که...
منور کردین... بفرمایین..
امیر تو چرا وایسادی بیا دیگه داشتم دنبالت میگشتم ...
🏻♂ اگه من شانس داشتم که...
_ اخه داداش خب من یه ذره..
" اهان خجالت میکشی عیب نداره با سید که اشنا شدی بچه ها هم از خودن بیا داخل...
اقا سید هم از این طرف دستش رو گذاشت روی شونم گفت : بریم اخوی بریم که امشب خیلی کار داریم...
وای خدایا حالا چکار کنم ..
ناچار با سید هم قدم شدم با هم وارد حسینیه شدیم...
یه لحظه نفهمیدم چی شد مبهوت شدم...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸