eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و سوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و چهارم) 🌷🌷🌷 _ ندو میخوری زمین... " چیزی نمیشه شما هم بدویین... مامانم منتظرمه... _ قدمهامو تند تر کردم و پشت سرش رفتم.. نزدیک دو تاقبر که مثل هم بودند وایساد... از دویدن به نفس نفس افتاده بود خم شد و بعد از چند تا نفس عمیق با لبخند بزرگیسرشو بلند کرد و گفت : " سلام مامان... سلام بابا.... من اومدم.... و نخودی خندید... بعد مثل اینکه تازه یادش اومد من هم پشت سرشم... " اهان راستی مامانی اینم عمو... الان پیداش کردماا... الان اگه مهران بود میگفت مگه گم شده بود پیداش کردی... هم جای تعجب داشت برام و هم خنده ام گرفته بود... تعجبم این بود که اخه یه دختر به این کوچیکی که هم مادرش و هم پدرش با هم از دست داده چطور روحیه ای که داره.... واقعا برام جای سوال بود.. ؟؟ " عمو نمیای با بابا , مامانم اشنا بشی ؟؟!! _ چرا خانم کوچولو اومدم... رفتم نزدیکتر و گفتم : سلام خوشبختم از اشناییتون ... نخودی خندید و گفت : عه عمو من اسمتو نمیدونم.... تک خنده ای کردم گفتم وای راست میگی ها من امیرم... اسم تو چیه ؟؟ " عمو اسم من فاطمه است... _ خوشبختم فاطمه خانم... " منم عمو.... اصلا محال بود یه لحظه لبخند از لبش بره یک مرتبه صدایی شنیدم که با هول و نگرانی فاطمه رو صدا میزد.... فاطمه گفت : وای عمو دیدی چی شد باز به دایی نگفتم اومدم اینجا... صدا نزدیک شد تا رسید.... چشمم به مرد جوونی خورد حدودا 25 ساله میشه گفت تا چشمش به فاطمه که کنار من وایساده بود خورد نفس عمیقی کشید و گفت : دایی بازم بدون اجازه ؟؟!!! نمیگی من و مادر جون نگران میشیم.... اگه گم بشی یا طوریت بشه من چکار کنم اخه عزیز... ؟؟؟!!!! " سلام دایی .... باز نخودی خندید.. مرد جوون هم خندش گرفت : سلام خانم ... حالا ما یه بار فراموش کردیمااا ... ببین جلو رفیقمون میتونی ما رو ضایع کنی یا نه ؟؟ بعد سمت من اومد و دستش و دراز کرد و گفت : سلام من محمدم... دایی این فسقلی .. ببخشید اگه اذیتتون کرده.. دستشو گرفتم و گفتم : سلام منم امیرم... نه چه اذیتی خیلی هم خوشحال شدم باهاش اشنا شدم ... فاطمه خندید گفت : بله دیگه همه از اشنایی با من خوشحال میشن .. * کم خودتو تحویل بگیر وروجک... بزار با دوستم حرف بزنم... بیا بریم امیر... بیا بریم .. من این فسقلی تحویل خانم جون بدم بعد دوتایی بریم گردش.. ... " اقا دایی تنها تنها... * محفل مردونست دختر خانم... " بله بله متوجه شدم... با هم حرکت کردیم ... واقعا برام جای تعجب داشت صمیمیت بینشون از این رفتار راحتی و صمیمی که با من شد.... واقعا دلم می خواست بیشتر با محمد اشنا بشم یه جوری منو مجذوب خودش کرده بود... ... .. 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏31 ✍✍مثل طبیب❗️ 👷🤒😷🤒🕋 🕋 🤓یک طبیب اگر حاذق باشد همین جوری نسخه نمی نویسد و یا دارو
🙏 های خدایی🙏32 ✍✍مثل ذره بین❗️ 🔍🔍🔍🔍 🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند. 💟وجود نازنین رسول خدا(ص) نسبت به خوبی ها و لطف دیگران ذره بین وار رفتار می کرد. «تعظُمُ عِندَهُ النِعمَة وَ اِن دَقَّت » 💠اگر کسی به او لطفی ناچیز می کرد، در نگاه او بزرگ می نمود. 🔸منبع: مسند الإمام الرضا (ع)، عزیز اللّه عطاردی، نسخه نرم افزار المعجم، ج ۱، ص ۸۳. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏32 ✍✍مثل ذره بین❗️ 🔍🔍🔍🔍 🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند. 💟وجود نازنین
🙏 های خدایی🙏33 ✍✍مثل قیچی❗️ ✂️✂️✂️✂️✂️ ✂️بزازها دائم قیچی را تیز می کنند، چرا؟ چون به پارچه خورده است و پارچه نرم است و نرمی پارچه آن را کُند می کند. 😏یادت باشد بعضی ها مثل قیچی هستند؛ می خواهند تو را قیچی کنند، جدا کنند. حال اگر با آن ها نقش پارچه را، نقش ابریشم را بازی کنی آن ها هم کُند می شوند و دست برمی دارند. 💠فرعون قیچی بود. خدا به موسی گفت: ابریشم باش، یعنی با او نرم رفتار کن و نرم سخن بگو: 📖«فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّيِّنًا» 🔸آیه ۴۴ سوره طه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. . گاهی بعضی نگاه ها🌱 چشم دل را بسوی #خدا باز می کند!🕊 مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشم های آسمانی یک #شهید باشد #شهید_ابراهیم_همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۰ ✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها #متن_خ
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی .http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۱ ✍ نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش سلام دوستان! داشتم خاطرات شهدا رو می خواندم که چشم خورد به نامه ی یک شهید... ظاهرا این شهیدِ عزیز نامه رو خطاب به فاطمه کوچولوی نازنینش نوشته ؛ و از حرفاش معلومه که زهراش هم هنوز به دنیا نیومده یا شاید خیلی کوچولو بوده بهتره به جای توضیح ، خودتون حرفای شهید که چند جمله بیشتر نیست، رو بخونین: « دخترم! فاطمه جان!من صدای بابا بابا گفتن تو روشنیدم. آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم، اما نشد. وعده ی دیدار مادر بهشت. ان شاءالله اینجا شمارو می بینم و صدای گرمتون رومی شنوم...» 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر 📚منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٥ #تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحا
🌷 ٣۶ .... 🌷در عملیات «مطلع‌الفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاعات غربی گیلانغرب اجرا شد، شهیدِ مفقود «ابراهیم هادی» با حرکت به سمت دشمن، اذان صبح سر داد که قلب دشمن را بلرزه درآورد و ۱۸ نفر از نیروهای عراقی با شنیدن صوت دلنشین اذان او خود را تسلیم سپاه اسلام کردند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۶ #شهيدى_كه_صداى_اذانش .... 🌷در عملیات «مطلع‌الفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاع
🌷 ٣۷ 🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش بود. هر جا فرصتى به دست مى آورد، مشغول خواندن قرآن مى شد و به ديگران نيز قرآن خواندن را آموزش مى داد. 🌷يك روز در هواى گرم و خفقان آور آبادان نشسته بوديم كـه بچـه ها پيشنهاد آبتنى دادند. با بچه ها رفتيم كنار رودخانه. بعـضى ها بـه قـصد آبتنى وارد آب شدند و بعضى مثل مـن بـه نشـستن كنـار رودخانـه و تماشاى نشاط و شادى بچه ها اكتفا كردند. 🌷عيسى قـرآن كـوچكش را بـه من داد و گفت: "مراقبش باش تا من برگردم!" قرآن را گرفتم و به تماشاى آبتنى كردن بچه ها پـرداختم. دقـايقى نگذشته بود كه صداى سوت خمپاره، بچه ها را وحشت زده از آب بيـرون كشيد، اما عيسى هرگز از آب بيرون نيامد و همان جا شهيد شد. 🌷قرآنِ كوچك عيسى تنها چيزى است كه از زمان جنـگ بـرايم بـه يادگـار مانده و من تمام اين سالها سعى كرده ام امانتدار خوبى باشم. خوانـدن ايـن قرآن كوچك جيبى چنان آرامشى به من مى دهد كه قابل وصف نيست. 📚 كتاب خاكريز و خاطره راوى: رزمنده محمد محسن بختيارى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
22.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چن شــب پیــش معــــجزه امام رضا(ع)😭😭😭 #پیشنهادی #اینستاگرام 🎬 بیـــان ماجراے معجزه امام رضا علیہ السلام و شفاےڪودڪ اهل زرند ڪرمان😭😭 اشڪتون جارے شد التماس دعا😭 خیلے قشنگه😭😭 #با_حال_مناسب_ببینید😭 #شاه_پناهم_بده❤️ #حاج صابر خراسانی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و پنجم ) 🌷🌷🌷 خیلی راحت و صمیمی بود زود جوش و خوش برخورد بود... بعد از چند دقیقه که رفتیم به یه کوچه رسیدیم که دو طرفش پر بود از درخت های بلند و بزرگ ... محمد به طرف یه خونه قدیمی رفت ... در با هل دادن باز کرد و گفت. : ' وروجک بدو که عزیز نگرانه.... "باشه اقا دایی به هم میرسیم.... ' وروجکو ببین برای من خط و نشون میکشه ... بدو ببینم خانم... " چشم خدافظ... و بعد دوید رفت داخل محمد که دو قدم دور شد.... دیدیم باز در با صدای جیرش باز شد و سر فاطمه اومد بیرون... بچشمهای شیطونش نگاهی به محمد کرد و گفت : " دایی جان جان., مواظب خودت باشیهاااا... محمد یکم اولش جا خورد بعد خندید گفت : برو روجک برو تا نیومدم ... ' اخ نه رفتم تو نیا... بعد سریع رفت داخل در و بست محمد سری تکون داد و دستش دور شونه من انداخت و گفت : ' بریم امیر جان ... _ باشه فقط من ماشین باید بردارم ؟؟!!... ' باشه مشکلی نیست بریم... _ بریم... خلاصه رفتیم و ماشین و برداشتیم و حرکت کردم... _ خب اقا محمد کجا بریم... ' والا من فقط از دست وروجک فرار کردم 😅😅 _ خیلی شیرینه خدا حفظش کنه.... ' آه اره خیلی شیرینه... ممنون 😊 _ اگه ناراحت نمیشی و فضولی نیست میشه در موردش صحبت کنیم ... ' نه راحت باش بپرس... _ چطوری پدر و مادرش از دست داد ؟؟ ' داشتن میرفتن مشهد فاطمه هم باهاشون بود نمیدونم جاده لغزنده بود یا چیز دیگه که ماشین میره سمت دره و پرت میشه پایین.... فقط فاطمه زنده موند... یه معجزه بود... _ روحیه فاطمه... خیلی برام جای سوال داره.. ؟؟!! خندید و گفت : اره واقعا جای سواله خودمم بعضی اوقات گیج میشم اخه خیلی بهم وابسته بودن.. .... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸