eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 1⃣ راوی: مادرشهید پاییز سال 1333بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین علیه السلام را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم، خیلی ها مرا از این سفر منع می کردند، اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله علیه السلام راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از انجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت فرسایی بود،با جاده های خاکی و ماشین های قراضه... صبح روز بعد، ماموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست انداز. از طرفی گرد وغباری که داخل ماشین میپیچید، کم کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بلاخره پیش از غروب به کربلا رسیدیم. چشمهایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود. 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 1
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 2⃣ راوی: مادرشهید با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: بچه از بین رفته و تلف شده. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت:اگه با اینها بچه سقط نشد،حتما بیاریدش تا عملش کنم. حرف های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من 15 روز تمام کنج خانه ، توی رخت خواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمیزدم. خیلی دلم گرفته بود. پیش خودم گفتم :این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین زیارت کنی،حالا اگر قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره. به علی اکبر گفتم که میخواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت:حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامت کامل برسی. هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم. بلاخره علی اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه های شب انجا بودیم، آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین علیه السلام درددل کردم و به او گفتم: آقا من شفامو از شما می خوام، به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم. بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری شد. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 2
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 3⃣ راوی: مادر شهید حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود.خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت میکرد. آن خانم بلند بالا که بچه ای روی دستش بود به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بذار لای چادرت و به هیچ کس هم نده، برش دار و برو. من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار میزدم. خواب را که برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت:این خواب یه نشونه ست. بعد گفت: خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن که اگر پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم. از روز بعد دیگر اصلا درد و ناراحتی نداشتم. هیچ کس باور نمی کرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: امکان نداره، حتما معجزه ای شده... ما عربی بلد نبودیم و حرف های دکتر را یکی از دوستانمان برای مان ترجمه میکرد. دکتر پرسید: شما کجا رفتین و دوا و درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر وبچه، هردو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه. شما چی کار کردین؟ علی اکبر گفت: ما رفتیم پیش دکتر اصلی. دکتر وقتی شنید که این عنایت آقا امام حسین علیه السلام است، تمام پولی را که بابت ویزیت ونسخه به او داده بودیم، به ما باز گرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: خیلی مواظب خودتون باشین. وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علی اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آن جا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود.چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از 4 ماه به ایران برگشتیم. نیمه ی بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم شهرضا. 12 فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد. آن هم چه پسری.. هرچند که اولاد با اولاد فرقی ندارد، اما این یکی با بقیه فرق داشت. پسری زیبا، آرام ، دوست داشتنی و از همه مهمتر نظر کرده ی آقا امام حسین علیه السلام. وقتی به دنیا آمد، به خاطر خوابی که دیده بودم، اسمش را گذاشتیم محمد ابراهیم. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 3
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 4⃣ راوی: علی اکبر همت همیشه میگفت:این دو سال سربازی از بدترین ایام عمر من بود.علت آن را هم عدم وجود تقوا اعلام میکرد. در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش،مسئول آشپزخانه شده بود. خودش تعریف میکرد:ماه رمضان بود،من به آشپزخانه گفتم که برای بچه ها سحری درست کنند،حدود سیصد نفر.ناجی که فرمانده مان بود، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد همه ی سربازها به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور میکرد تا آب بخورند.آن روز همه روزه هایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم ندیده بودم.به خدا گفتم: خدایا، اگر ما برای تو روزه میگیریم، این اینجا چی میگه؟ خدایا، خودت سزای اون رو بده. و خدا هم سزایش را داد.روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملا تمیز کنند. بعد از اینکه کف آشپزخانه حسابی تمیز شد، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخانه مالیدم. میدانستم ناجی آن شب حتما برای سرکشی به آنجا می آید و میخواهد مطمئن شود که غذایی پخته نمیشود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگ ها رفت و وقتی خیالش راحت شد ،موقع برگشتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچه ها سحری درست میکردیم و به این ترتیب توانستیم روزهایمان را بگیریم. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 4
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 5⃣ راوی: علی اکبر همت پس از پایان دوران سربازی،در دانشگاه شرکت کرد و در همان شهرضا در رشته پزشکی قبول شد و از آن جا که قبل از سربازی، دوره ی تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم میکرد. کم کم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد.هرکجا که میرفت و مینشست،برضد شاه حرف میزد،تا اینکه پس از4ماه، دانشگاه را رها کرد. میگفت:ما باید کاری کنیم که شاه سرنگون بشه. کار به جایی رسید که او و دوستانش توانستند مجسمه ی شاه را با سختی و زحمت، ازوسط میدان اصلی شهر، پایین بیاورند و خرد کنند. مأموران شهرداری هم با دیدن جوشش مردم، از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند. همان روز مردم به فرمان او،ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه کردند و تعدادی از مأموران را به اسیری گرفتند. اسناد و مدارک و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند که در بین آن اسناد، ما حتی حکم اعدام ابراهیم را هم دیدیم. کار آنها به قدری سر وصدا راه انداخت که سرلشکر ناجی اعلام کرد: این ها توی شهرضا جنایت کردند و بزرگی جنایتشون حد نداره. ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و میگفت:ارواح پدرت؛ این جنایتی رو که توی شهرضا کردیم، می آییم توی اصفهان هم میکنیم. اگه مردی بیا شهرضا. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 5
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 6⃣ راوی: علی اکبر همت فردای روزی که مجسمه ی شاه پایین آورده شد،یکی از دوستان ابراهیم خبر آورد که فردا قراره یه لشکر نیرو بیاد شهرضا و همه رو محاصره و سرکوب کنه.ابراهیم به او گفت: اگه میترسی و وحشت کردی، برو خونه و بگیر بخواب.کاری هم به این کارها نداشته باش. ابراهیم همه ی کسانی را که با او همراه بودند، جمع کرد و به آنها گفت: برید قلوه سنگ جمع کنین و بیارین. مقدار زیادی قلوه سنگ جمع شد، بعد گفت:توی کوچه ها و خیابون ها می ایستین و این قلوه سنگ ها با خودتون میبرین. در خونه ها رو هم باز بذارین که اگه سربازها حمله کردن، برید توی خونه ها و در رو ببندین. تقریبا افراد همه ی کوچه ها را توجیه کرد. فردای آن روز، یک لشکر نیرو آمد و سربازها رفتند به میدان طالقانی و بعد هم در همه جا مستقر شدند. درگیری شدید بین مردم و سربازها درگرفت و مردم با قلوه سنگ افتاده بودند به جان سربازها.بلایی به سرشان آوردند که آنها در جواب قلوه سنگ تیراندازی میکردند. سه تا سرباز را هم گرفته بودند.بیچاره سربازها التماس میکردند که ما اسلحه ها رو تحویل میدیم، مارو نکشین. میگفتند: اگه ما به اینجا نمی اومدیم، اعداممون میکردن.اسلحه هایشان را گرفتند و رهایشان کردند. تا ساعت 2بعد از ظهر دیگر اثری از سربازها نبود، همه رفته بودند. مدتی بعد امام آمد و انقلاب پیروزشد. ادامه دارد.... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 6
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 7⃣ راوی: مجید حامدیان قرار بود برویم نوسود، پایگاه شیخان را فتح کنیم.زمستان بود، چهار پنج بار عملیات کردیم، اما موفق نشدیم.در عملیات قبلی هم به خاطر همین پاسگاه شیخان بود که شکست خورده بودیم.میرفتیم و شکست میخوردیم و برمیگشتیم. نیروها همه کم آورده بودند. از طرفی هوا هم خراب شده بود. همه خسته بودند و میگفتند:" ما دیگه جلو نمیریم،چندبار رفتیم، نمیشه،دست نیافتنیه، دیگه نمیایم. " حاجی با همان لبخند ملیح همیشگی اش، شروع کرد به حرف زدن و گفت:" ما مأمور به انجام وظیفه ایم، حالا در این راه اگه شهید بشیم هم شدیم دیگه. مگه شما از اون چریک های فلسطینی کم ترین که ۳۵ بار عملیات کردن و شکست خوردن و باز مجددا از نو عملیات رو شروع کردن." چنان مثال های حماسی و هیجان انگیزی آورد که بعد از تمام شدن حرف هایش همه اعلام کردند: "ما تاآخر هستیم." این طوری حاجی نه تنها نیروها را مجاب به ماندن، بلکه روحیه ی آنها را نیز چند برابر کرد. رفتیم و موفق شدیم و توانستیم به هدف مورد نظرمان نیز برسیم. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 7
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 8⃣ راوی: مجید حامدیان وقتی شهر نودشه را آزاد کردیم، یکی از کارهای همت این بود که بسیج را در آن شهر راه اندازی کرد و آموزش نظامی می داد. در شهر میدان تیری درست کرد و گفت: "هرکس می خواد بسیجی بشه، بیاد اینجا. " وضعیتی درست کرده بود بیا و ببین. صدای شلیک تیر یک لحظه هم قطع نمیشد.صدای همه درآمده و اعتراض میکردند. اما حاجی در جواب آنها میگفت: "صبر کنین، بعدا معلوم میشه که من دارم چی کار میکنم. " هرکس که در شهر بود، آمده بود و یک اسلحه گرفته بود و آن را میگرفت به سمت آسمان و یک خشاب خالی میکرد.انگار یک جوری عقده گشایی میکردند.اکثرا هم میامدند نزدیک بهداری و شلیک میکردند. دیگر آسایش نداشتیم. به حاجی گفتیم: "از بحث سر و صدا که بگذریم، اینا دارن بیت المال رو نابود میکنن. این کار شما از نظر شرعی مورد داره." گفت:" من چیزی میدونم که شما نمیدونین." گفتیم: "یعنی چی؟ این حرفا چه معنی میده؟" گفت:" اینا همشون تشنه ی اسلحه اند و به خاطر اسلحه شاید خود فروشی هم بکنن و اون طرفی بشن.عطش شون که بخوابه، خودشون خسته می شن و دست برمیدارن." یک ماه نگذشته بود که شهر آرام شد و فقط هر از چندگاهی، صدای تک تیری می آمد. حاج همت با هوش سرشاری که داشت، توانسته بود شیوه ی صحیح برخورد با آنان را به کار بندد و جواب هم بگیرد. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 8
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 قسمت 9⃣ راوی: علی اکبر همت به او گفتیم: "نمیخوای زن بگیری؟" گفت: "چرا نمیخوام؟ " تعجب کردیم. فکر نمیکردیم به این سادگی پیشنهاد ازدواج را قبول کند. مادرش گفت: "ننه، کیو میخوای؟ بگو تا واست بگیرم." گفت: "من یه زن میخوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه." مادرش گفت:" این دیگه چه صیغه ایه؟ پشت ماشین دیگه یعنی چی؟" گفت: " یعنی این که من بشینم جلو، اون هم عقب زندگی کنه، یعنی این." مادرش گفت:" مادر، آخه کدوم دختری حاضره یه همچی زندگی داشته باشه؟ " گفت:" اگه میخواین من زن بگیرم، شرطش همینه که گفتم." اول فکر کردیم چون خانه ای برای تشکیل زندگی ندارد، چنین حرفی میزند. با برادرش خانه ای برای او ساختیم. گفتیم: "ما توی همین شهر برای تو زن میگیریم، این هم خونه و زندگی. تو هر جا میخوای بری، برو و به کارت برس." گفت:" من زنی میخوام که شریک و همدم زندگیم باشه و هرجا میرم، اون هم باید دنبالم بیاد." حرفش یک کلام بود.مدتی بعد که از پاوه آمد، گفت: "کسی رو که دنبالش میگشتم، پیدا کردم. " به او گفتم: "به همین سادگی؟" گفت: "نه، همچین ساده ام نبود. بیچاره ام کرد تا بله رو گفت." گفتم:" یعنی قبول کرد که پشت ماشین با تو زندگی کنه؟" خندید و گفت:" تا اون ور دنیا هم برم، دنبالم میاد. " گفتم: "مبارکه." دختر مورد علاقه ی او از دانشجویانی بود که برای خدمت در مناطق محروم، شهر و دیار خود را رها کرده و عازم کردستان شده بود. حاجی چند بار از او خواستگاری کرده، اما جواب رد داده بود. در آخر،او نیت چهل روز روزه و دعای توسل میکند که پس از چهل روز، به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد. درست شب چهلم، حاجی مجددا از او خواستگاری می کند و جواب مثبت می گیرد. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 9⃣
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 0⃣1⃣ راوی: ولی الله همت روزی که برای خواستگاری رفته بودیم، بعد از این که همه ی حرفها زده شد، دست آخر، مادرم گفت: "یه شرط دیگه هم میذاریم و اون اینه که ابراهیم قول بده که دیگه سیگار نکشه." تا مادرم این را گفت، ابراهیم کمی خودش را جمع کرد و چشم غره ای به من و مادرم رفت.همسرش با شنیدن این حرف،گفت: "مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشه. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشین." در راه برگشت، گفت: "یعنی چی که این مطلبو مطرح کردین؟ نمیشد نمیگفتین؟" او از بس در سرما پشت موتور نشسته بود، سینوزیت گرفته بود. سیگار میکشید که سردردش آرام شود. گفت: "نمیدونین که من به خاطر سینوزیتم سیگار میکشم؟ نمیدونین که بخاطر سردردم سیگار میکشم؟" گفتم:" لازم بود.باید همه چیزت رو میدونستند. " همین که به خانه رسیدیم، دست کرد توی جیبش، سیگارهایش را درآورد و همه شان را زیر پا له کرد. بعد هم گفت:" این هم از سیگار، دیگه کسی دست من سیگار نمیبینه." و تا آخر هم پای حرفش ایستاد ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 0
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 1⃣1⃣ راوی: ژیلا بدیهیان حلقه ی ازدواج من هزار تومان قیمتش بود. ابراهیم به من گفت: " من حلقه ی طلا و پلاتین نمیخوام،اگه صلاح بدونین، من فقط یه انگشتر عقیق برمیدارم." یه انگشتر عقیق برداشت به قیمت صد و ' پنجاه تومان. آن موقع پدرم مخالفت کرد و میگفت: "زشته برای ما که دامادمون حلقه ی صد و پنجاه تومانی برداره.تو آبروی مارو بردی." گفتم: "مگه چی شده؟" گفت: "آخه کی تا حالا برای دامادش حلقه ی صد و پنجاه تومانی گرفته؟ زشته بابا، میخندن به آدم. " وقتی ابراهیم زنگ زد خانه مان و موضوع را با او درمیان گذاشتم، با پدرم صحبت کرد. به او گفت:" آقای بدیهیان، این حلقه از سرم هم زیاده. شما دعا کنین که من بتونم توی زندگی، حق همین انگشتر رو هم درست ادا کنم، باقی اش دیگر دست خدا و مصلحت اوست. " سرحرفش هم ایستاد.همیشه ودر هر شرایطی حلقه اش را دست میکرد و خیلی به آن توجه داشت. وقتی در یکی از عملیات ها، حلقه شکست،رفت و عین همان انگشتر با همان عقیق و همان رکاب را خرید و دستش کرد. خندیدم و گفتم:" حالا چه اصراری داری که حتما همین حلقه باشه و اینقدر نسبت به این حلقه مقیدی؟" گفت:" این حلقه توی زندگی، سایه ی یه مرد یا یه زنه. من دوست دارم همیشه سایه ی تو همراهم باشه، این حلقه همیشه در اوج تنهایی، تو رو به یاد من میاره و من محتاج اون هستم.میفهمی محتاج شدن یعنی چی؟" ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 2⃣1⃣ راوی: مادر شهید پس از انجام کارهای مقدماتی، در دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک دست لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و امام جمعه ی اصفهان خطبه ی عقد آنها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جلد نهج البلاغه و بیست و هفت تومان پول. همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه ی خودمان آورد. عجب شبی بود.من با پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم.زار زار گریه میکرد. با خودم گفتم:" آخه چی شده، مگه امشب شب زفاف نیست؟" به پدرش گفتم:" چرا اینقدر بیتابی میکنه؟" او هم متحیر مانده بود.دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمیدانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود. هر کاری کردم روم نشد در را باز کنم و به او بگویم:" مادر التماس دعا، منم دعا کن. " ساعت یازده شب بود. تا پنج صبح ناله میزد و من صدایش را میشنیدم که میگفت: «العفو،العفو، الهی العفو.» صدای ضجه های او قلبم را میسوزاند. تا خود صبح گریه کرد. طوری که صبح با چشمهای قرمز و متورم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس از آنکه دیداری با شهدا تازه کردند، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند. چون عملیاتی درپیش بود و باید هرچه زودتر خودش را میرساند. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 3⃣1⃣ راوی: شهید همت " قسمتی از سخنرانی محمد ابراهیم همت" «...در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم،اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه ی وجود ما، همه ی توان ما و همه ی هستی ما، به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده ایم، ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ یا ۵۰ سال، آخر هم از دنیا میرویم. در این چهار صباحی که زنده ایم، مرتب به وسیله ی خدا آزمایش میشویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. شکست هست، پیروزی هست، سختی هست، راحتی هست، همه چیز هست، ولی آنچه بیش از همه مطرح است،آزمایش خداست. برای خدا کاری ندارد که یک لحظه صدام را از روی کره ی زمین بردارد، ولیکن خداوند، صدام را در کفرش آزمایش میکند و ما مومنان را در ایمانمان؛ چرا که در جنگمان مقابل عراق، هیچ چیز غیر از ایمان مان بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیف تریم، از نظر امکانات ضعیف تریم،از نظر کمک های بیگانه ضعیف تریم و هرچه شیطان و شیطانک هم هست، پیرو صدام اند و ما غیر از خدا هیچ کس را نداریم..." ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f