eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨توجه🚨➖🚨توجه🚨 دعاے شریف توسل برای ثبت نام خانومها و آقایون به این آی دی مراجعه کنید👇👇👇👇 @deltange_hemmat68 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل پنجم قسمت 8️⃣9️⃣ _ (( خودش خواسته.)) 😊 نصرت دوباره پرسید : _ یعنی چی ننه ؟☺️ ابراهیم قاشق اش را گذاشت زمین و گفت :😌 (( اگر بدانی همین هم گیر خیلی از بچه ها نمی آید، آن وقت می فهمی که چرا می گویم همین هم از سرمان زیاد است.)) 😌😊👌 نصرت بغض کرد:😭😭 _ همین نیم من برنج کوپنی ننه جان؟😢 و ابراهیم دوباره گفت: _ (( آن ها نان و خرما هم گیرشان نمی آید چه برسد به به برنج کوپنی.))😢😭 بعد رو کرد به ننه و تاکید کرد که : _ (( ناشکری نکن ننه !))😨😦 کربلایی علی اکبر گفت: اینقدر سخنرانی نکنید شما دونفر، غذا از دهن می افتد. 😞👌 ... اذان صبح ، وقتی کربلایی علی اکبر برای نماز برخاست، ابراهیم را ندید . به دور وبرش چشم چرخاند، بازهم ابراهیم نبود. چند دقیقه ای صبر کرد گفت:(( شاید رفته توی حیاط.)) اما بازهم خبری نشد .😪👌 ابراهیم رفته بود. کربلایی علی اکبر درحالی که ازجا برمی خواست تا به سمت دستشویی برود، با خودش گفت: _ ای ای ای مرا جا گذاشتی پسرجان . فکر کردی خسته می شوم یا جلو دست و پایت را می گیرم؟😢 به هر حال خدا نگهدارت باشه. ☺️😉 رفتی به سلامت 😞😢 ادامه دارد ...🌹🌹 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🍃🍃🌼🍃🍃🍃 📚 هاے خدایے0⃣7⃣1⃣ اتوبوس دائم تکان می‌خورد و پسر جوان که دستش را به جایی نگرفته بود، مدام این طرف و آن طرف می‌شد! چند باری هم نزدیک بود بیفتد!... پیرمردی که روی صندلی نشسته و این صحنه را می‌دید، صدایش را توی گلو انداخت و گفت: پسرم! خُب دستت رو به میله‌ی بالای سَرِت بگیر تا انقدر اذیت نشی و زمین نخوری! میگم... واقعا توی زندگی هم، داشتن یه تکیه‌گاه مطمئن، همیشه لازمه! برای اینکه محکم بایستی و با هر اتفاقی هی اینطرف و اونطرف نشی! با بودن یعنی داشتنِ یه تکیه‌گاه مطمئن. یعنی استواری ... یعنی امنیت ... یعنی آرامش ... -------------------------- با تمثیلات ما همراه باشید👇 🆔➯http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 📮نشر دهید و رسانه باشید📡
اسامی شرکت کنندگان در چله ی دعای شریف توسل 🌺🥀🌺💐🥀🌷🌹🌺💐🌷🥀💐🌹🌺 ۱.خانم فاطمه سادات علوی ۲.خانم محمدصالح ۳.خانم یامولا مهدے ادرکنی ۴.خانم خادم الزهرا(س) ۵.خانم مامان امیرعلی ۶.خانم نیک نژاد ۷.خانم شهید ابراهیم هادی ۸.خانم لیلا ۹.خانم شهید علی بیات ۱۰.خانم طبائی عقدایی ۱۱.خانم سیده موسوے ۱۲.خانم یاس http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
823694312.pdf
2.21M
ــ💛ــ✨ 📚✌️ شــامــݪ: 🎈🌱 🎈 مخصـوص‌هـرشبـ..🤗🤞 🎈نمازهاۍِ_شبانهـ‌ماه‌مبارڪ‌رمضانــ مخصوص‌هرشبــ...😍🤞 ♻️نـوع‌فایـل:پــــpdfــے‌دے‌افـ..✨ (جهت‌بازگشایے‌فایل‌ازقبلـ بامراجعه‌بهـ‌بازاریاگوگل‌پلے‌ ☺️✌️) عزیزدلِ‌صاحب‌الزمان‌ازاعمال‌پرفـیض‌ رمضانـ‌عقب‌نمانے😍🌱 التماس‌دعاےِ‌ویژعــ😌✅ 💭ــ ❤️✨ 🌱 باماهمراه‌باشید☺️↓ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
خيلي عصباني بود ... سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش.😐 ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند.🙂 ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند😕 و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود😤 كه «سربازها را چه به روزه گرفتن و حالا بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند ،🙊 براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد ...!😂👌 پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند😏 ؛ تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند....🙂😂 💛 ❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_63125198.mp3
8.8M
🎚 🔹 لذتهای بی نهایتِ روح، با شکم پروری، آمیخته نمی شود! 🔸 بند بند حجاب های روحت را باز کن یار همینجاست... کنار تو! 🎤واعظ: 👌مبادا از دست بدین. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل پنجم قسمت 9️⃣9️⃣ و ابراهیم رفته بود. رفته بود خط... شناسایی ها دقیق بود. حسن باقری تمام نقشه ها را بررسی کرده بود و می دانست که دیگر مشکلی پیش نخواهد آمد.😞😢 نقشه ها را جلو حاج احمد، ابراهیم همت و محمود شهبازی بازکرده بود و همه چیز را روی نقشه داشت به آنها توضیح می داد 😘😃 داشت توجیهشان می کرد. اما آنها انگار هنوز قانع نشده بودند 😢😦 حسن باقری که این را حس کرد،رو به حاج احمد گفت: _ برادر متوسلیان انگار مشکلی دارید؟ _ مشکل که چه عرض کنم. راستش ما احساس می کردیم شما اطلاعات مهم تری به ما می دهید .اما انگار این جا ، به جای منطقه، نقشه نشان آدم می دهند و آدم را روی کاغذ نشان می دهند 😨😓 حسن باقری لبخندی به سوی او زد وپس از اندکی تامل گفت :😘😃 _ برادر احمد توجیه منطقه در جنوب متکی درنقشه است و شرایط جبهه جنوب با جبهه غرب تفاوت فراوانی دارد‌. در جنوب منطقه وسیع است و پر ازشیار وارتفاع وبا جبهه های غرب کشور که شما در آن جا می توانید از ارتفاع دو سه هزار متری هم منطقه را ببینید ، کاملاً متفاوت است. و بعد دوباره تاملی کرد و افزود: 😲🤭 _ اطلاعات این نقشه ها حاصل یک سال کار شناسایی میدانی و عکس برداری های هوایی متوالی از زوایای گوناگون، از منطقه است. 👌🙂 این بار حاج احمد و ابراهیم همت و محمود شهبازی، هر سه ضمن تایید سخن حسن باقری ، به دقت به آن چه می گفت ، گوش سپرده بودند. اوهم با حوصله و دقت همیشگی حرفش را ادامه داد: 🙄😅 _ (( اگر بخواهید در دشت ها و تپه های جنوب، بدون نقشه حرکت کنید، درهمان قدم اول زمین گیر می شوید .)) ابراهیم همت نگاهی به حاج احمد کرد و سپس رو به حسن باقری گفت:😘😅 ادامه دارد ...🌹🌹 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷🕊🌷🕊🌷 🍃"یک روحانی واقعی بود. لیاقتش را داشت که شهید شود. در اصل باید بگویم حق به حق دار رسید... دغدغه ای جز دین نداشت و اسلام برای او اولویت اول و آخر بود" 💓مکتب شهیدان ادامه دارد✌️ 💟 🌹 ♥️طلبه‌هایی که نان شب هم ندارند و در عین حال خم به ابرو نمی‌آورند، چون به هدف خود پایبندند، به آرمان خود معتقدند و آن را عاشقانه دوست دارند. آرمان‌ها و عقایدی که شاید برای برخی سست و پوچ و بی اساس جلوه کند، اما دیده‌ایم که یک طلبه با همین آرمان‌ها و عقاید و با ثبات قدم کشور نه، بلکه دنیا را فتح کرده است.♥️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
📙 ✨ به روایت همسر قسمت 4⃣1⃣ ابراهیم گفت: "باید برگردی بری اصفهان. دزفول الان امن نیست. این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. " اهمیتش را برایم گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت :" این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.😞 گفتم : "من هم خب مثل بقیه. می مانم. هر کاری آنها کردند من هم میکنم. " گفت : " نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو با کی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم این که تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.☝️ نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام داره. گفت : " اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چه کار کنم. "😢 فرداش برگشتنی یک قران هم پول نداشتم راه بیفتم. روم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم :" یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟ "🙁 گفت :" پول، صبر کن ببینم. " دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارم. گفتم :" پول های من درشت است.اگر خرد داشته باشی _حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم." گفت :" نه،صبر کن." فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دور و برش کرد، نگران چه،دنبال کسی می گشت. شرمنده هم بود.😞 گفت :" من با یکی از بچه‌ها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. " از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد و گفت :" باید حتماً می دیدمش. داشت میرفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش. "☹️ ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکار ست،یادش باشد به او بدهد. دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد. گفتم :" من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا،باشد بعد." گفت :" نه،پیش تو باشد مطمئن تر ست.😊 راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش. اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات. شانزده اسفند از هم جدا شدیم و شانزده فروردین آمد خانه مادرم دیدنم.☺️ من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را با هم بودیم. با هم که نه. بهتر است این طور بگویم، تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بهش گفتم : " بگذار این عید را با هم باشیم. "😢 گفت :" من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود، نمی توانم. " گفتم :" من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیشم نیستی. " گفت : " اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هایشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی‌زدی.😞☝️ گفتم :" چند ساعت هم، فقط به اندازه سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ " گفت : " بگو یک دقیقه. " گفتم :" پس باز هم باید...... " گفت :" وسوسه ام نکن، ژیلا، بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهتر است، راحتر ست. " گفتم :" برای من نیست، یعنی واقعاً دیگر برای من نیست. گفت :"می دانم، ولی ازت خواهش میکنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و....." گفتم :" چشم به راهم"💔😢 .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2_5188285554009047611.mp3
4.19M
❤️ سحر چهارم ✍چهار سجاده گذشت... چهار آغوش گــرم... چهار ابرِ پر از بااران... ✨و مـــن دلنگرانــم.... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
📙 ✨ به روایت همسرش قسمت 5⃣1⃣ صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود، هی می گفت : " من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ " گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. "😊 همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ " گفتم : "الان؟ " گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم."🙂 یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم.😢 گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. " سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد☝️. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش. بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم💔. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود. ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. 😞 هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.☹️ باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. " گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. " کوتاه نیامدم، ساکت شد. گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. "😒 رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک. گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا." اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. یک وانت خالی آورد، گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. "😌 خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچه‌هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم.🙁 گفتم : " منظور؟" گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم." گفتم :" یعنی؟ " گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند.🕊 یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش. اما ابراهیم می گفت : " باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم☝️. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ "😞 گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام.☹️ کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند. می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... "👌 او حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت : " جز شماها. " فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک. خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم.😞 .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
و يونس در تاريكي به نماز ايستاده‌اند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي ميافتد. ميتوانست اين لحظات ماه رمضان را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت را خيلي دوست داشت☺️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و طاقت‌فرساي بازداشتگاه و در کنار بقیه سربازها براي او لذت‌بخشتر از هر چيز ديگري است.🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✴️《چه خوب است در ماه مبارک رمضان یک رزمایش گسترده ای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مومنانه به نیازمندان و فقرا که این اگر اتفاق بیفتد خاطره ای خوش از امسال در ذهنها خواهد گذاشت 》 امام خامنه ای ✴️ماه مبارک رمضان است و بیماری همچنان وجود دارد برای کمک به نیازمندان و بیماران و کسانی که شغل خودشون را از دست دادند همچنان نیازمند کمک های نقدی و غیر نقدی شما خیرین و انفاق کنندگان هستیم. در حال تهیه ی بسته های غذایی برای نیازمندان و توزیع آن همزمان با ولادت کریم اهلبیت امام حسن مجتبی (علیه السلام) هستیم عزیزان کمک های نقدی خود را به شماره کارت 6037997315372574 راضیه ابویسانی واریز نمایند همدلی و بخشش خواهران طوبی
اسامی شرکت کنندگان در چله ی دعای شریف توسل 🌺🥀🌺💐🥀🌷🌹🌺💐🌷🥀💐🌹🌺 ۱.خانم فاطمه سادات علوی ۲.خانم محمدصالح ۳.خانم یامولا مهدے ادرکنی ۴.خانم خادم الزهرا(س) ۵.خانم مامان امیرعلی ۶.خانم نیک نژاد ۷.خانم شهید ابراهیم هادی ۸.خانم لیلا ۹.خانم شهید علی بیات ۱۰.خانم طبائی عقدایی ۱۱.خانم سیده موسوے ۱۲.خانم یاس ۱۳.خانم شهید حسین جوینده http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_63542341.mp3
7.67M
🎚 یازده ماه، غریبه ها دوره ات کردن! یادت رفت تو این آقاهه، یا این خانومه نیستی! یادت رفت، تو یه انسانی! ماه عســــل میاد ... تو رو از غریبه ها می دزده! و صاف می برتت توی بغل محبوبت ❤️. برا این ماه عسل، آماده ای؟ 🎤واعظ: 👌مبادا از دست بدین. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ─═इई🍃🌷🍃ईइ═─