eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⃣5⃣ 🌼اومد امام و برای انجام کاری در اوقاتی که به کار جنگ نمی‌خوره، مرخصی خواست. امام راجع به مرخصی گرفتن در بحبوحه‌ی جنگ پرسیدند. عباس گفت: من در اول محرم برای شستن استکان‌های چای عزاداران به جنوب شهر که من را نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم. امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به شرط اجازه مرخصی می‌دهم! که هر موقع رفتی به من هم چند استکان بشویی... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣5⃣ پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نیز در آنجا به دنیا آمدم. در هشت سالگی به علت فوت بستگان نزدیک پدر به# فسا بازگشتیم . چند سالی را در فسا بودیم که متوجه شدیم آقای خادمی نیز از روستای امیر حاجیلو به فسا آمده اند. آنها از دورمان بودند که تا آن زمان من آنها را ندیده بودم. رفت آمد خانوادگی شروع شد .   اوایل 1374 دوازده ساله بودم که پدر جلیل به منزلمان آمد و من را برای پسرش کرد. آن زمان در مقطع راهنمایی درس میخواندم. ( در روستای ما رسم بر این بود که دختر در یازده ، دوازده سالگی ازدواج کند.) با شنیدن این موضوع# ناراحت شدم و مخالفت کردم. گفتم میخواهم درس بخوانم. پس از آن خواستگارهای زیادی آمدند که همه را رد کردم. سال بعد از آن یکی از بستگان پدری به خواستگاریم آمد . و سخت گیری های پدر شروع شد و ما نباید حرف پدر حرفی میزدیم. جلیل به محض شنیدن خبر خود را  به خانه ی ما  رساند و از من پرسید‌: اگر ای بین تو و جلیل است بگو. سکوت کردم . دوباره پرسید: آیا تو جلیل را دوست داری.از فقط سرم را تکان دادم. چند شب بعد با خانواده به خواستگاری آمد . و جواب مثبت را گرفتند و من کرده ی جلیل شدم. # سال 1376 یکی از  زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما کردیم. یک هفته از عقد مان گذشته بود. زنگ خانه به صدا در آمد و با کاغذی در دست به منزلمان آمد. خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: به من محول شده و باید به جزیره بروم . ما آن زمان وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود.  چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت . هر روزم پر می شد از های عاشقانه . بغض ، اشک های بی دلیل...  مثل الان. انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها  خودم را وفق میدادم تا در این کمتر نبودنش را  بهانه کنم  و صبور باشم ... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ 🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
هر شہـید،... نشانیست از راه ناتمام🍁 و حالا؛ تـو...🌱 یڪ شہید...🕊 و یڪ راه ناتمام..✨😍 🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f