°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 4⃣1⃣
راوی: مجتبی عسگری
در سنگرفرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه، و در مقابل همه با لحنی اهانت آمیز سر حاجی فریاد کشید. پریدم وسط حرفهایش و گفتم:
"مرد حسابی این چه وضعه حرف زدنه؟درست صحبت کن، داری با فرمانده لشکر حرف میزنی.گیرم حق با تو باشه، ولی کی به تو همچین اجازه ای داده که با حاجی اینجوری صحبت کنی؟ "
گفت: "بشین سرجات تو دیگه چی کاره ای؟"
و دوباره به حرفهایش ادامه داد. سر مسئله ای اعتراض داشت و حاجی را مقصر میدانست که چرا توجه نمیکند. در تمام مدتی که او سر حاجی فریاد کشید، حاجی ساکت و آرام نشسته بود و بدون کوچکترین عکس العملی، به حرف های او گوش میکرد. آخر سر هم وقتی حرفهایش تمام شد، به او گفت: "حق با شماست، ناراحت نباش، خونسردی خودت رو هم حفظ کن. من حتما قضیه روپیگیری میکنم، ان شاالله درست میشه."
همه از این نحوه ی برخورد حاجی درس گرفتیم، که او چطور توانست خودش را کنترل کند و در کمال آرامش و ادب جواب او را بدهد و خشمگین نشود.
ادامه دارد....
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 5⃣1⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
برای سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت حسن باقری و مجید بقایی دعوتش کرده بودند. وقتی رفت پشت تریبون و بلندگو را گرفت و شروع به صحبت کرد، حال عجیبی داشت. چشمهایش برق میزد و با تمام وجود حرف از شهید و شهادت میزد. طوری دستهایش را تکان میداد که کاملا بیانگر احساس پر از رنج و درد و شور او بود. صدایش حزن عجیبی داشت؛ آهنگی از درد، اما خالص.
وقتی حرف از شهید میزد، چهره اش برافروخته میشد و به خود میپیچید. فریادهایش برخواسته از تک تک سلولهای بدنش بود. محکم و خالصانه حرف میزد،
میگفت:«... در راهی که فی سبیل الله و برای خدا می پیماییم، اگر مومنی یک لحظه احساس ناامیدی کند، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است...»
میگفت:«... ما از شهید دادن نمیترسیم، ولی از این میترسیم که خدای نکرده، روزی این خونها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و استقامتمان و توانمان پیدا شود، که ان شاالله نباید اینطور بشود...»
ادامه دارد...
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 6⃣1⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
عملیات محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود. چند شب قبل، خوابی دیده بودم که کمی دلم شور میزد. حاجی که آمد، خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم:
" اگه میشه، چند شب بمون و بعد برو، خیلی دلم شور میزنه، میترسم اتفاقی بیفته. "
حاجی که در تدارک یک عملیات وسیع بود، خندید و گفت:
" نگران نباش، خیالت راحت، من هیچ اتفاقی برام نمی افته. هنوز به اون حدی از تقوا نرسیدم که بخواد طوریم بشه. "
سپس مسئله ای را با من درمیان گذاشت.
گفت:" من در مکه از خدا خواستم که نه اسیر بشم و نه مجروح، از خدا تقاضا کردم که یکجا شهید بشم. "
این صحبتها زمانی بین ما رد و بدل شد که تنها بیست وهفت روز از زندگی مشترکمان میگذشت.
ادامه دارد...
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 6
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 7⃣1⃣
راوی: محمد جوانبخت
شب عملیات مسلم بن عقیل(علیه السلام) اوضاع خیلی به هم ریخته بود و نیروها شدیدا مشغول اجرای دستورات فرماندهان خود بودند. در همین گیر و دار، ناگهان چشمم به همت افتاد. دیدم ساکت و آرام همین طور که به آسمان نگاه میکند، اشک میریزد. تعجب کردم. گفتم:
" حتما مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای پیروزی توی عملیات مدد میگیره. "
به هر حال کنجکاوی باعث شد که بروم سراغش.
از او پرسیدم:" چیه حاجی، چرا گریه میکنی؟"
به آسمان اشاره کرد و گفت: "به ماه نگاه کن."
نگاهی به ماه انداختم و گفتم: "خب، چی شده؟ "
گفت: "ماه لحظه به لحظه بچه هارو همراهی میکنه. هرجا اونا توی دید دشمن قرار میگیرن، ماه میره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارن ، ماه میاد و همه جارو روشن میکنه. میبینی لطف خدارو که چطور شامل حال ما میشه؟ حالا فهمیدی برای چی اشکم در اومده؟"
او رفت و این امداد غیبی را از پشت بی سیم به اطلاع فرمانده گردان ها هم رساند و ان ها را متوجه حرکت ابر و ماه کرد. دقایقی بعد صدای گریه ی همه ی آنها از پشت بی سیم شنیده میشد.
ادامه دارد....
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 7
بسم رب الشهدا و الصدیقین
⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 8⃣1⃣
عملیات والفجر مقدماتی جزو آن دسته از عملیات هایی بود که غم غریبی و مظلومیت فرزندان فاطمه (سلام الله علیها) را بیش از پیش نمایان کرد. عملیات در فکه انجام شد. زمین فکه رملی بود و رزمندگان برای عبور از این زمین مشقت زیادی را باید متحمل می شدند. از طرف دیگر، دشمن سخت ترین موانع را با استفاده از بدترین نوع سیم خادار، تله های انفجاری و بشکه های مواد آتش زا در داخل کانال های عمیق که محل عبور رزمندگان بود، قرار داده بود تا سد راه آنها شود. گردان کمیل پس از پیشروی به سمت دشمن، در یکی از کانال ها گرفتار شده بود و هیچ راه پس و پیشی نداشت. فرمانده ی لشکر هم فقط میتوانست با آنها ارتباط بی سیم برقرار کند.همت با آنکه میدانست یارانش دیر یا زود در آنجا به شهادت میرسند، اما هیچ کاری از دستش برنمی آمد، جز دلداری دادن آنها و خون دل خوردن. هر دو طرف تا لحظات آخر که ارتباط بی سیم قطع شد، به یکدیگر روحیه میدادند. نیروهای گردان کمیل در حالی که اکثرا مجروح بودند، با لب تشنه به شهادت رسیدند. گرد غم و اندوه و رنج در چهره ی همت به خوبی نمایان بود و از این که نتوانسته بود کاری انجام دهد، خودخوری میکرد.
ادامه دارد...
⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین ⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 8
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 9⃣1⃣
راوی: سعید مهتدی
توی پادگان ابوذر، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشی اش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره، که شوخی و شیطنت هایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت:
"میخواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم ؟ "
عباس کریمی گفت:" مگه میشه؟" رضا گفت: "یه قلقی داره که با اون میتونی شماره تو بگیری."
عباس کریمی گفت:" چه قلقی؟"
گفت:" وقتی گوشی رو بر میداری، یه تقی میکنه، با همین تقه ها میشه شماره گرفت. حالا چجوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگر شماره ات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر."
همه داشتیم باور میکردیم . جالب اینکه امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت.بعد به عباس کریمی گفت:
" عباس شماره تو بده تا برات بگیرم. "
عباس هم شماره تلفن خانه ی خواهرش را داد. رضا شروع کرد به تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش و
گفت:" الو، الو، صدا خیلی ضعیفه، شما صدای منو میشنوین؟"
بعد گوشی را داد به عباس و گفت: "بیا بگیر با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفه ها، باید داد بزنی. "
عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت:
" الو، الو." بعد رو به رضا گفت: "این که صدایی نمیاد. "
رضا گفت:" مومن، صدا ضعیفه باید داد بزنی."
عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد میزد و میگفت: "الو، الو، صدا میاد؟ "مجددا به رضا گفت:
" مارو سرکار گذاشتی؟ "
رضا گفت:
" منو سر کار گذاشتین."
این را گفت و خنده اش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه می خندیدیم. در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت:" حاج همت، باتو کار دارن." همت گفت:" من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. " رضا گفت:" حاجی به جون خودم راست میگم، طرف میگه کار واجب داره."
همت گفت:" خیال کردی میتونی منم مثل عباس سرکار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره."
رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست میگوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: "حاجی، رضا راست میگه."
گفت:" شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر ساده ام که حرف شمارو باور کنم. "
آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: "نمیتونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟ لال بودین؟ "
ادامه دارد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 0⃣2⃣ راوی: ولی الله هم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 1⃣2⃣
راوی: نصرت الله اکبری
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد، اما اگر هم کم کاری میشد، با آنها برخورد میکرد.
میگفت: "شماها توی عملیات چشم های من ونماینده ی من هستین. یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست، باید سریع تصمیم بگیرین. "
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده ی آسفالت، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است. به فرمانده ی گردان گفت:
"چرا به من نگفتی؟"
از شدت ناراحتی وعصبانیت چشم هایش قرمز شده بود، داد میزد و
میگفت:
"تو مگه فرمانده گردان من نبودی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
" ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمیکرد، تقصیر من نبود."
حاجی گفت:" معاونت رو میفرستادی. اصلا خودت می اومدی و میگفتی که جاده ی آسفالت رو رد کردین، تا من بتونم یه کاری بکنم و دونم که چه خاکی باید به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و
گفت: "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد روسفیدم کنی.تمام امکانات هم به او داد، اما او نتوانست موفق عمل کند."
بیسیم زد و گفت:
" حاجی، نمیشه. "
حاج همت سرش داد زد و گفت: "نمیشه نداریم، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی، عقب نمی آیی ها."
روز بعد، برگشت. حاجی به او گفت: "چرا برگشتی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
"نشد که نشد. هرکاری کردم نتونستم. "
حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت:
"از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه."
ادامه دارد....
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 1
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 2⃣2⃣
راوی: ابراهیم سنجری
عملیات والفجربود.حاجی میخواست از خط بازدید کند،
میگفت:" باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم. "
به طرف خط در حال حرکت بودیم. همینطور که میرفتیم، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم، دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجور بالای سرما ویراژ میداد.در این حین، چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود، افتاد.سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم. حاجی پرسید: "چرا وایستادی؟" گفتم: "مگه هواپیما رو نمبینی حاجی؟ عراقیه. "
گفت: "خب باشه، مگه میترسی؟" گفتم: "الانه که ما رو بزنه، خیلی پایین پرواز میکنه."
با همان آرامش قبلی اش گفت: « لا حول و لا قوه الا بالله، به حرکتت ادامه بده» مجبور بودم که اطاعت کنم. هواپیما شروع کرد به تیراندازی، چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاجی انداختم، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمیشود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت، روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد...
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 2
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 3⃣2⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
در بهمن ماه سال 1360، حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعداد دیگری از بچه های سپاه پاوه و مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم، برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از اینکه چند روز در خانه ی یکی از دوستان حاجی سکونت داشتیم، به طبقه ی دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیه مختصری که به همراهم برده بودم، در آنجا ساکن شدیم.حاجی اغلب دیروقت به خانه می آمد. از آن طرف هم صبح خیلی زود ازخانه بیرون میرفت و تقریبا تمام روز تنها بودم. یک بار، سه شب بود که به خانه نیامده بود.شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گرد سوز و کتاب میخواندم.ناگهان صدای در آمد.ساعت را نگاه کردم،یک و نیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم. حاجی پشت در بود، آن هم با چه وضعی، سر و صورت و لباسش گل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان میداد که چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت:
"شرمنده ام حلالم کن. یکی دو هفته است که تو را آوردم اینجا، اون هم با این وضعی که اینجا داره، حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه. "
سپس یک راست به حمام رفت. یادم هست آن شب آب گرم نداشتیم و او مجبور شد با آب سرد دوش بگیرد. تمام این سختی ها و دوری ها را به عشق حاجی تحمل میکردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم همراه او باشم.
ادامه دارد...
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 3
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 4⃣2⃣
راوی: شهید مجید رمضان
علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند،غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هر جا که او را میدیدند، دورش را گرفته و بوسه بارانش میکردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت، علاقه ی بسیجی ها را به او چند برابر کرده بود. یک روز داخل ساختمان ستاد، همراه او بودیم، که گفتند: "حاج آقا، یه پیرمردی میگه با شما کار داره، هرچی میگیم شما مشغولین و نمیتونین اونو ببینین، میگه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمیخورم. کار واجبی با او دارم، باید حتما ببینمش، وگرنه دیر میشه. باید یه چیزی بهش بدم، به کس دیگه ای هم نمیدم، شخصا باید برسم خدمت خود حاجی."
همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیز و چه کاری میتواند داشته باشد. به هر حال چون پیرمرد بود و احترام داشت، حاجی گفت:" بگو بیاد ببینم چکار داره. "
وارد اتاق شد، پیرمردی بود با سن بالای شصت سال. همین که چشمش به حاجی افتاد، به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسبد و گفت:" همین، همینو میخواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم، حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 4⃣
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 5⃣2⃣
راوی: محمد عبادیان
تازه رسیده بود دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم.دوستش که همراهش بود، گفت:
"حاجی هنوز شام نخورده ،قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگه غذایی چیزی دارین،بیارین تا حاجی بخوره."
رفتم و دوتا بشقاب باقالی پلو با دوتا تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همینطور که صحبت میکرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه ی اول را که میخواست در دهانش بگذارد، پرسید: "بسیجی ها شام چی داشتن؟ "
گفتم:" از همینا."
گفت: "همین غذایی که آوردی جلوی من؟ "
گفتم:" بله، همین غذا. "
گفت:" تن ماهی هم داشتند؟ " گفتم:" فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم. "
تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: " به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین."
گفتم: "حاجی جان بخدا قسم فردا به همه تن میدیم. "
گفت: "به خدا قسم من هم فردا ظهر میخورم."
هرچه اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد.
ادامه دارد....
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 6⃣2⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
زمستان سال 1362 بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی میکردیم. ابراهیم از تهران آمد. قیافه اش خیلی خسته به نظر میرسید.معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده، این را از چشم های قرمزش فهمیدم. با این همه، آن شب دست مرا گرفت و
گفت: " بشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام. "
آن زمان مصطفی را باردار بودم. خواستم بگویم که تو خسته ای، بنشین تا خستگی ات درآید که مهلت نداد و از جایش بلند شد. سفره را انداخت، غذا را کشید و آورد. غذای مهدی را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد، دو تا چایی هم ریخت و خوردیم. بعد رفت رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن.
میگفت: " بابایی، اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی، باید همین امشب سرزده تشریف بیاری. میدونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیای، من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم. بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."
جالب اینکه میگفت:" اگه پسر خوبی باشی."
نمیدانم از کجا میدانست که بچه پسر است. هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت:
" نه بابایی، امشب نیا.بابا ابراهیم خسته اس. چند شبه که نخوابیده، باشه برا فردا."
این را که گفت، خندیدم و گفتم: 'بلاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟"
ادامه دارد...
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 6
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 7⃣2⃣
راوی ژیلا بدیهیان
....کمی فکر کرد و دوباره گفت: " قبول، همین امشب."
بعد ادامه داد:" راستی حواسم نبود، چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست."
بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد،
گفت: " پس همین امشب، مفهومه؟"
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
" چه حرف هایی میزنی امشب ابراهیم، مگه میشه؟"
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد.ابراهیم حال مرا که دید، ترسید و
گفت: "بابا تو دیگه کی هستی، شوخی هم سرت نمیشه، پدر صلواتی؟ "
دردم بیشتر شد، ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود.
پرسید: "وقتشه؟ "
گفتم: "آره. "
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند و همان شب مصطفی به دنیا آمد. مصطفی که به دنیا آمد، حالم زیاد خوب نبود. نمیخواستند اجازه بدهند که مرخص شوم، اما با رضایت خودم به خانه برگشتم. همین که به خانه رسیدیم، حاجی رفت سراغ بچه، او را بوسید و بعد رفت جانمازش را پهن کرد و نماز شکر خواند. صدای گریه اش ازداخل اتاق می آمد، میشنیدم که خدا را خطاب قرار داده و شکر میکرد. روز بعد به منطقه نرفت و پیش ما ماند. چون کسی نبود که کمکم کند. ابراهیم به بچه ها رسیدگی میکرد و با اینکه دکتر گفته بود که تا چند ساعت به بچه چیزی ندهید، اما وقتی مصطفی گریه میکرد، طاقت نداشت و به او شیر یا آب قند میداد. شب به یاد ماندنی بود. ابراهیم مثله پروانه دورم میچرخید. آن شب را هرگز فراموش نمیکنم. یاد حرف های شب قبلش که با بچه صحبت میکرد و از او میخواست که تشریف بیاورد که می افتم، خنده ام میگرفت و فقط نگاهش میکردم.
ادامه دارد...
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 7
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 8⃣2⃣
راوی: علی اکبر همت
برای دیدن حاجی، به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت. من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی میرفت و سر میزد، تا اینکه به انبار رسیدیم. داخل انبار حدود هفت، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود. چشمم به کفش های حاجی افتاد. دیدم از آن کفش های روسی که سی کیلو وزن دارد، پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است. مانده بودم که او چطور این کفش ها را حرکت میدهد.
گفتم:" حاجی. "
گفت: "بله. "
گفتم: "برو یکی از این کفش ها رو پات کن. "
گفت: "اینها مال بسیجی هاست." یکی از دوستانش که همراه ما بود، خندید. خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم که معنی خنده اش این بوده که« حاج آقا، دیر اومدی زود هم میخوای بری؟» آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفش هایش را عوض کند، اما او این کار را انجام نداده بود. دوستش به من گفت: " حاج آقا، بهتون برنخوره، این انبار و باقی پادگان تماما متعلق به حاجیه، ما هیچ کاره ایم. امر بفرمایین همه ی کفش ها رو میدیم به حاجی. "
ابراهیم صدایش درآمد و گفت: "این کفش ها مال بسیجیهاست، مال کسی نیست. بی خود بذل و بخشش نکنین."
گفتم: " خب، مگه تو خودت بسیجی نیستی؟ "
گفت:" نه، به من تعلق نمیگیره." گفتم: "اصلا من پولشو میدم." دست کردم توی جیبم که پول دربیاورم، که
گفت: "پولتو بذار توی جیبت، این کفش ها خریدنی نیست. "
هرچه اصرار کردم، هیچ فایده ای نداشت. فردا صبح به حسین جهانیان که راننده ی ابراهیم بود،
گفتم: "حسین آقا، منو ببر یک جفت کفش واسه حاجی بخرم. دلم طاقت نمی آورد که آن کفش های سی کیلویی را پایش کند. "
رفتیم اندیمشک، یک جفت کفش برایش خریدم، 360 تومان. کفش ها را آوردم و گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدیم، میخواست برود قرارگاه. به او گفتم: "منم بیام. "
گفت:" بیا. "
به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم. در بین راه، یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد، ابراهیم به راننده اش گفت:" نگه دار."
او را سوار کرد و ازش پرسید: "کجا میری؟ "
بسیجی گفت:" من از نیروهای لشکر امام حسینم. کفشهام پاره شده، میرم تا یک جفت کفش برا خودم تهیه کنم."
ابراهیم اول خواست کفش های خودش را از پا دربیاورد و به او بدهد، ولی دید خیلی ناجور است. ناگهان به یاد کفش هایی که من برایش خریده بودم، افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و
گفت: "بیا، اینم کفش.پات کن ببین اندازه ات هست."
من یک نگاه به حسین کردم، حسین هم نگاهی به من کرد.
بسیجی گفت: "پولش چقدر میشه؟" ابراهیم گفت:" پول نمیخواد،برای صاحبش دعا کن. "
گفت: "نه، من پام نمیکنم."
ابراهیم گفت:" بهت گفتم پات کن، بگو چشم."
بسیجی گفت: "چشم."
کفش ها را پایش کرد. اندازه بود. تشکر کرد و
گفت: "پس منو اینجا پیاده کنین دیگه. "پیاده اش کردیم، خداحافظی کرد ورفت. وقتی پیاده شد،
ابراهیم گفت:" من اگه میخواستم این کفش هارو پام کنم، هم پولش رو داشتم، هم میتونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام، هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که میگیرم، میخرم. درست نیست که من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی میگیرم، خرجی هم که ندارم، یه مقدارشو لباس میخرم و یه مقدارشو میدم به زن و بچه ام."
ادامه دارد...
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 8
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 9⃣2⃣
راوی: شهید همت
"قسمتی از سخنان محمد ابراهیم همت"
«... شب های عملیات، خیلی شب های عجیبی است.یکی نشسته گوشه و وصیت نامه مینویسد، دیگری مشغول دعا خواندن است. آن یکی برای شهادتش دعا میکند. صحنه های عجیبی در این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آور و عجیب است. آدم متحیر میشود که اینقدر اینها اعتقادشان قوی است، که به خدا این قدر اخلاص دارند. خصوصا این بسیجی های عزیز که خیلی پاک و خیلی با روحیه هستند. شب عملیات والفجر 1، عده ی زیادی از این عزیزان، قبر کنده و داخل آن رفته و با خدا راز و نیاز میکردند. بعدا ما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که خیلی از علما و عرفا این حرکت را میکنند.به خاطر اینکه ترس از مرگ نداشته باشندو یا خدایی نکرده دچار هوای نفس نشوند. آنها این حرکت را انجام میدهند تا به یاد قبر وزمان مرگ و موت شان باشند، لذا این بسیجی هایی که شاید بعضی از آنها 13،14 ساله باشند هم این کار را میکنند، خیلی عجیب است. روح آنها خیلی عظیم است. در دعا خواندن هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان. اینها آدم را دقیقا یاد صحابه ی صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازند که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه. همه چیز در دیدشان خداست و بس...»
ادامه دارد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 9
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 0⃣3⃣
راوی: ولی الله همت
حاجی آمده بود شهرضا.مدتی قبل از آن، یک نامه از طرف اداره ی آموزش و پرورش برایش ارسال شده بود، اما چون او در منطقه حضور داشت، هنوز به دستش نرسیده بود. فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم. متن نامه این بود که به حاجی اخطار داده بودند که اگر هرچه سریعتر به شغل قبلی اش که معلمی بود برنگردد ، از مسئولان ذیربط در خواست میشود که حقوق ماهیانه اش را قطع کنند. حاجی از طرف آموزش و پرورش، به عنوان مأمور در سپاه خدمت میکرد و چون دائم در جبهه ها بود، چنین نامه ای برایش آمده بود. وقتی حاجی نامه را تا آخر خواند، خنده ی معنی داری کرد و با لحن خاصی گفت: " اینها معلوم نیست به چی فکر میکنن. نمیدونن که ما اصلا میریم جبهه که حقوق مون قطع بشه."
ادامه دارد....
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 0
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 1⃣3⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
نزدیک عملیات مسلم بن عقیل(علیه السلام) بود. چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد، مثل همیشه خاکی و خسته. زمستان بود. حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت،سرش به شدت درد میکرد. خودش را آماده ی نماز خواندن کرد. به او گفتم: حالا یه دوش بگیر، یه لقمه غذا بخور، خسته ای، بعد نماز بخون. نگاه معناداری به من کرد و
گفت:" من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم، حالا تو میگی اول غذا بخورم."
یادم می آید آن قدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر میبرد که وقتی نمازش را شروع کرد، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد، بتوانم او را بگیرم. برایم جالب بود، با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت، حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.
ادامه دارد...
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 1
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 2⃣3⃣
راوی: نیکچه فراهانی
روز سوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم.در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمیکرد، اما با اصرار حاجی، رفت و جلو ایستاد. پس از اقامه ی نماز عصر، ایشان گفت:
"حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم. "
او شروع کرد به گفتم مسأله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت. حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بیهوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند.دکتر پس از معالجه ی حاجی گفت: " بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته، حتما باید استراحت کنه."
یک سرم به او وصل کردند.همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد. میخواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت.
من گفتم: "حاجی، یه نگاه به قیافه ی خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره."
گفت:" نه، نمیشه، حتما باید برم."
بعد هم سرم را از دستش کشید و رفت.
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 2
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 3⃣3⃣
راوی: سعید مهتدی
وقتی که عملیات میشد، دیگر خواب و خوراک نداشت. از ۳ بعد از ظهر تا ۳ صبح جلسه میگذاشت. همه را یکی یکی صدا میزد و توجیه شان میکرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمیخوابید. حتی بعضی وقت ها سه، چهار شب اصلا نمیخوابید. روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش میگشتم. توی جیپ پیدایش کردم.
گفتم: "کارت دارم حاجی."
گفت:" صبر کن اول نمازمو بخونم."
منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم:
" کاروراز اینجا رفته، ازهمین نقطه، بقیه هم... "
نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است،
گفتم: "حاجی، حواست با منه؟ گوش میکنی؟ "
به خودش آمد و گفت:
" آره،آره بگو. "
ادامه دادم: "ببین حاجی،کارور از اینجا..."
که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید. همانطور که خواب بود به او گفتم:" نه حاجی، الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب، فردا برات توضیح میدم."
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 3
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 4⃣3⃣
راوی: نصرت الله کاشانی
در عملیات خیبر، تمام سنگینی عملیات در شکستن طلائیه بود. شکستن طلائیه را هم سپرده بودند به همت و لشکرش. شب اول بنا به دلایلی خط شکسته نشد و تا شب ششم هم آنها نتوانستند خط را بشکنند. از همه طرف فشار روی همت بود، هم از بالا که مسئولان جنگ بودند و هم از پایین که نیروهایش بودند. شب ششم دستور داده شد که باید از وسط حمله کنید. این کار نشدنی بود. خود همت این را میدانست، اما با این حال، دستور را به نیروهایش ابلاغ کرد.
آنها گفتند: "مگه نمیبینی چه خبره؟ اونجا فقط آتیشه، مانمیریم."
دل حاجی خیلی گرفت. گریه اش گرفته بود. دعا میکرد که همان لحظه یک گلوله بخورد و بمیرد.
میگفت:" میبینی؟ دیگه نه بالایی ها حرفم رو میخونن، نه پایینی ها."
من کمی دلداری اش دادم. از بالا پیغام رسید که:
"اگه نمیتونی به خط بزنی بکش عقب، لشکر امام حسین این کار رو انجام میده. "
لشکر امام حسین علیه السلام به فرماندهی حسین خرازی رفتند و خط را شکستند. اما قبل از ظهر عقب نشینی کردند و بر گشتند. با این حال، زخم زبانی بود که به حاجی زده میشد که: "اگه نمیشه پس چجوری حسین خرازی این کار رو انجام داد."
حاجی کلافه شده بود، راه میرفت و با خودش حرف میزد و گریه میکرد. به او گفتم:
"گریه نکن ابراهیم، زشته جلوی بچه ها."
گفت: "نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونین بفهمین توی این دل من چی میگذره. "
گفتم:" اخه با گریه که کاری درست نمیشه. "
گفت: "حتی گریه هم آرومم نمیکنه، اما به غیر از این هم کاری ازم بر نمیاد. "
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 4
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 5⃣3⃣
راوی: محمد رضا پروازی
حاج همت با من تماس گرفت و
گفت: "حاج آقا، لطف کنین و هرچه زودتر خودتونو برسونید دوکوهه، باهاتون کار دارم. "
من هم درنگ نکردم و فوری رفتم دوکوهه.سراغ حاج همت رفتم و پس از حال و احوال پرسی گفتم:
"چی شده حاجی؟"
گفت: " من یه سری از افراد رو جمع کردم تا برای عملیات بعدی اونها رو آموزش بدم."
گفتم: "خب به سلامتی، این چه ربطی به من داره؟ "
گفت: "منظورم از آموزش، آموزش نظامی نیست، من میخوام اینا رو آموزش اعتقادی بدم. طی عملیات قبلی، به این نتیجه رسیدم که اگه افراد از لحاظ اعتقادی روحیه ی بالایی داشته باشن، خیلی بهتر از کسانی که صرفا از لحاظ نظامی در سطح بالایی هستن، میجنگن."
او نامه ای برای من نوشته و در آن آورده بود:
« سلام علیکم، ان شاالله به سلامت باشید. مرحمت فرموده در مورد اساس قیام آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و 313 سردار حضرت، حدیث و ادله ی لازم را جمع آوری کنید و نیز اگر در جنگ های صدر اسلام این عدد به کار رفته، آن را مشخص و ذکر نمایید که در مقدمه ی به کارگیری سازمان رزمی گردان استفاده شود. والسلام-حاج همت. »
حاجی تصمیم داشت که تعداد نفرات گردان هایش را 313 نفر کند. علاوه بر این میخواست اسم یاران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را نیز روی گردان ها بگذارد.
ادامه دارد....
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 5⃣
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 6⃣3⃣
روز دهم عملیات خیبر، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح، عملیات در محور طلائیه و کوشک متوقف شد و نیروهای لشکر برای بازسازی عازم دوکوهه شدند. همت هم چنان مشغول رتق و فتق امور بود و در منطقه ی عملیاتی ماند.
بعد از ظهر روز چهاردم اسفند بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دوکوهه شد. اکبر زجاجی به پیشواز او رفت و گفت: "حاجی، به دادمون برس. نیروها خسته شدن و بریدن. از طرفی چون مأموریت شون تموم شده، میخوان برگردن شهرهاشون."
حاج همت با شنیدن این خبر کمی بهم ریخت. اگر نیروها به شهرهایشان باز میگشتند، عملا لشکر هیچ عقبه ای نداشت. او نیروها را در میدان صبحگاه دوکوهه جمع کرد و در فاصله ی بین نماز مغرب و عشإ سخنرانی آتشینی کرد.
او گفت:«...ما هرچه داریم از شهدا داریم وانقلاب خونبار ما حاصل خون این عزیزان است. در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ و تاکتیک جنگ، هیچ کس یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه. حتی پیامبر هم در جنگ نگفته است که پیروز است یا نه. تنها چیزی که مهمه حرکت در راه خداست. خداوند شکست میدهد، پیروزی هم میدهد، ما باید به او اتکإ داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است. عملیات به دست دیگری است، دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاه های ما مادی است، اما زیربنای جنگمان معنویت است. ما این جنگ را با خون خود پیش میبریم...»
بعد از این سخنرانی، که در حقیقت آخرین سخنرانی حاج همت قبل از شهادتش بود، تمام کسانی که قصد بازگشت داشتند، با چشمانی نمناک و عزمی راسخ، آمادگی خود را برای حضور در صحنه ی نبرد به فرماندهان خویش اعلام کردند.
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 6
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 7⃣3⃣
راوی:سعید مهتدی
از قرارگاه دستور دادند تا دو گردان از لشکرمحمدرسول الله (صلی الله علیه و آله)یعنی گردان های حبیب ابن مظاهر و مالک اشتر به جزیره ی جنوبی اعزام شوند. این کار انجام شد، اما آنها وضع بسیار اسفباری داشتند. غذا بهشان نمیرسید، نیرو ها روحیه شان را از دست داده بودند، از بالا هم دستور رسیده بود که فکر برگشت را از سرتان بیرون کنید، باید آنجا بایستید و تا آخرین فشنگتان بجنگید. حاج همت تصمیم گرفت که سری به آنها بزند، من هم با او رفتم. بسیجی ها با دیدن همت خیلی خوشحال شدند و به سمت او آمدند. حاجی پس از خوش وبش خطاب به آنها گفت: «برادرهای رزمنده، بسیجی های باایمان، درود بر این چهره های غبار گرفته تون، درود به اراده و شرفتون. اینجا سختی داره، زخمی شدن و قطعی دست وپا داره، اسیری داره، مفقودالاثر شدن داره، شهادت داره، اینها رو همه میدونیم، اما عزیزان، ما نباید گول این چیزهارو بخوریم، نباید فراموش کنیم که با چه هدفی توی این راه قدم گذاشتیم . ما برای جهاد در راه خدا اینجا هستیم.باید به یکی از این دو تن دهیم، یا اینکه از خودمون ضعف نشون بدیم و پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام روی زمین بمونه، یا این که تا آخرین نفس، مردونه بجنگیم و شهید بشیم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیایم. حالا بسیجی ها، به من بگین چه کنیم؟ تسلیم بشیم یا تا اخرین نفس بجنگیم؟»
خدا گواه است که حرف همت به اینجا که رسید، بسیجی ها با گریه فریاد زدند:
"میجنگیم، میمیریم، سازش نمیپذیریم. "
بعد هم هجوم آوردند سمت حاجی و او را در آغوش گرفتند.
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 7
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 8⃣3⃣
راوی:سعید مهتدی
در عملیات خیبر، حاجی داخل سنگری بود که با خط، یک کیلومتر بیشتر فاصله نداشت. جایی را با لودر کنده بودند، رویش را هم تراوس انداخته بودند و اسمش را هم گذاشته بودند سنگر. ما هم توی خط بودیم و با بی سیم با حاجی در ارتباط بودیم. وضع به همین منوال میگذشت که حاجی با من تماس گرفت و گفت:
"قراره امشب بچه های لشکر امام حسین بیان اینجا، کسی رو ندارن، میمونی توجیه شون کنی؟"
گفتم: "حتما. "
گفت: "پس غروب بیا سنگر تا خودت هم توجیه بشی، باهات کار دارم."
گفتم: "باشه، چشم. الان کجا میری؟"
گفت: "میرم پیش عباس، مشکل داره شاید بتونم کمکش کنم. "
در عملیات خیبر من وحاجی در ضلع مرکزی بودیم، عباس کریمی و زجاجی هم در ضلع شرقی. حاجی بعد از اینکه با من صحبت کرد، سراغ قاسم سلیمانی رفت و سید حمید میرافضلی را که معاون قاسم سلیمانی بود، با خود برداشته و با موتور به سمت ضلع شرقی حرکت کرده بودند. شب شد، اما هنوز حاجی نیامده بود.
با خودم گفتم: "گفت شب بیا سنگر، حتما اومده، من نبودم، رفته. "
رفتم پیش قاسم سلیمانی و سراغ حاجی را گرفتم،
گفت:" نه، اینجا نیومده."
یک موتور برداشتم و به ضلع شرقی رفتم. وقتی به مقر عباس کریمی و بچه هایش رسیدم،
گفتم: "حاجی اینجا نیومده؟"
عباس کریمی گفت: "نه. "
گفتم: "اومده بود سمت شما که کمکتون کنه."
گفت:" مسئله"ی خاصی نبود. پاتک شد، اما مشکل حادی پیش نیومد."
گفتم: "عباس، غلط نکنم حاجی یه طوریش شده."
گفت: "چطور هم چین فکری میکنی؟"
گفتم: "حاجی هرجا میخواست بره، بعید بود به من نگه."
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 8
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 9⃣3⃣
راوی:مهدی شفازند
سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همت و میر افضلی جلو میرفتند و من هم پشت سرشان. دو سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی میخواست برود، پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا می بایست از پایین پد میرفتیم روی جاده. این کار باعث می شد که شتاب دور موتور کم شود. عراقی ها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه ی مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد میشد، تیر مستقیم شلیک میکردند. موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم:" حاجی، اینجا رو گاز بده."
حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلوله ای شلیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشه ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم. دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد. به سمت جنازه ها رفتم، اولی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلا قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم، نمیتوانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست.
پایان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f