eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه یکم) 🌷🌷🌷 اون شب با ارامشی که نمیدونم از کجا اومده بود بعد این همه اضطراب خوابیدم ... صبح لحظه شماری میکردم که فقط برسم به سید... اما هیچ اطلاعی نداشتم و شرکت هم کار داشتم ... خلاصه تا بعد از ظهر خودمو به هر روشی که بود داخل شرکت نگه داشتم و به کارهام رسیدم ... نزدیک های غروب دیگه نتونستم تحمل کنم ... کت و سویچ ماشینمو سریع برداشتم از اتاقم زدم بیرون ... _ خانم محمدی ... خانم محمدی ...؟؟!!! : بله اقای مهندس ... _ خانم محمدی من دارم میرم بقیه کارها دست شما ... خدا نگهدارتون .... سریع از کنار خانم محمدی که مبهوت بود ایستاده بود گذشتم و خودمو به پارکینگ رسوندم و بعد از برداشتن ماشین سریع حرکت کردم سمت حسینیه .... نمیدونم چه اشوبی درونم بود تا امام حسین (ع) بیشتر بشناسم ... رسیدم به حسینیه .... پیاده شدم حتی بدون توجه به اینکه دزدگیر ماشین و زدم یا نه رفتم داخل ... خودمم متعجب بودم با این عجله .. چطور از صبح طاقت اوردم ... بچه ها بازم مثل همیشه مشغول بودن ... محفلشون به راه ...‌ بعد از سلام و احوال پرسی که چشمام مدام دنبال سید بود ..‌ و در اخر پیداش نکردم گفتم : _ بچه ها سید نیست ؟؟!! ؛ نه داداش سید امروز اینجا نمیاد میره مسجد ... خدایا ...‌ چکار کنم ..‌‌ مسجد ....؟؟!! نمیدونم یهو چی شد گفتم : _ ادرس مسجد میدی داداش ؟!!! ...‌ دارد ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_چهارم #ادامه👈 خواستگاری بازگشت #همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم🏠. یک شب، پیش از آمدن #حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.»☝️ فردای آن شب خبر رسید که #همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی🎤 در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند☹️، و به جای ایشان #حاج_همت می‌آید. در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. #حاج_همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم.😇 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد...🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 2 #قسمت_بیست‌وهفتم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آمدند معاینه‌ام کردند گفتند باید ام
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌وهشتم #ادامه👈 بدم ازش آمد!!! داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد شد برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.☺️ آمدند گفتند باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند🍃، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا میکرد می گفت شکر. فردا را هم پیش ما ماند☺️. هیچکس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر. دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و #ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و بش شیر میداد🙁. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم. بش گفتم «اگر بدانی آن روزها چقدر ازت بدم می آمد.»🙊 خرداد پنجاه و نه بود گمانم. روز اول، از راه نرسیده، خسته و کوفته بودیم که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته «تمام خواهر و برادرهای اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.» آن روزها بش میگفتند « #برادر_همت.»🙂 فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.😌 اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرارست ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم شاید هرگز به دوستم نمی گفتم «توی کردها هم انگار آدم خوب پیدا می شود.»😑😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌وهشتم #ادامه👈 بدم ازش آمد!!! داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌ونهم #ادامه👈ازش بدم آمد!!! گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.»👌 آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.☝️ گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.» همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.» مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد🍃. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. #ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نمی‌توانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی.🙁 مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. #ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟»😞😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f