°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #مدافع_عشق🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#اشنایی_با_جلیل
پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نیز در آنجا به دنیا آمدم. در هشت سالگی به علت فوت بستگان نزدیک پدر به# فسا بازگشتیم . چند سالی را در فسا بودیم که متوجه شدیم #خانواده آقای خادمی نیز از روستای امیر حاجیلو به فسا آمده اند. آنها از #خویشاوندان دورمان بودند که تا آن زمان من آنها را ندیده بودم. رفت آمد خانوادگی شروع شد .
اوایل #سال 1374 دوازده ساله بودم که پدر جلیل به منزلمان آمد و من را برای پسرش #خواستگاری کرد. آن زمان در مقطع راهنمایی درس میخواندم. ( در روستای ما رسم بر این بود که دختر در #سن یازده ، دوازده سالگی ازدواج کند.) با شنیدن این موضوع# ناراحت شدم و مخالفت کردم. گفتم میخواهم درس بخوانم. پس از آن خواستگارهای زیادی آمدند که همه را رد کردم.
#یک سال بعد از آن یکی از بستگان پدری به خواستگاریم آمد . #پافشاری و سخت گیری های پدر شروع شد و ما نباید #روی حرف پدر حرفی میزدیم. #خواهر جلیل به محض شنیدن خبر خود را به خانه ی ما رساند و از من پرسید: اگر #علاقه ای بین تو و جلیل است بگو. سکوت کردم . دوباره پرسید: آیا تو جلیل را دوست داری.از #خجالت فقط سرم را تکان دادم. چند شب بعد با خانواده به خواستگاری آمد . و جواب مثبت را گرفتند و من #نشان کرده ی جلیل شدم.
# سال 1376 یکی از زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما #عقد کردیم.
یک هفته از عقد مان گذشته بود. زنگ خانه به صدا در آمد و #جلیل با کاغذی در دست به منزلمان آمد. خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: #ماموریتی به من محول شده و باید به جزیره بروم . ما آن زمان #خیلی وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود.
چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت . هر روزم پر می شد از #دلتنگی های عاشقانه . بغض ، اشک های بی دلیل... مثل الان. #اصلا انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها خودم را وفق میدادم تا در این #روزها کمتر نبودنش را بهانه کنم و صبور باشم ...
#شهید_جلیل_خادمی
#همسر_شهید
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🆔
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄