eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساع
27 🌷| بعضی وقت ها که حرف از رفتن و می زد،🕊 دلتنگ می شدم و می گفتم : تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔 می گفت : ببین ‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو ، سرپرست همه ما خداست☝️ : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو که می تونم فعالانه قدم بردارم👌 اگه من توی ، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه. باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯 اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و پنجم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و ششم) 🌷🌷🌷🌷 _ به خودم که اومدم دیدم ... تنها توی اتاقم ... هوا هم تاریک شده بود و من در فضای تاریک اتاق در حالی که سرم روی زانوهایم بود و گونه و چشمانم خیس از اشک بود .... چطور این همه زمان گذشت ... که حتی متوجه نشدم چقدر در ان حالت بودم و چه مدته که تنهام ..‌‌... حتی متوجه به هم خوردن صدای در که سید خارج شده بود هم نشدم .... بعد از چند دقیقه که بی حرکت در اون حالت بودم با صدای در به خودم اومدم و بلند شدم ... سید داخل شد و کلید برق رو زد ... وقتی نگاهش به این طرف خورد و منو دید ... اول با کمی تعجب نگاهم کرد و بعد گفت : * امیر هنوز اینجایی من فکر کردم رفتی ... دستامو از کلافگی زیادی که داشتم داخل موهام بردم و مقداری کشیدمشون .. _ نه سید جان ..‌‌ اصلا نفهمیدم چی شد ... الان شما اومدین متوجه شدم ... شرمندتون واقعا مزاحمتون شدم .... * نه این چه حرفیه امیر جان ... دوستان جلسه کوچکی ترتیب داده بودن ... و یکمم صلاح دیدم در ان زمان خلوت کنی با خودت برای همین تنهات گذاشتم شرمندتم امیر جان ... _ نه سید نفرمایید ..‌ اگر اجازه بدید دیگه برم ... * خوشحال شدم دیدمت امیر جان باز هم به ما سر بزن خیلی خوشحال شدم امروز ... _ حتما ما که دیگه همیشه مزاحم شما هستیم ..‌ * نه اخوی کمکی خواستی در خدمتم ... _ ممنون سید. پس کاری با من ندارید من برم .. * نه امیر جان ... در پناه حق باشی ... _ شرمنده سید خداحافظ ... بعد بعد از خداحافظی از سید و چند تا از بچه ها و تعارفات معمول زدم بیرون و بعد از برداشتن ماشین حرکت کردم سمت خونه ‌ .... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و ششم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و هفت) 🌷🌷🌷🌷 همش فکرم در گیر بود و نمیدونم ....چرا..... واقعا چرا. ... تا حالا سعی نکرده بودم که بیشتر به اطرافیانم توجه کنم ... به بچه ها ... به بابا ... !! بابا .‌‌‌‌‌.‌ واقعا اون شب چه ارامشی داشتم چرا خودمو این همه سال از داشتنش محروم کردم ... ... باید روی خودم کار کنم ... باید خودمو پیدا کنم نمیدونم .... خدا یا چکار کنم .... مامان یه راه نشونم بده ... خواهش می کنم ... مامان ... محمد ؟؟؟ اره محمد میتونه کمکم کنه ... بهتره بهش زنگ بزنم ...‌ گوشی و برداشتم و بعد از پارک کردن ماشین گوشه خیابون بهش زنگ زدم ... بعد از به مدتی صداش پیچید توی گوشی ... ؛ الو سلام داداش خوبی چند لحظه گوشی دستت .... خیلی سر و صدا از پشت تلفن شنیده می شد ..‌ بعد از چند لحظه صداها کمتر شد و صدای محمد واضح ... ؛ الو داداش امیر .... _ سلام محمد خوبی ...؟؟!! کجایی این همه شلوغه دورت ... ؛ ممنون داداش اره خوبم ... مراسم داریم برای شهدا در گیر کارهای مراسمم پس فرداست مراسم باید خودمون برسونیم دست تنها هم هستیم دیگه بیشتر وقت میبره ...‌ _ کمکی از دست من بر میاد ؟؟!!! محمد بعد از یه مکث گفت : ؛ اره کمک که خیلی نیاز داریم میتونی بیای ... ؟؟!!! _اره حتما میام کجاست فقط ... بعد از دادن ادرس ... محمد گفت : امیر جان خواستی بیای مهران و علی هم بیار واقعا دست تنهاییم ... _ باشه چشم پس فعلا ..‌ بعد از قطع تلفن .. با مهران و علی هماهنگ کردم و ادرس و دادم و خودم سمت ادرسی که محمد داده بود حرکت کردم .... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هفت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و هشت) 🌷🌷🌷🌷 رسیدم بعد از اطمینان از صحت ادرس و پارک ماشین حرکت کردم سمت محل مورد نظر ... یه حسینیه بود نسبت به حسینیه که توی محل محمد اینا بود بزرگتر ..‌ یه عکس بزرگ بود جلوی درب حسینیه ولی چون تاریک بود ندیدمش اصلا ... رفتم داخل ... تعدادی از بچه های حسینیه بودن چند نفرم غریبه بودن ... هر کس مشغول بود دو تا از بچه ها داشتن پرچم یه گوشه میبستن شناختمشون رفتم سمتشون و بعد از احوال پرسی سراغ محمد و گرفتم که گفتن کاری پیش اومده براش ولی باز می اد ... منم با پرچم ها خودمو سرگرم کردم .‌‌.. و به دست جواد میدادم ... جواد هم بالا نصبشون میکرد ... با صدای محمد. سرمو بر گردوندم ... ؛ سلام داداش امیر کی اومدی ؟؟ _ سلام چند دقیقه ای هست ..‌ کجا مهمون دعوت می کنی خودت میری ؟؟ ؛ شرمنده امیر جان سربند و چفیه کم اوردم رفتم اونا بیارم ... باز بچه ها زنگ زدن که بنر کم اوردیم منم تا رفتم و اونا رو گرفتم و اومدم دیر شد ... _ عیب نداره محمد جان ... حالا بگو چکار کنم من ... ؛ هر کار میخوای انجام بده چه کاری راحتی ؟؟! _ محمد میگم چایی نمی خورین ؟؟ 😅😅 ؛ 😄 چرا داداش برای رفع خستگی میخوریم ... ولی الان کار مهمتر هم هستاااا ... بریم فعلا سراغ اونها ... _ بریم ... محمد بعد از نگاه کردن به دور و برش گفت : خب بچه ها که دارن تزئینات انجام میدن ... ما بریم سن و درست کنیم ...؟؟ محمد سربند ها و چند تا بنر و برداشت و گفت : ؛ امیر چند تا چفیه بردار بیا ... چند تا چفیه برداشتم و با محمد به سمت سن رفتیم رفتیم که قبلا بچه ها امادش کرده بودند و با چند تا گونی خاک یه جایگاه کوچیک هم درست کرده بودند .... با چفیه جلوی جایگاه و تزیین کردیم ... و منم به پیشنهاد محمد چون خطم خوب بود چند تا از جمله هایی که محمد گفت راجع به شهدا رو روی چفیه های جلوی جایگاه نوشتم ... چند تاسر بند و پلاک هم برداشتم و با یکم طرح دادن از خودم تزیین کردم و محمد خوشش اومد ... داشتم یه سربند و میبستم که محمد صدام زد : ؛ امیر جان یه لحظه میای کمک. من این بنر نصب کنم ...؟؟؟ _ اره داداش اومدم ... با کمک محمد بنر و نصب کردم و بعد از اتمام کار یکم دستامو از دو طرف کشیدم و اومدم عقب تر که ببینم درست نصب شده و ایرادی نداره که با تصویری که پیش روم دیدم میخکوب شدم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین سخنرانی🎤 شهید_عباس_کریمی پس از شهادت💔 همت به فرماندهی لشگر ۲۷محمد رسول الله(ص)منصوب شده بودند.🌹 پیشنهاد_دانلود👌👌 ۲۷_محمد_رسول_الله http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز چهاردهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هشت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (پنجاه و نه) 🌷🌷🌷🌷 .. یعنی چی ... _ محمد.... 😐 ؛ جانم داداش .... _ یه دقیقه بیا .. ؛ کار دارم امیر .... اومد کنارم و گفت : بفرما ببینم چی میگی اخوی که ما رو از کارمون باز کردی ؟؟!! همون طور که نگاهم به بنر شهید بود گفتم : _ محمد !!!؟ ... این بنر شهید برای چه زمانیه ..؟؟ کی این عکس و گرفته ... چقدر خوب فتوشاپ کردین هااا ... !!! محمد سرشو با تعجب اورد بالا و گفت : ؛ امیر حالت خوبه فتوشاپ چیه ؟؟!! _ محمد به من میگی تو رفتی بنر گرفتی خب ؟؟ ؛ خب چه اشکالی داره بنر مگه من همشو چک کردم که اونجا ... ؟؟ رفت جلو و مشغول بررسی بنر شد هی دور و بر بنر و نگاه میکرد ... رفتم جلو شونه هاش گرفتم جلو بنر نگهش داشتم و گفتم : محمد جان ..‌ یه لحظه اروم بگیر ببین بنرو ... ؛ خب دارم میبینم دیگه ؟؟!! _ منم همین و میگم ببین ..‌ این الان فتوشاپ نیست ؟؟!! 😐😐 ؛ فتوشاپ که یکم هست ولی نه اینجوری تو میگی که !!!! _ عجب ... محمد ... شهیده هاااا !!! فتوشاپ نیست ... ؟؟ ؛ نه خب ... از چه نظر میگی .. ؟؟! _ برادر من دو ساعته دارم میگم این عکس شهیده مال الان نیست که این همه کیفیت داره ؟؟!! ؛ اهان کیفیتش من گفتم کمه اما دیگه کاریش نمیشه کرد ... بهتر از این نمیشه زد ..‌ _ محمد تصویر شهیده مال بیست خورده نزدیک سی سال پیش ... این همه کیفیت داره ..‌ ؛ وا امیر حرفیه میزنی ..؟؟ کجا بود سی سال پیش ... این عکس برای نزدیک یک یا دو سال پیشه ... _ محمد من الان گیج شدم یعنی چی برای دو سال پیشه خب ... مگه نمیگی شهید شده ..؟؟ _ اره شهید مدافع حرمه .. شهید مصطفی صدر زاده است ... _ مدافع حرم چیه ...؟؟ اصلا مگه الانم شهید میشن ؟؟ بلاخره محمد دست از کار کشید و اومد رو بروم ایستاد ... ؛ امیر ..... _جانم.., ; واقعا هیچی نمیدونی ..،؟ ! _ چی باید بدونم خب ؟!! ؛ شهدای مدافع حرم توی سوریه شهید شدن ... _ سوریه ؟؟ چه ربطی داره ...؟؟ این جا ایرانه ... محمد دستمو گرفت در حالی که منو به گوشه ای راهنمایی میکرد گفت : ؛ بیا یکم بشین اینجا ... ببینم ... الان چرا گیج شدی ؟؟ _ اخه مگه الان جنگه چطوری شهید شده من نمفهمم .. ؛ببین امیر جان الانم جنگه ..‌ توی سوریه بچه ها میرن برای دفاع از حرم خانم زینب (س) ..‌ _ محمد من واقعا دارم کم میارم ... یعنی اینقدر توی خودم غرق بودم که از هیچی خبر ندارم ... شروع کردم اروم اروم با خودم حرف زدن خیلی پریشون شدم .. _یعنی چی امیر ..؟ این همه اتفاق افتاده تو بی خبری ؟؟ مگه میشه اخه ... امیر خجالت بکش از همه واقعا یعنی من تا الان اصلا ..‌ نمیفهمم خدایا چرا اینجوری شدم ... محمد چند بار صدام زد اما اصلا نمیتونستم جواب بدم فقط داشتم خودمو سرزنش میکردم ... فکر کنم حالتم خیلی بد بود که محمد ترسید و یک مرتبه با خنکی ابی که روم پاشیده شد ... از جا پریدمو.... به خودم اومدم ..‌ ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (پنجاه و نه) 🌷🌷🌷🌷 ..
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بلند کردم و دیدم که همه ی بچه ها با نگرانی بالای سرم ایستادن ..‌ و محمد هم دو زانو با نگرانی بیشتری داره بهم نگاه میکنه ... ؛ امیر خوبی ؟؟ چی شدی ؟؟ می خوای بریم بیمارستان ؟؟ بعد از چند لحظه که حرفهاش متوجه شدم با صدای ارومی گفتم : _نه ... چیزی نیست خوبم !! ؛ مطمئنی ؟؟! _ اره داداش .. ؛ خیل خب ..‌ رو کرد سمت بچه ها و گفت : ؛ بچه ها شما برید به کاراتون برسید زیاد زمان نداریم ..‌ بعد از رفتن بچه ها کنارم نشست و پاهاش و بغل گرفت ... و گفت : امیر ... راستش رو بخوای منم بعضی وقتها مثل تو میمونم که چی شد ..؟؟ به کجا رسیدیم ؟؟ نگاهش به عکس شهید صدر زاده دوخت و گفت : قبلا همش می گفتم با خودم شهادت چیه چجوریه ؟؟!! بعد که متوجه شدم... دیدم منم دلم میخواد شهید بشم ... در حالی که اشک گوشه چشمشو پاک می کرد برگشت سمت من و گفت : نمیشه امیر ..‌‌. نمیتونم ..‌. دستم بسته است ... _ محمد من یه چیز رو نمیفهمم ؟؟ ؛ چی رو داداش ؟؟!! _ اینکه اون موقع هشت سال جنگ شد .. خب اومدن توی خاک کشور ما رفتن تا از کشور دفاع کنند ... اما الان ... چرا میرن سوریه ..‌ ؟؟!! ادامه دارد ..‌ 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بل
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷 ؛ ببین امیر جان .. منم اوایل مثل تو فکر میکردم .. نمیتونستم با خودم کنار بیام که چرا واقعا ؟؟ بعد نشستم با خودم فکر کردم خلوت کردم رفتم دنبال فهمیدنش .. مطالعه کردم تمام جوانب سنجیدم ... میدونی امیر ... اولین جرقه شکل گیری مدافعان حرم بعد از تخریب بارگاه و نبش قبر حجربن عدی از یاران پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) شکل گرفت. بعد از این اتفاق تصویر منتشر کردند ... گروهای تکفیری نزدیک به دمشق که فاصله چندانی تا فتح دمشق در جلوی راهشان نبود اعلام کردند که دیر یا زود حرم حضرت زینب (س) را تخریب و نبش قبر میکنند و اسم شهرک زینبیه را به یزیدیه تغییر میدهند. پس از اعلام این موضوع شیعیان سراسر جهان آفریقا. عراق. لبنان. افغانستان و.... خود را به دمشق رساندند و نیروهای ایرانی هم که تا آن زمان فقط کمک تسلیحاتی و راهبردی ارائه میدادند حضورشان پر رنگ تر شد و به همین علت این شهدا شهدای مدافع حرم نامیده شدند. ؛ حالا چرا سوریه؟! سوریه به عنوان پشتوانه اصلی نیروهای مقاومت به شمار میرود به طوری که اگر سوریه به دست تکفیری ها سقوط کند عملا حزب الله لبنان در مقابل رژیم صهیونیستی فلج میشود. اسرائیل اول با استفاده از عقیده وهابیت سوریه را نا امن کرد. طبق برنامه ریزیشان پس از سقوط کامل سوریه نوبت به عراق میرسید اما پس از پا فشاری ایران در سوریه و تشکیل بسیج مردمی سوریه توسط سردار شهید حاج حسین همدانی موفق به سقوط سوریه نشدند به ناچار زودتر مرحله ی دوم برنامه شان را که حمله به عراق بود اجرایی کردند. در ابتدای حمله داعش به عراق به دلیل خیانت بزرگی که در ارتش عراق شکل گرفته بود یکی پس از دیگری شهرهای عراق در چند روز سقوط میکردند.پس از فتح موصل ابوبکر البغدادی دستور حمله به سامرا را داد طوری که در برنامه ی گروه تروریستی داعش قرار بود سامرا به عنوان پایتخت داعش در عراق انتخاب شود. .. ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 27 🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊 دلتنگ
28 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای او دوره بود‌.در عملیات آبی خاکی شمال کشور🇮🇷 در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک را تکرار کنند. 🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب💧 له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 (س) به رسید🌷 سقا شده،وخود بدون نوشیدن ای آب به پادگان باز می گردند. 🔰مرتضی درجریان نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی👤 برای شناسایی موقعیت های تکفیری👹 خطر می کرد و باز می گشت. 🔰یک شب زمستانی☃ وقتی از شناسایی بازگشت به شدت بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان🍞 مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .... پس از حمله ی داعش به سامرا و احتمال سقوط سامرا و بی احترامی به حرمین عسکریین (ع) به یکباره نیروهای بسیاری از سپاه قدس ایران به سامرا اعزام شدند و با همکاری گسترده ارتش عراق مانع از سقوط سامرا شدند پس از شکست داعش در سامرا گروه تروریستی داعش به ناچار موصل را پایتخت خود در عراق اعلام کرد. هنگامی که خطر از سامرا دفع شد نیروهای ایرانی حاضر در عراق از حالت عملیاتی به حالت مستشاری تبدیل وضعیت کردند و برای جلوگیری از خطر سقوط بغداد مشغول به تشکیل بسیج مردمی عراق و آموزش نیروهای عراقی شدند .... مقام معظم رهبری هم در مورد شهدایی که در سوریه شهید شدن و میشن فرمودن که : « شهیدی که در عراق و سوریه شهید میشود همانند این است که جلوی درحرم امام حسین (ع) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. » امیر داعش و اسرائیل سعی در خدشه وارد کردن به اسلام دارن چون میگن کار ما درسته ما شیعه واقعی و مسلمان واقعی هستیم با این کارشون اسلام در خطره کلا چهره اسلام میبرن زیر سوال ..‌‌‌‌‌‌.... ؛ خب حالا امیر جان میگیم چرا جوونا میرن هدفشون چیه که دل میکنند از خانواداشون از همه این چیزهایی که دارنو به چشمشون نمیاد ؟؟ ؛ اینم برام سوال بود گشتمو پیدا کردم یکی از همین دوستان و پرسیدم چرا ؟؟ میدونی چی گفت امیر.‌.. ؟؟!!! _ چی گفت ؟؟! ؛ گفت ما رفتیم که چون نمیخواستیم یه عده به نام اسلام بیان و اسم و چهره اسلام خراب کنند هدفمون دفاع از اسلام بود هدفمون جهاد در راه خدا و ثابت کردن عشقمون به خدا بود .... بعد نگاهشو دوخت به بنر شهید و گفت : میدونی از شهید پرسیدن داری خانمت رو با یه بچه کوچیک ول میکنی میری سختش نیست ؟ خودت سختت نیست ؟؟ میدونی چی گفت ..‌.. ؟؟!! محمد برگشت و به صورت من نگاه کرد ..‌ متوجه چشمای اشکی محمد شدم ... تعجب کردم ... _ محمد ؟؟ ؛ میدونی چی گفت امیر ..‌ باز نگاهشو دوخت به بنر و گفت : ؛ این سوال ازش پرسیدن شهید صدر زاده گفت : زنم و بچم و همه ی هفت جد و ابادم فدای یه کاشی حرم اهل بیت (ع) 😔😔 امیر ما کجای کاریم ... ما میخوایم اینحوری بهشون برسیم ... مگه میشه مگه میتونیم ... دستم بسته است امیر ... دلم بنده فاطمه و عزیزه ..‌ چجوری شهدا دل کندن از خانوادشون ..‌‌.. امیر نتونستم دل بکنم ..‌.. 😔😔😔 ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸