زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌼🌻🌹🌺🌻🌼🌹🌺🌻🌼🌹🌻
این قسمت دشت های سوخته
فصل ششم
قسمت 4⃣2⃣1⃣
اما به محض اینکه توانست راه برود، راه رفت.نگران نیروهایش بود.😢
می گفت:نیروها و فرمانده هام باید مرا پیش خودشان ببینند و حس کنند تا اراده و نیرویشان تقویت شود.😢
پایان فصل ششم.
🌸🌸پایان فصل ششم🌸🌸
فصل هفتم
در این سو و آن سوی پادگان دوکوهه،هر کسی مشغول کاری بود.درون و بیرون اتاق ها .یکی مشغول تمیزکردن حسینیه،یکی مشغول واکس زدن پوتین های خودش و دیگران،یکی مشغول دعا و قرآن خواندن ،چند نفری هم در حال فوتبال بازی کردن و.....😉😌
همت هم داخل اتاق مخابرات پشت سر چهار پنج نفر ایستاده و منتظر نوبت اش بود تا تلفن کند .😉
بسیجی ها به او اصرار کردند که به اول صف بیاید اما او راضی نمی شد و می گفت :((هر وقت نوبتم رسید چشم!))😊☺️
در وسط یک بیابان تاریک ، کلبه ای دیده می شد. ژیلا این طرف کلبه بود و #ابراهیم همت آن طرف اش.😊
ژیلا سعی کرد ابراهیم را صدا بزند اما نمی توانست . آرام مدام تکرار کرد :((یاحسین!یاحسین))😢
اما صدایش در نمی آمد .یعنی نمی توانست اسم ابراهیم را بر زبان بیاورد.😞
وحشت زده از خواب پرید .ژیلا از زیر پتو بیرون آمد؛گیج بود . #ابراهیم را صدازد :
ابراهیم !ابراهیم!😢
الو؟
سلام ،چه خبر؟اهلا و سهلا.خوبی؟☺️
صدای ژیلا از گوشی تلفن شنیده می شد .گفت که باید بیایی و مرا ببری پیش خودت دزفول 😢و ابراهیم به او گفت که اوضاع اینجا بسیار وخیم است.همه اش بمب باران است و....راضی نیستم که بیایی!😔
تلفن قطع شد.زمستان بود و هوا سرد و اوضاع نامساعد.😢
ژیلا مریض، تنها و خسته در گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و نماز خواند و گریه و استغاثه کرد.😢😔😭
ادامه دارد....🌹
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
ساعت ده شب رسیدیم پاوه. #ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه."
سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود #ابراهیم را بدهند به ما.🍃
چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم✍. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که #ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : "
#حاج_همت." 😊
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل هفتم
قسمت1⃣3⃣1⃣
#ولی الله دوباره به التماس افتاد :نمی تونم دادا خسته ام.😰
#ابراهیم ناراحت بر سر او فریاد کشید:😡
اینا همه که این جا وایسادن خسته ان و
می بینی که زخمی و گشنه تو تله افتاده ان م
ن باید برم کمک شون تو هم باید بری امامزاده عباس.😠😢
#آقا محسن تکلیف کرده،گفته اگه به موقع به اون جا نریم ، پادگان عین خوش محاصره می شه و بچه هایی که اون جا هستن همه شهید می شن....😢😢
#ولی الله خواب آلود از جا برخاست . یک بار دیگر نشانی امازاده عباس را پرسید و آماده رفتن شد .#حاج همت به تأکید گفت:😥
فهمیدی؟پس همین جاده را می گیری و مستقیم میری تا به اون جا برسی.یا علی!راه بیفت دیگه.😩
#ولی الله سوار جیپ شد و راه افتاد....👌
بسیجی ها که بیش از حد نگران بودند دوباره گفتند:😢
حاجی!بچه ها تو حلقه محاصره ی عراقی ها گرفتار شده ان و کمک می خوان.😢😔
#حاج همت به هرکدام از آن ها دستوری داد و خودش هم از سویی دیگر همراه یک دسته از آن ها به سمت دشت حرکت کرد.👌
هرطور بود #ولی الله بالاخره به امازاده عباس رسید.ساعت دو و نیم صبح بود .پس از مدت کوتاهی خودش یک گردان نیرو آماده کرد و همراه قهرمانی پور که او هم گردان دیگری را هدایت می کرد راه افتادند.👌
تا بتوانند محاصره پادگان عین خوش را بشکنند و بچه هایی را که در آن جا گرفتار شده بودند نجات دهند.😔
آن ها با خود تانک و تجهیزات دیگر هم برده بودند و توانستند پس از چند ساعت درگیری اول صبح پادگان را از محاصره دشمن خارج کنند.😔
#حاج همت هم پس از رسیدن به دشت نبرد و خوش و بش با...
ادامه دارد....🌹🌹
ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زل زده بود به #همت. باور نميكرد او فرمانده باشه. از كوملهها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها ميگويند راست است يا نه😐. به تعارف #همت نشست كنار او☺️ و پكي به قليان زد. هر كي شلوار كردي ميپوشيد و قليان ميكشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. #همت هم هردو را داشت👌. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباطها بوديم. ولي او بهشان اعتماد ميكرد و آنها دوستش داشتند😍. چند نفرشان خود را فدايي و پيشمرگ #همت ميدانستند. هرجا ميرفت باهاش بودند.🙂✌️
#شهیدهمت
آسمانےبود #ابراهیم🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
همه رفته بوديم #مشهد و فقط #ابراهيم و وليالله مانده بودند خانه🏡. #ابراهيم تابستانها كار ميكرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند😃. تازه پول تو جيبيهاشان💴 و حقوقي كه #ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند.☺️🌹
راوی:مادرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
برشی از کتاب📙 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
یک بار که #ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ".گفت :خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند: تلفن فوری شده📞با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه یادداشتش🗓 را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش بیکار بودم و کنجکاو. برش داشتم بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند.یکی شان نوشته بود :حاجی من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو😢آن وقت تو ابراهیم برگشت.گفتم :مگر کارت نداشتن خب برو!برو ببین چی کارت دارند. گفت:رفتم،دیدی که. گفتم :برو حالا.شاید باز هم کارت داشته باشند گفت :بچههای خودمان بودند اتفاقا بهشان گفتم امشب نمی آیم.گفتم :اصلاً نه، برو، شوخی کردم،کی گفته من امشب تنهام☺️بروی بهتر است. بچهها منتظرت اند خندید و گفت :چی داری میگی؟هیچ معلوم هست. گفتم :می گویم برو. همین الان. گفت :بالاخره برم یا بمانم☹️؟ چشمش به دفترچه اش افتاد فهمید. گفت :نامه ها را خواندی؟گفتم :اهوم ناراحت شد😞 گفت:اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان سکوتش خیلی طول کشید. شانس را گفت :فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچهها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم گریه اش گرفت💔و گفت:وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟
راوی:همسرشهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
ساعت ده شب رسیدیم پاوه. #ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه."
سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود #ابراهیم را بدهند به ما.🍃
چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم✍. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که #ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : "
#حاج_همت." 😊
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#همسرانه_شهــدا
همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم🙂، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.👌خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود▫️. انداخته بودم روي موكتمان. #ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه☺️. اگر از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
_ تعقیب ..
#ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آنجا میرفت و نوارها📼 و اعلامیههای📑 جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را میگرفت و با خود به «شهرضا» میآورد. در خانه قدیمی ما سردابهای بود كه از آن استفاده نمیكردیم. #ابراهیم اعلامیه ها و شبنامهها را به آنجا میبرد و مخفی👀 میكرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت😱. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحبالزمان(عج) از اتوبوس پیاده🚌🚶 میشود، پاسبانهایی👮 كه آنجا ایستاده بودند، متوجه او و گونی میشوند و تعقیبش میكنند. 👀
در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و #محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»😐
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»😑
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند😶. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی اینجا آمدهاند😕؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی میآمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا اینجا تعقیبم كردند.»😟
گفتم: «حالا میخواهی چكار كنی؟»
گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»🙁
او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.🏃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
_ تعقیب ..
#ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آنجا میرفت و نوارها📼 و اعلامیههای📑 جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را میگرفت و با خود به «شهرضا» میآورد. در خانه قدیمی ما سردابهای بود كه از آن استفاده نمیكردیم. #ابراهیم اعلامیه ها و شبنامهها را به آنجا میبرد و مخفی👀 میكرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت😱. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحبالزمان(عج) از اتوبوس پیاده🚌🚶 میشود، پاسبانهایی👮 كه آنجا ایستاده بودند، متوجه او و گونی میشوند و تعقیبش میكنند. 👀
در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و #محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»😐
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»😑
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند😶. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی اینجا آمدهاند😕؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی میآمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا اینجا تعقیبم كردند.»😟
گفتم: «حالا میخواهی چكار كنی؟»
گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»🙁
او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.🏃
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز كردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ #ابراهیم را گرفتند.گفتم: «میبینید كه خانه نیست.»
گفتند: «تا اینجا تعقیبش كردهایم. بگو كجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از كجا بدانم كجا مخفی شده. میبینید كه اینجا نیست.😒 اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را میخواهید بگردید.»😮
پاسبانها شروع به جستجو كردند. تمام خانه را زیر و رو كردند ولی اثری از #ابراهیم پیدا نكردند.
#ابراهیم خودش را به باغهای🌳 اطراف شهر رسانده، اعلامیهها را مخفی كرده و متواری شده بود🏃. سه روز از او خبری نداشتیم تا این كه به خانه آمد، در حالی كه تمام اعلامیهها🗞 را بین مردم پخش كرده بود.
راوی : پدر شهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
میزان رفاقت ما با افراد بستگی به
ارادت انها به امام دارد🌿
#همت را میگویم
حاج #ابراهیم...😊
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#یادش_باصلوات🌹
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
تابستان بود. چند نفری رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن #ابراهيم آمد دنبالمان☺️.
كيسهي ميوهها🍎🍊🍒 را گرفت پشت سرش😂😑. انجير و گلابيهايے🍐🍈🍍 كه بين راه خريده بود و شسته بود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين🙂. بقيهاش رو بدين عقب.»
توي صندلے ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگے ميكرد و گفت «ميبينے، ميخواستم به خودمون بيشتر برسه😒. هميشه دست منو ميخونه😫.» و زد زير خنده😂
#شهید_ابراهیم_همت
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
پس از شهادت #ابراهیم مازندگی خیلی سختی داشتیم😰
فرزندکوچکم بیمارشده بود
شبی دلم گرفت ونشستم با روح حاجی دعواکردن😠
گفتم:حاجی خودت رفتی به بهشتت رسیدی😍منو با این همه سختی تنها گذاشتی😒بچت داره
میمیره بیا بچتو ببین مرد😑
دیدم حاجی اومد تو اتاق نشستت و بچمو بغل کردوبعدگذاشت زمین ورفت
رفتم سمت بچه دیدم تبش قطع شده گفتم شاید داره میمیره و سردی کرده😭😱
فرداش بردم دکتر...
دکترگفت:خانوم این بچه که چیزیش نیست چرا آوردیش دکتر...😳
فهمیدم #ابراهیمم اومده...💔
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیم_همت
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
#مرد_تنها
در مدتی كه #همت در مدارس تدریس میكرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه میداد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانشآموزان، معلمان و…
یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. #همت كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا اینكه #همت دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀
تا آن روز، به رغم تلاشهای پیگیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. اینبار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این كه مأموران حملهور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃
مأموران پس از آنكه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی #همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.
در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند.😕 ولی چون نام #ابراهیم را نمیدانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیبالله» روبهروی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانستهاند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار #حاجهمت از دست آنان گریخت.😊✌️
راوی :ولیالله همت
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#بچه_هیاتی_با_معرفت
ننه می گفت: «آخه پاهات از بین می ره. تو هم مثل بقیه کفش بپوش😒، بعد برو دنبال دسته.» #ابراهیم چشم های میشی اش را پایین می انداخت😔 و می گفت: «می خوام برای امام حسین سینه بزنم💔. شما با من کاری نداشته باشین.»😢
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_بیسر #دفاع_مقدس
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#مرد_تنها
در مدتی كه #همت در مدارس تدریس میكرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه میداد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانشآموزان، معلمان و…
یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. #همت كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا اینكه #همت دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀
تا آن روز، به رغم تلاشهای پیگیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. اینبار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این كه مأموران حملهور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃
مأموران پس از آنكه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی #همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند😕 ولی چون نام #ابراهیم را نمیدانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیبالله» روبهروی آنان قرار گرفت،دیدند كه باز هم نتوانستهاند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار #حاجهمت از دست آنان گریخت.😊✌️
راوی :ولیالله همت
#شهیدمحمدابراهیمهمت #شهیدانه #دفاع_مقدس #چشم_مجنون
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#همسرانه_شهــدا
همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم🙂، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.👌خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود▫️. انداخته بودم روي موكتمان. #ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه☺️. اگر از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
#دفاع_مقدس #شهیدانه
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
زل زده بود به #همت. باور نميكرد او فرمانده باشه. از كوملهها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها ميگويند راست است يا نه😐. به تعارف #همت نشست كنار او☺️ و پكي به قليان زد. هر كي شلوار كردي ميپوشيد و قليان ميكشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. #همت هم هردو را داشت👌. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباطها بوديم. ولي او بهشان اعتماد ميكرد و آنها دوستش داشتند😍. چند نفرشان خود را فدايي و پيشمرگ #همت ميدانستند. هرجا ميرفت باهاش بودند.🙂✌️
#شهیدهمت
آسمانےبود #ابراهیم🕊
#دفاع_مقدس
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
ساعت ده شب رسیدیم پاوه. #ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه."
سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود #ابراهیم را بدهند به ما.🍃
چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم✍. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که #ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : "
#حاج_همت." 😊
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
💠 حلقهی ازدواج 💍
🔰حلقه ی ازدواج من هزار تومن💵 قیمتش بود. ابراهیم به من گفت: من حلقه ی طلا✨ و پلاتین نمیخوام❌ اگه صلاح بدونین،من فقط یه انگشتر #عقیق بر می دارم☺️ یک #انگشتر_عقیق بر داشت به قیمت ۱۵۰تومان.
🔰آن موقع #پدرم مخالفت کرد و
می گفت: زشته برای ما که #دامادمون حلقه ی ۱۵۰تومنی بر داره. تو آبروی مارو بردی😶 گفتم: مگه چی شده⁉️ گفت: آخه کی تاحالا برای دامادش حلقه💍 ۱۵۰تومنی گرفته؟ زشته بابا،می خندن به ادم
🔰وقتی #ابراهیم به خانهٔ مان زنگ زد📞 موضوع را با او در میان گذاشتم، با #پدرم صحبت کرد. به او گفت: آقای بدیهیان،این #حلقه از سرم هم زیاده.شما دعا کنین که من بتونم توی زندگی، حق همین انگشتر رو هم #درست ادا کنم👌 باقی اش دیگه دست خدا و مصلحت اوست.
🔰سَرِ حرفش هم ایستاد. همیشه و در #هر_شرایطی حلقه اش را دست میکرد و خیلی به آن توجه داشت😍 وقتی در یکی از عملیات ها،حلقه شکست💔، رفت و #عین_همان انگشتر با همین عقیق و همان رکاب خرید و دستش کرد.
🔰خندیدم و گفتم: حالا چه اصراریه⁉️ اینقدر نسبت به این حلقه #مُقَیَّدی؟
گفت:«این حلقه توی زندگی،سایه ی یه مرد یا یه زنه👤 من دوست دارم همیشه #سایهٔ_تو بالا سرم باشه❤️ این حلقه همیشه در #اوج_تنهایی، تو رو یادِ من میاره و من محتاج اون هستم.می فهمی #محتاج شدن یعنی چی؟
✍راوی: همسر شهید
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
#دفاع_مقدس
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#معلمےکه_از_ساواک_کارت_قرمز_گرفت❗️
#حاجی، از همان ابتدا سعی میکند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند👌 و همین میشود که از ساواک کارت قرمز میگیرد♨️. حضور سیاسی و انقلابی #ابراهیم روز به روز پر رنگتر میشود✌️ تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده میشود و همین جسارتها و رشادتها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک میگذارد😱. مادر از فعالیتهای دوران انقلاب #محمد_ابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف میکند و میگوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام...!🙂👌 میرفت زیرزمین، موزاییک ها را برمیداشت و اعلامیههای امام را آنجا پنهان میکرد🙊. رویش هم خاک میریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و میگفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچارهات میکند🙁! #ابراهیم هم فقط در جواب شان میگفت: شما نگران من نباشید.»😊😉
#راوی:مادرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
#دفاع_مقدس
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
عصباني بود ...
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.😐
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند.🙂
ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.
او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند😕 و بعد،
يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود😤 كه «سربازها را چه به روزه گرفتن
و حالا #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه
#ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند ،🙊
براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد ...!😂👌
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند😏 ؛
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند....🙂😂
#شهید_محمدابراهیم_همت ❤️
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش😌 حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"😢
گفت:"چرا؟"
گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند😇.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.👌
#شهیدهمت
#فرمانده_دلهــا❤️
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#خاطراتشهیدهمتماهرمضان
#ابراهيم و يونس در تاريكي به نماز ايستادهاند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را
كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي #ابراهيم
ميافتد. #ابراهيم ميتوانست اين لحظات ماه رمضان را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش
سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد
محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت را
خيلي دوست داشت☺️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و
طاقتفرساي بازداشتگاه و در کنار بقیه سربازها براي او لذتبخشتر از هر چيز ديگري است.🌹
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سر سجاده نشسته بود. #ابراهيم تا میفهميد نمازش تمام شده، ميآمد كنارش مینشست😊 و ميگفت «مادر! حالا نماز بگو، منم یاد بگیرم.»☺️
چهار زانو مےشد و دستهای #ابراهيم را در دستانش ميگرفت. نگاههای #ابراهيم به لبهاي او خيره میشد. كلام به كلام ميےگفت و او تكرار ميكرد.👌 يواش يواش، چشم در چشم هم، آيه به آيه مےخواندند، تا اين كه او ساكت ميشد و #ابراهيم ادامه ميداد.✨
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#فرمانده_دلهــا
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f