eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣4⃣ 💠رنگ 🔰از طرف لشکر بهم گفتند: برای مراسم اربعین که فردا است یک تابلو بزرگ🎆 از تصویر سید نقاشی کن. رفتم خونه شروع کردم به کشیدن تصویر سید. آن موقع ناراحتی شدید اعصاب🗯 داشت. 🔰بهم گفت: اگه میشه این تابلو را ببر ، می ترسم رنگ🎨 روی فرش بریزه. به خانمم گفتم: بیرون هوا سرد☃ است. من زیر تابلو پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد❌ 🔰تصویر را قبل از تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش😱 نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود اما من نرفتم😥 🔰بالاخره بیدار شد. با آب💧 و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا، فقط برای اینکه این شهید🌷 (س) بوده سکوت می کنم. 🔰میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت✨ حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند. بعد خانمم نگاهی به انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را کنند.» 🔰صبح با هم از خانه🏡 بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت: شما را می شناسید⁉️ یکدفعه من و همسرم با تعجب😟 به هم نگاه کردیم. 🔰خانم من گفت: بله، مگه؟! خانم همسایه گفت: من یک ساعت پیش⌚️ خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی✨ شبیه زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با (س)😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣6⃣ به سبک شهدا. دیدار دیدارمان در پاوه را یادم نمی رودکه بخاطر بحث یکی از اهل سنت چقدر با من با 😡 برخورد کرد. برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن همراه با ترس بود.🌺 جایی که وقتی 🎼 را میشنیدم تنم می لرزید.🌺 داشتیم تا💍 سر گرفت. 🌺 چند ماه بعد از 💍 احساس کردم. 🌺 حاجی با ان برادر همت که شناختم فرق کرده! 🌺 با محبت است وخیلی مهربان. را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم. 🌺 که شنیده بودم# قران کریم می گوید 🌺 وجعل بینکم موده ورحمه. محمد ابراهیم همت. ☘قران کریم. نشانه های او اینکه 💑 از جنس خودتان برای شما افرید. 🌺 # تا در کنار انان ارامش یابید ودر # میانتان مودت و رحمت قرار داد.🌺 # در این نشانه هایی است برای گروهی که تفکر می کنند🌺 سوره روم ایه (21) 😡(عصبانیت) 🎼 (صدایش) 💍(ازدواجمان) 💑 (همسرانی) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هفتم قسمت0⃣3⃣1⃣ در مرحله دوم عملیات فتح المبین ، همت و برادرش ولی الله، خسته و خواب آلود ، خود را به جاده ی دهلران رساندند. 👌 پشت سر آن ها تعداد دیگری از رزمندگان اسلحه به دست و پیاده می آمدند.تلو تلو می خوردند و به سختی راه می رفتند.😢 الله به کنار جیپی که در اختیارش بود ، رسید و از شدت خستگی نشست.هنوز به درستی به بدنه جیپ تکیه نداده بود که خوابش گرفت.😴 دو سه نفر از بسیجی ها به سمت همت می آمدند . او را که دیدند به هم ریخته و پریشان و زخمی از او کمک خواستند .😞😢 همت باآن ها صحبت کرد . آن ها سرهایشان را پایین انداختند و خسته تر از قبل از کنار جاده به راه خویش ادامه دادند.👌 همت آهی کشید و خود را به جیپ رساند😢، الله را که غرق خواب بود از خواب بیدار کرد و به او گفت:😢 (( بلن شو برو به امامزاده عباس . من ببینم چه جوری می تونم مشکل این بچه های مظلوم رو حل کنم و به آن ها که کنار جاده افتاده بودند اشاره کرد.😔 الله خواب آلود و گیج گفت:آن جا را بلد نیستم.به خدا نمیدونم باید کجا برم.😢 و در حالی که دوباره خوابش گرفته بود همان طور خواب آلود و با حالت التماس گفت:باشه بعد ابراهیم.😢 همت بازوی الله را گرفت ، تکانش داد و گفت:پاشو برو . مگه نمی بینی بچه های مردم دارن از بین میرن.😢 بسیجی ها که آن سوتر روی زمین نشسته و بعضی ها خوابیده و چند نفر هم سرپا بودند انگار خیلی عجله داشتند یکی شان دوباره دوید کنار همت و گفت:بچه ها توی تله افتاده اند.😢😔 همت بیش از پیش ناراحت شد.با عجله رو به برادرش الله که دوباره خوابیده بود گفت:😢😰 بهت میگم پاشو .فوری باید بری امامزاده عباس!😐😰 ادامه دارد...🌼 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت🌸👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هفتم قسمت1⃣3⃣1⃣ الله دوباره به التماس افتاد :نمی تونم دادا خسته ام.😰 ناراحت بر سر او فریاد کشید:😡 اینا همه که این جا وایسادن خسته ان و می بینی که زخمی و گشنه تو تله افتاده ان م ن باید برم کمک شون تو هم باید بری امامزاده عباس.😠😢 محسن تکلیف کرده،گفته اگه به موقع به اون جا نریم ، پادگان عین خوش محاصره می شه و بچه هایی که اون جا هستن همه شهید می شن....😢😢 الله خواب آلود از جا برخاست . یک بار دیگر نشانی امازاده عباس را پرسید و آماده رفتن شد . همت به تأکید گفت:😥 فهمیدی؟پس همین جاده را می گیری و مستقیم میری تا به اون جا برسی.یا علی!راه بیفت دیگه.😩 الله سوار جیپ شد و راه افتاد....👌 بسیجی ها که بیش از حد نگران بودند دوباره گفتند:😢 حاجی!بچه ها تو حلقه محاصره ی عراقی ها گرفتار شده ان و کمک می خوان.😢😔 همت به هرکدام از آن ها دستوری داد و خودش هم از سویی دیگر همراه یک دسته از آن ها به سمت دشت حرکت کرد.👌 هرطور بود الله بالاخره به امازاده عباس رسید.ساعت دو و نیم صبح بود .پس از مدت کوتاهی خودش یک گردان نیرو آماده کرد و همراه قهرمانی پور که او هم گردان دیگری را هدایت می کرد راه افتادند.👌 تا بتوانند محاصره پادگان عین خوش را بشکنند و بچه هایی را که در آن جا گرفتار شده بودند نجات دهند.😔 آن ها با خود تانک و تجهیزات دیگر هم برده بودند و توانستند پس از چند ساعت درگیری اول صبح پادگان را از محاصره دشمن خارج کنند.😔 همت هم پس از رسیدن به دشت نبرد و خوش و بش با... ادامه دارد....🌹🌹 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f